-
مرثیه ای برای : ع ش ق ! ( کلمه ای که مرد ...)
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 02:51
خب تقصیر خودت نیست . تا بوده ...یعنی تا اونجا که یادته از همون بچگی عاشق دامن کوتاه های چین چینی رنگ وارنگ و گل سر و جوراب توری گل گلی منگوله دار بودی! و بزرگ ترین لذت زندگیت این بود که کفش پاشنه بلند های قرمز ۱۲ سانتی مامانت رو پا کنی و با یک من رژ گونه و مادیس(ماتیک) وایستی جلو آینه و بخیال خودت (در سن ۵ سالگی)...
-
بهار و شکوفه های درخت گیلاسی که دروغگو ست ...
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1385 03:27
« زردی من از تو ..سرخی تو از من » ؛ « غم برو ..شادی بیا..» ؛ آجیل چهارشنبه سوری و فال حافظ و یه آرزو کن و « بپر از رو آتیش» ... دوست ندارم ! روزهای آخر اسفند؛ در و پنجره و بوی بهار آمیخته با رایت و وایتکس و تاید و دستمال کهنه و «آقا ولی» و بشور و بساب ... لباس و کیف و کفش نو و خرید عید و برو و بیا و دانشگاه دو...
-
هوا را از من بگیر ... صدایت را نه!
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1385 06:41
کمر اش رو محکم دو دستی بغل کردم و دستم رو مثل زنجیر دور تا دورش سفت قلاب کردم ... انگار که بخواد فرار کنه ... و صورتم رو عوض شونه ؛ تو یقه اش فرو کردم و با تمام وجود حریصانه بوی آرام بخش چیزی که هیچ وقت نفهمیدم چیست رو با ولع تمام ؛جایی از مغزم ذخیره می کنم و هر یک دقیقه یکبار وسط گونه اش رو محکم ماچ می کنم ... یه جور...
-
شیطان نامه های عاشقانه ی خدا را دزدیده است ...
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 02:38
حق با تو بود. واقعاْ مهم نیست. وقتی می شه با یه دوش گرفتن پاکش کرد؛ دیگه چه اهمیتی داره؟ از در که رفت بیرون؛ ملافه قرمز ها رو جمع کردم و آبی ها رو جاش کشیدم رو تخت.بعدش هم دوش گرفتم.می خواستم از در که می آی تو؛ تر و تمیز؛ بقول خودت مثل دسته گل جلوت در بیام.همون عطر پرتقالی ای که برای تولدم گرفتی؛ زدم. می گفتی وقتی آدم...
-
آدمی یک دلتنگی متواری است ...
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 05:19
« و خداوند زمین را آفرید تا بهشت دیگر آدمی باشد اما ... » لامصب از صد تا شیشه ی آبلیمو و عرق نعنا هم نازک تر و شکننده تره ! انگار که جنس اش از این لیوان زپرتی های نازک ایرانی باشه ...که با اولین هم خوردن قاشق شربت خوری زرتی می شکنه و کفر آدم رو در می آره ! عقل و شعورم نداره که بگم دست خودشه! نیست! اگه بود که اینهمه...
-
ساعتت درسته ...؛ یه چیز دیگه است که خرابه!
شنبه 31 تیرماه سال 1385 17:20
« ... همان جمع همیشگی خودمان بودند. همگی گله مند از نبودنم ؛ غیبت هایم و جدا شدنم . حرف های تکراری ؛ حرکات شتابزده و خنده های بی مورد شان نشانی از بیهودگی داشت . عجیب کسالت آور شده بودند همان هایی که همیشه تنهای هایم پر می کردند. حس کردم از من؛از منِ من خسته شده ام. از من خودم و از من دیگران.خودم نبودم.خود من نطفه ای...
-
اتفاقی دارد می افتد که نمی دانم چیست!
یکشنبه 21 خردادماه سال 1385 06:01
عکسهای آلبوم خانوادگی مان که از آن بیش از یکسال و نیم بی خبر بودم را زیر و رو می کنم . عکسهای دسته جمعی مامان و خانوم جون و دایی اینها و بابا و عمو و عمه اینها و هزار و یک نفر دیگر ... آدم هایی که مدت هاست ندیده ام !... همه شاد خندان با لبخند هایی وسیع و لباس های رنگی رنگی و صورت های گرم و زیبا... اینها کجان الان ؟؟!...
-
اندر احوالات دانشکده گردشگری یا چگونه ما؛ ما شدیم !!
