نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

بابایی؟ روزت مبارک.

جمعه ۱۳ رجب ۱۳۸۴ ؛مکان(گل فروشی):
 به علت میلاد حضرت علی و روز پدر؛ازدحام وحشتناکی در مغازه ی گل فروشی به چشم می خوره......
(فروشنده):خانوم؟برای این گلهای رز قرمز که سفارش دادید چه رنگ روبانی استفاده کنم؟
نگاهی به ساعتم انداخته و با عجله می گم:مشکی لطفا!
(فروشنده در حالی که به شدت تعجب کرده):چرا مشکی خانوم؟هیچکس برای یه همچین روزی گلی با روبان مشکی رو ترجیح نمی ده!می تونم براتون روبان سفید یا قرمز بزنم...چطوره؟
ـعرض کردم که!فقط مشکی!در ضمن کمی عجله کنید لطفا!
ـ
چشم.روی کارتش چی بنویسم؟پدر عزیزم روزت مبارک؛خوبه؟
ـ(با خشم فریاد می زنم):احتیاجی نیست اقا!اصلا پدر من سواد خوندن نداره!
فروشنده در حالی که همچنان در حیرت به سر می بره دسته گل رو به من تحویل می ده...


با احتیاط بروی زیرانداز کوچکی که مامان به روی زمین پهن کرده می نشینم.دسته گل را به ارومی از سینم جدا کرده و به روی سنگ می گذارم.مامان غرق در تفکر مشغول شستشوی سنگ است.شمعهای رنگ و وارنگ اتاقم که عاشقشونم رو یکی یکی روشن کرده و دور تا دور میچینم.مامان هندونه ی بزرگه قرمز و خوش رنگ رو با سلیقه قاچ کرده و در پیش دستی به تعداد کمی که در ان اطراف  در حال پرسه اند تعارف می کند...اخه بابا عاشق هندونه بود.
به نقاشی صورت بابا که روی سنگ قلم کاری شده خیره می شم ...
و یواش یواش شروع به زمزمه می کنم: بابایی؟ سلام...روزت مبارک...
می بخشی که دست خالی اومدم...نه که فراموش کرده باشم...نه!
هرچی فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید....اخه چی می تونستن برات کادو بگیرم؟!
هرچند! تو هیچوقت اجازه ی خریدن هدیه رو بهم ندادی ...
حتی پارسال که با همکاری مامان اون عطر گرون قیمت رو برات خریده بودیم؛ کلی عصبانی شده بودی و گفته بودی:همین الان می ری و اینو با یه عطر زنونه برای خودت!عوض میکنی!
.....و من اینکارو نکرده بودم....
شیشه ی عطر رو از کیفم در می ارم ونگاهی بهش می اندازم...حتی ۵ میل اش رو هم نزدی..
حرصم میگیره! دندون هام رو محکم بهم فشار داده و با حرص شیشه ی عطر رو می کوبم رو سنگ!!!....می شکنه ....بوی عجیبی همه جا رو می گیره...بوی عطر نیست..
بوی عجیبیه...بوی چیزی خوب....
بوی چیزی شبیه بابایی...
بهم می ریزم و به یاد اون روز نحس می افتم....
وحشتناک ترین روز زندگی ام...