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 06:01
انگار که مگس تویش چرخ بزند .... عجیب می خارد .. دماغم را می گویم !! از بوی اردیبهشت است یا نمایشگاه کتاب یا دستیابی به انژی هسته ای نمی دانم ...! تنها می دانم که کوچه مان سبز شده است و صبح ها گنجشکان بی حیای پشت پنجره؛ جوری جیغ می کشند و عشق بازی می کنند که به جای از خواب پریدن؛ ذوق مرگ می شوم و انگار ته دلم کیلو کیلو...
-
فراموش کنید ! خواهش می کنم !
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 15:19
« می گویند شخصی شیطلن را در خواب دید که همراه خود انواع نخ ها و طناب ها را همرا داشت . از شیطان پرسید که به چه منظوری اینها را با خود حمل می کنی ؟ شیطان خنده ای کرد و گفت : هر کدام را برای انسانی قرار داده ام . آن طناب بسیار ضخیم را که می بینی برای آن انسان پاک نهاد است و آن نخ برای فلانی و هر کدام را برای کسی قرار...
-
جادوگر ؛ من و توهمات کودکی که هرگز بزرگ نشد !
شنبه 19 فروردینماه سال 1385 04:29
«حال وقت آن است که از زمستان به در آیی و دوباره ایمان بیاوری به بهار و آن چه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری.زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم بهار و ایمان نیست؛ ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است» چشمم که به عدد ۱۹ توی تقویم می خورد ؛ انگار که مثل شعبده باز ها از حلقم یک دستمال دو...
-
تقدیم به تمام خروس ها و سگ های دنیا !
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 07:51
«صدای توپ سال تحویل رو که می شنوی انگار که از بلند ترین نقطه ی شهر پرت شده باشی یا مثل گوژپشت نتردام که صدای ناقوس کلیسا رو شنیده باشی؛ تکانی محکم می خوری و گویی از خوابی گران با برق ۲۲۰ ولت بیدار شده باشی؛ تمام سیصد و شصت پنج روز خدا ؛ مثل پرده سینما عینهو فیلم سیاه سفید چاپلین ؛ تو یک صدم ثانیه جلو چشم ات رژه می ره...
-
دوباره زیستن را می آموزیم...
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1384 02:34
«از جنگل و دریا به کویر می رسی؛ از اوج لذت و شعف به اعماق سیاهی ها؛ از سفیدی به سیاهی و از زیبایی به زشتی و از « هست » به « نیست » و از « بود » به « نبود » و و و ...! » و در نهایت در آستانه ی بیست سالگی؛ به این درجه از درک می رسی: « که زندگی همین است » و قواعد زندگی کردن خارج از این نیست! خوب و بد را باید بدون چون و...
-
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد...
جمعه 28 بهمنماه سال 1384 21:13
«من تا صبح به انتظار می نشینم ... حتی پلک هم نمی زنم ... عاقبت صبح می شود و کسی گلدانها را آب می دهد ... و پرندگان را از شاخه ها به پرواز وا می دارد... ولی نه توآمده ای و نه کسی دیگر...» (جمعه ۱۴ بهمن ماه...۱۰:۳۰ صبح): دیر رسیدیم! ترافیک وحشتناک سنگین بود! بهشت زهرا قیامته!شلووووووووغ! اونقدر که فکر کنی همه مردند! دور...
-
مثل تموم عالم...حال من خرابه...
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1384 08:31
(اول هفته...شنبه):برای اخرین بار خود را در آیینه ی قدی راهرو برانداز کرده و لبخند رضایت آمیزی می زنم... - من رفتم! مامان در حالی که چپ چپ صورتم را وراندازم می کنه:چه خبره؟!عروسی تشریف می برین مگه؟ بی اعتنا به گفته اش در خروجی رو باز می کنم:کاری داشتی زنگ بزن گوشی... غر غر می کنه:تو که هیچ وقت از این جور مهمونی های در...
-
هوا بس نا جوانمردانه سرد است...
جمعه 23 دیماه سال 1384 06:41
زمستون؟...برف؟ !... یه زمانی دوست شون داشتم...شاید خیلی زیاد .... می دونم قیافم شبیه پیرزن های غرغروی لوس و ننر اتو کشیده شده؛ که بوی اکالیپتوس لباس های تمیز شون از ده فرسخی ادم رو خفه می کنه! و تنها کاری که بلدند بکنند ...سر هم کردن داستان و تعریف و تمجید کردن از گذشته به قول خودشون قدیم و ندیم ... ولی...زمستون قشنگ...
-
مُردم از این «هیچ کس ها»...
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 00:49
«تنها» نشستن پشت میز های شش نفره ی کافه تریای دانشگاه؛شاید در نگاه اول غریب و سخت بیاد....اما عاقلانه ترین کار ممکن است...مخصوصا وقتی به میز بغلی ات نگاه کنی...! شش تا از بچه های کلاس؛کیپ تو کیپ هم نشستند....یکی مشغول تنظیم رژ گونه ی سمت راست با سمت چپ اش است... یکی گرم صحبت با موبایل...نفر سوم در حال لبخند زدن به پسر...
-
خورده ریز هایی که اسم شان «زندگی» است....
شنبه 26 آذرماه سال 1384 06:51
روی پنجه ی پا خودم رو بالا می کشم و با نوک انگشتام پنجره ی سالن رو باز می کنم. بارون با شدت ؛محکم مثل سیلی می خوره تو صورتم.مثل دختر های عاشق! که از سیلی ناگهانه ی معشوقه شون دلگیر نمی شوند که هیچ؛خوشحال می شوند؛ با ذوق سرم رو به حالت دعا رو به اسمون می گیرم و دست های خیسم را به صورتم می کشم:اومدی بلاخره...
-
تولدت مبارک نیلوفرنگی.
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 03:06
وقت کفش جیر جیری هات گذشت بچه!دیگه نمی تونی کفشی پا کنی که موقع راه رفتن واست اهنگ بزنه و چراغ اش چشمک بزنه و نور افکنی کنه!وقت بستنی یخی خوردنت تو زل گرما وسط کوچه های قدیمی و دراز یوسف اباد و گل کوچیک و هفت سنگ و لی لی بازی کردنت با پسر های محل گذشت بچه!چرا مثل بلبل تو شب بهاری چهچه می زنی؟!وقت «عروسک قشنگ من مخمل...
-
درگیر دریا شدنیم...
شنبه 28 آبانماه سال 1384 04:12
«دل خوشی چیزیه شبیه همه چیز های دیگه!دل خوشی چیزیه که هم خوردنیه هم پوشیدنیه!هم دیدنی!اونقدر بزرگه که دنیا توش گم می شه و انقدر سبکه که می تونی تو یه روز ابری تو جیب هات قایم اش کنی و بین سیل جمعیت گم و گور شی....میتونی هر روز و شب بدون نگرانی از تکراری شدنش بهش فکر کنی؛با هاش سر کنی؛زندگی کنی.حتی می تونی قدیمی ترین...
-
۱ ابان ماه ۱۳۸۴:دور شو برو نبینمت...
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 22:38
-------------------------------------------------------------------------------- عاشق پاییزم!... نه اینکه مثل دختر مدرسه ای های عاشق سر به هوا باشم که همیشه دفترچه خاطرات های مسخره ی خودشون رو با اون شکلک های عجق وجق و قلب های تیر خورده و شعر های اب دوغ خیاری همه جا با خود حمل می کنند و کلمه ی پاییز رو به طرز چندش...
-
دانشگاه نامه و یا اینکه دانشگاه چی چی بید!
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1384 09:00
اقا!ما طی یک اقدام کاملا متهورانه!(دیکتشو درست نوشتم ؟!) و جوانمردانه و صد البته نیلوفرانه تصمیم گرفتیم که در این پست به جای روضه خواندن و ننه من غریبم بازی و خون به جیگر کردن شما خوانندگان عزیز؛این وظیفه ی خطیر و بسی حساس رو به بروبلاگرز مستعد در زمینه مطالب جزه جگر و دپ! سپرده و برای یک بار هم که شده دست از حلوا پخش...
-
(پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۴):چه می شه کرد رفیق؟!.....قسمت!!!
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1384 03:53
اوووووووووووووووووووم!................... خب راستشو بخواید هیچکسی فکر که هیچ!حتی خواب اش رو هم نمی دید که اینجوری بشه.... اما خب شد! .... بعضی چیزها درست مثل توی هندوونه غیر قابل پیش بینی هستند..یعنی هیچ عقل کل و پروفسوره هفت خطی نمی تونه به شما قول صد در صد بده که هندوونه تون چه جوری از اب در می اد... قرمزه ابدار...
-
(جمعه ۲۵ شهریور):دپ بعله! اخر خط نه!
جمعه 25 شهریورماه سال 1384 06:33
«در دنیا یک چیز لعنتی وجود دارد به نام دموکراسی که به تو حق می دهد هر جای این جاده ی زندگی که خسته شدی بایستی و نفس تازه کنی....زندگی مسابقه ی رالی و اتومبیل رانی نیست که مجبور باشی دیوانه وار و به سرعت جلو برانی...گاهی یک توقف کوچک لازم است...»(از سخنان گهر بار خودم!!!) هی می گن اپ کن!... هی می گن بنویس!....می گن...