۱۵ بهمن ۱۳۸۳(ساعت دقیقا ۱۰ صبح):توی جام غلتی زدم و به ساعت دیواری خیره شدم!...وای! امروز با بابا قرار تعلیم رانندگی داشتم!پشی دانشگاهیم که تعطیله! اخ جون!با عجله و شوق و ذوق  پتو رو کنار می زنم که ناگهان......................
ـنیییییییییییییلوفر!...صدای فریاده! صدای مامانه!داره جیغ می زنه!...دوباره:نییییییلوفر!
قلبم می ریزه! با کله از اتاق خارج می شم و با عجیب ترین منظره ی عمرم رو به رو می شم...
بابا روی زمین رو پای مامان دراز کش افتاده...بالا می اره...صداهای عجیبی از گلوش در می اد..
نمی فهمم چه خبره..مامان فقط دوبار می گه:
اورژانس نیلوفر!اووووورژانس...به سمت تلفن حمله می کنم! مغزم ایست کرده!پروردگارا!شماره ی اورژانس چند بود؟...
از ۱۱۸ می پرسم ...اورژانس قول می ده که تا ۵ دقیقه ی دیگه اونجاست...
از اتاق خارج می شم...بالا سر بابا می رو و صورتشو بالا می گیرم که بگم چیزی نیست...
خشکم می زنه...صورتش کبود شده...خر خر می کنه... بدنش مثل یه تیکه یخ شده...
نیم ساعت گذشت و اورژانس نیومد! بابا رو با مامان روی دوشمون گرفته بودیم و ۳ طبقه پایین اومده بودیم...سنگین شده بود...نمی دونم اون قدرت عجیب از کجا تو بازوهام اومده بود...
وسط خیابون خودمو اندخته بودم جلوی یه پیکان و فقط گفته بودم
بیمارستان دی...دیگه بقیه اش مثل یه فیلم که رو دوره تند گذاشته باشند؛یادمه...
بیمارستان دی...پذیرش...واریز پول!؟..پولم کجا بود تو اون وضعیت؟!...گفتم ببرید اورژانش الان پرداخت می شه....زنگ زده بودم عمو....
و نیم ساعت بعد همه ی فامیل در کوریدور بیمارستان دی جمع شده بودند...
امکان نداره یادم بره...قران بزرگی رو که هنگام از خونه بیرون اومدن بر داشته بودم دستم گرفته بودم.....دم در سی سی یو رو زمین با لباس خونه بدون روسری نسشته بودم و ایت الکرسی رو پشت سر هم مثل دیوونه ها  می خوندم....صداهای عجیبی از داخل به گوش می رسید...شبیه شوک مصنوعی...پرستار ها با عجله رفت و امد می کردند ...دامن یکیشو کشیدم و گفتم :اون زنده می مونه مگه نه؟! با عجز گفت: به خدا دستامون درد گرفت از بس بهش شوک مصنوعی و ماساژ دادیم.....ناگهان صدای عجیبی به گوش رسید...این صدا رو قبلا شنیده بودم...تو فیلم ها...وقتی کسی قلبش می ایستاد...این صدای اون دستگاه لعنتی بود...
پرستار ها یکی یکی از سی سی یو خارج می شدند...
یه ربع بعد دکتر در حالی که از منار من رد می شد گفت:متاسفم!
همین؟متاسف.. بود؟یعنی چی.....
نیم ساعت بعد کیسه ی ابی  رنگی رو به دست مامان داده بودند که توش لباس های بابا بود....
بابا
مرده بود(باید می گفتم فوت کرد؟!)
به علت سکته ی وسیع قلبی...
بدون هیچ گونه سابقه ی قبلی و یا بیماری...در کمال صحت سلامت!
اونم طی یک ساعت.....

از اون لحظه تا به حال  از۶ ماه گذشته کابوسی بیش به یاد ندارم...
مراسم خاک سپاری و برف وحشتناکی که هیچ سالی به این بی رحمی نباریده بود...
فریاد های بی وقفه ی من جلوی در غسالخونه که رو به اسمون فریاد می زدم:
نبار لعنتی!نبار...بابا سرماییه!سردش می شه!یکی  یه پتو بیاره....
دعوایی که با گورکن سر اینکه چرا قلوه سنگ ها رو رو سر بابام خالی می کنه...(بیچاره فقط داشت کارش رو می کرد)...
مریضی های عجیبی که از مراسم شب هفت به بعد به طرز عجیبی  گریبان گیرم شد:
ابله مرغان...انفولانزا...افت فشار...زخم معده...درد قفسه سینه...تنگی نفس.. و و و..
که هنوز درگیر خیلی هاشونم....
بیچاره مامان بین راه بهشت زهرا و بیمارستان گیج شده بود....
و از همه بدتر تنهاییه  بعد از چهلم بابا بود...همه به طرز عجیبی ما رو ترک کردند...
بماند که چطور امتحان های پیش دانشگاهی رو پاس کردم....
و از اون لحظه به بعد من  موندم و مادری مریض و بهت زده که هنوز که هنوز مرگ پدر رو باور نکرده.....
حالا به خوبی جای  خالیه یک برادر یا خواهر رو که بهش تکیه کنم رو حس می کردم...
از یکی یدونه بودن متنفر شده بودم...
دختر که باشی..یکی یدونه که باشی...می شی عزیز بابا...بابایی می شی...
لوست می کنند...حرف اول و اخر رو تو خونه تو می زنی و ملکه ی خونه می شی...
پدرم براژی من غیر از پدر بودن...برادر بود...خواهر بود...دوست بود...همه چیز..
ـنیلو بریم؟
ـبریم مامان.

پی نوشت:سوالهایی که تو کامنت ها و ای میلهایی  که از طرف برو بلاگرز و دوستان نتی می شد خسته ام کرده بود...همه با پاشاری دلیل اینکه چرا غمگین می نویسم می پرسیدند.....و اینکه چرا کنکور قبول نشدم ...که فکر کنم جواب سوالهاشون رو گرفته باشند...
دوست دارم این پست برای نیلوفرانه
تولدی دیگر باشه...
خسته شدم از غم..از غصه...از گریه...از نفرین و اه و ناله...بریدم...
بخدا من  یه دختر بچه ی ۱۹ ساله ی کوچولو که هیچی هنوز تو زندگیش ندیده؛بیشتر نیستم...
دلم می خواد زندگی کنم و بخندم....از این به بعد هرگز تو نیلوفرانه مطالب غمگین که بوی نا امیدی بده نمی خونید......
من همچنان می ایستم و مبارزه می کنم و گرچه خودم ذره ای توان و انرژی ندارم...ستاره بارونتون می کنم....
شما چی؟.....کمکم می کنید...؟
نظرات 61 + ارسال نظر
کریم جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:49 ق.ظ http://kybest.blogsky.com

مطالب زیبای بود منم این روز را به تمام پدران تبریک میگم ....راستی آپم اگه خواستی یه سری هم به ما بزن.....بای

حمیدرضا جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:29 ق.ظ http://nimnegah.mihanblog.com

دوم ! این کامنت رو قبل از اینکه بخونم میزارم ... میخوام دویست سیصد بار بخونمش ...

نیما (از دندون یه آدم مرده) جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:18 ق.ظ http://deadwords.blogfa.com

یعنی واقعی بود...
خداااااااااااااااااااااا.......
همیشه انگشتام رو کی بورد تند تند بالا پایین میرفتند ولی الان...هیچی بلد نیستم بگم....هیچی...)):
اعصابم باز داغون شد...وبمو هم فعلا تعطیل کردم...

بی بی جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:38 ق.ظ http://www.planner.blogsky.com

سلام نیلوی نازم .. خانم گل خوبی
نه تو یه دختر بچه ی ۱۹ ساله ی کوچولو نیستی ٬ تو ۱ کوه عظمت و قدرتی .. ان الله مع الصابرین ... حالا فهمیدم معنی این جمله رو ... خوش به حالت :)
امیدوارم تک تک مراحل زندگی رو با همین صبر قابل تحسین طی کنی و بری بالا .. ٬ مثل نیلوفر ..
چو نیلوفر عاشقانه بپیچم در پای ...
حق نگهدار

نیما (از دندون یه آدم مرده) جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:54 ق.ظ http://deadwords.blogfa.com

راستی نیلو...
کمکی از من بر میاد بگو انجام بدم...
فعلا؛ که تعطیلم ولی میخوای وقتی برگشتم یه تبلیغ درست و حسابی تو وبم واسه ت بکنم؟
یا هر کمک دیگه ای که به ذهنت میرسه...