-
دیگه بسه بازی! ...نمی خوای بسازی؟؟؟!!!
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1384 07:13
«همیشه لازم است ادم «بداند» کی یک مرحله از زندگی اش «تمام»شده .اگر بعد با سر سختی به ان چنگ بیندازد؛«لذت» و« معنا»ی بقیه ی مراحل زندگی اش را از دست می دهد...» نه! اینجا نمی تونه خونه ی ما باشه! در واقع اینجا هر چیزی می تونه باشه الا خونه ی ما! یه گله عمله بنا و نقاش مثل دسته ی سرخ پوست ها گوش تا گوش رو اشغال کردند و...
-
بابایی؟ روزت مبارک.
جمعه 4 شهریورماه سال 1384 04:30
جمعه ۱۳ رجب ۱۳۸۴ ؛مکان(گل فروشی): به علت میلاد حضرت علی و روز پدر؛ازدحام وحشتناکی در مغازه ی گل فروشی به چشم می خوره...... (فروشنده):خانوم؟برای این گلهای رز قرمز که سفارش دادید چه رنگ روبانی استفاده کنم؟ نگاهی به ساعتم انداخته و با عجله می گم:مشکی لطفا! (فروشنده در حالی که به شدت تعجب کرده):چرا مشکی خانوم؟هیچکس برای...
-
اهای خبر نداری؛دلم داره می میره...
جمعه 28 مردادماه سال 1384 03:08
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. لاک پشت اهسته اهسته می خزید؛دشوار و کند؛ و دور ها همیشه «دور» بود.«سنگ پشت تقدیرش» را دوست نمی داشت و ان را چون اجباری سخت به دوش می کشید.ناگهان پرنده ای در اسمان پر زد! سبک؛وسنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست؛این عدل نیست! کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی؛من هیچگاه نمی...
-
«لولوفر»...کنکور....و دختری که پیشی سیندرلا هم نشد!....
شنبه 15 مردادماه سال 1384 04:16
«در زندگی لحظاتی هست که جز غم و رنج چیزی رخ نمی دهد و نمی توانیم از ان اجتناب کنیم. اما این اتفاقات دلیلی دارد.نمی توانیم پیش از ازمون و یا حتی در هنگام ازمون به این سوال پاسخ بدهیم.تنها هنگامی دلیل وجودشان را می فهمیم که بر انها غلبه کرده باشیم و از ازمون سربلند بیرون امده باشیم.....» معمولا وقتی چیزی عجیب و ناگهانی...
-
روزگار غریبی ست نازنین......
یکشنبه 9 مردادماه سال 1384 19:31
از غصه ها می هراسی؟...باشد...مجالی نیست...غصه هایم را قاب می گیرم و به دیوار خانه می اویزم...تا شاید روزی بی تو برایشان گریه کنم...» یه گوله اتیش شبیه یه دشنه.....شبیه یه بغض... تو گلوم درد می کنه و مثل توپ بیلیارد تو زمین سرم می چرخه و هر دفعه با یک قسمت از جسم له و لوردم برخورد می کنه! خدا خدا می کنم که بشکنه و...
-
قصه یک روز گرم تابستانی و پروانه هایی که قرمز شدند و مردند....
دوشنبه 3 مردادماه سال 1384 03:14
«اجتناب ناپذیر همیشه رخ می دهد.برای غلبه بر ان فقط صبر لازم است...» اخ!!!.... با برخورد پنبه ی اغشته به بتادین جیغم در می یاد...بدجوری می سوزه و ذق ذق می کنه..چشمم به مانتو روسری خونیم گوشه اتاق می یفته و خندم میگیره...طاق باز دراز میکشم وفکر میکنم چه جوری شد که اینجوری شد...
-
پنجره رو باز کن؛ته دیگ دلم سوخته و بوش همه جارو ور داشته.....
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1384 01:36
تو دلم یه گنجیشک کوچولو گیر افتاده!بدجوری می پره؛عین فرفره می چرخه و مثل ساعت تالاپ تالاپ میکوبه به دیوار نازک دلم؛ تا دست می ذارم رو شکمم یه لحظه قراره و بعد بی قراری و بی قراری! لعنتی!دیگه نمیخوام از مرگ بنویسم .....نه به خاطر اینکه مردن عینهو اب وسط تابستون جیره بندیه که خیلی هم این روز ها همه گیر شده......نه! شاید...