[ بدون نام ] جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:15 ب.ظ http://mmmazad.blogsky.com

سلام .بسیارمطالبتان جالب ودیدنی بود.
لطفا اگه میشه وبلاگ منو بانام حرف دل دروبلاگ خودت قراربده .
به ماهم سربزن.
قربان شما مرتضیwww.mmmazad.blogsky.com

لیموی صورتی جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:17 ب.ظ http://www.pacific.blogsky.com

من در این بی خبری...
من در این غم کده بی وجدان...
غرق در اشک نگاهم هستم...
که چرا نیستی...
که کدامین پر نحس یک زاغ..
بر سر زندگی ما افتاد....

بابایی نیلو...روزت مبارک....
بابایی نیلو...

نیلوی بابایی...
گلم...
به خدا واسه اولین بار کم آوردم تو نوشتن....
شاید اگه اشکام میذاشتن چیزی ببینم بهتر مینوشتم...
شاید مینوشتم که انقدر بهت احساس نزدیکی میکنم که با ناراحتیات اشک بریزم....
از دلداری بیخود دادن متنفرم...تو خودت انقدر محکمی که ۱۰۰ تا مثل منو دلداری میدی...پس هیچی نمیگم...
باباییت دوست داشت...هنوزم دوست داره....هنوزم هرشب که خوابی میاد بالا سرت...میبوستت...روتو میاندازه و میره....
میدونی که هیچ وقت تنهات نمیذاره....
بذار شاد باشه..بذار راضی باشه از اینکه یکی دونش...ملکه خونش....میخنده...خوشحاله...
عزیزم....باور کن که همه جا..همیشه باهاته....
آره..تو فقط یه دختر کوچولوی ۱۹ ساله ای...
ولی قد یه کوه محکمی....
کم نمیاری....
حتی اگه کم بیاری...نمیذاری حریف ببینه که کم آوردی....
و همین باعث برتریت میشه....
باش..........که همین بودنت.....باعث موندن خیلیا میشه.....
دوست دارم...

آتنا جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:56 ب.ظ http://4tena.blogsky.com

نیلو ... بدجوری کم اوردم ... منه وراج که همیشه یه چیزی واسه گفتن دار ... کم اورد ... یه لحظه تمام این دردایی که تو این ۶ ماه کشیدی حس کردم ... بدنم یخ کرد ... قلبم تیر کشید ...
نیلو بهت افتخار میکنم ... به داشتن همچین دوستی یا بهتر بگم به داشتن خواهری مثل تو افتخار میکنم ... و خیلی دوستت دارم ...
از خدا میخوام یروزی هر چی زودتر بتونم از نزدیک ببینمت ... چون میدونم خیلی چیزا میتونم ازت یاد بگیرم ...
از ته قلب دوستت دارم ... و اینم بدون نیلو ... من باهات نیستم اما قلبم همیشه پیش تو ... ( بابا دوتا دوست هم میتونن عاشق هم باشن چرا چپ چپ نگاه میکنی اااااا )
و هر کاری که از دستم بر بیاد واست انجام میدم ...

منتظر نوشته های ناز و قشنگت هستم ... دوسسسسسسسسست دارم :*

امنه جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:53 ب.ظ http://shadiin.blogsky.com

عمو هندونه جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 06:45 ب.ظ http://hendoone.blogsky.com

همیشه بعد از خوندن هر پست نیلوفر پیش خودم میگفتم : این لعنتی مجبوره انقدر واضح همه چیزو بگه و انقدر تلخ و انقدر ...(یادت باشه داشتم تعریف میکردما یه وقت فکر ئیگه ای نکنیا .. من تعریفام اینجوریه )
و البته جوابش هم داشتم ... از توی حرفایی که میگفت میعلوم بود ... تنهایی ... چیزی که خیلی از ما ها به یه توعی گرفتارشیم و هیچ وقت هم خلاص نمیشیم ...
خوشحال بودم چون میدونستم مثل خودم که با نوشتن (حتی چرت و پرتی کوتاه) آرامش رو پیدا میکنم . تو هم همین کار رو میکنی و خوش حال بودم که مینوشتی ...
و حالا بیشتر خوشحالم که یه تصمیم بزرگ گرفتی ... فکر نکن که این تصمیم نیست و فقط یه فکره .. این حتی اگر یه فکر هم باشه یه فکر بزرگه ...
میدونم که تو نمیخواهی چی زی رو فرامکوش کنی فقط میخواهی روی گذشته ات هر قدر تلخ و هر قدر شیرین کاخی بسازی برای آینده کاخی که ؛ حد اقل به اندازه ی غم هاش شادی هم داشته باشه ! ...
موفق باشی
منم که فعلا پنچر کردم و نوشتنم نمیاد .. تو بنویس و به جای من هم بنویس ... به جای همه اونایی که هنوز نمی تونند تصمیم های بزرگ بگیرند
زت زیاد

ستاره جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:41 ب.ظ http://setareye.sharghi.mihanblog.com

سلام...نیلوی خودممممممممممممممم.......
به من سر نزدی ولی با پوروییییه تمام اومدم باز...
چه کمکی از من بر میاد بگو انجام می دم با تمام وجودم...منتظرم

حمیدرضا جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:06 ب.ظ http://nimnegah.mihanblog.com

تو محکمترین آدمی هستی که تا حالا دیدم
باورم نمیشد انقدر با ظرفیت باشی
بابایی حتما خیلی بهت افتخار میکنه
مطمئنم تو هم مطمئن باش ...

آتنا شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:30 ق.ظ http://4tish.blogsky.com

نیلو جونم این وبلاگ جدیدمه‌:) اون یکی که خراف شد ... خوشحال میشم سر بزنی :x

لیموی صورتی شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 06:27 ب.ظ

دلم نیومد امروز نیام اینجا!
میخوام برم آرشیوتو بخونم....

یاشار شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:29 ب.ظ http://www.yashaar.blogfa.com

سلام گندهء ۱۹ ساله .
نمی دونم باورت می شه یا نه ولی الان دقیقا دو ماه بود که یه بغضی تو گلوم بود ولی بیرون نمی یومد اعصابمو خورد کرده بود ولی موقعی که پست تو رو خوندم یهو ترکیدم الانم که دارم اینو می نویسم همین جوری دارم هق هق می زنم .
معمولا پسرا گریه نمی کنن ولی بد جوری دارم گریه می کنم و از یه طرف از خودم خجالت می کشم که به خاطر این چیزای کوچیک انقدر خودمو گم کردم تو کی هستی ؟
هر کاری که ازم بر بیاد برات می کنم هر وقت که خواستی .
با اجازت لینکتم گذاشتم تو وبلاگم .

حمید یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:21 ق.ظ http://ghatre.blogsky.com

خوبه که می خوای شاد باشی ... اما نکنه همه چی رو بریزی تو خودت ... اینجا جای خوبیه برای درد دل کردن...
و دیگه اینکه :

در فروبسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی
هیچت ار نیست مخور خون جگر دست که هست
بیستون را یاد آر
کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار

شاد باشی نیلو خانوم

اشکان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:00 ق.ظ http://batashakorazshoma.blogsky.com

سلام :
.......در این مورد خاص حرفها کلیشه میشن و احساس رو نمیشه با فشار چند کلید نشون داد.
به گمون من سر پا شدن تو و دوباره نیلو شدنت اونجوری که بابا دوست داشت....همون ستاره بارونیه که گفتی....واسه بابایی..... و شبای بی ستاره اش!
ستاره اش باش ...
بدرخش..
بدرخش.

ستاره یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:57 ق.ظ http://kolbe-roya.blogsky.com

سلام حالا می آپی خبر نمی دی وای به حالت بذار .
دوم می رم می خونم شب می یام نظر می دم الان وقته کانکت موندن ندارم
سوم خداحافظ گلم .

مریم یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:29 ب.ظ http://meslemaryam.blogfa.com

نیلوفر خودمی... فدات شم ما با سر هر کمکی بگی و بتونیم برات انجام می دیم. اصلا جنگ ستاره ها راه می اندازیم.... پایه ای؟!

گیلاس یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:00 ب.ظ

سلام نیلوفرم .خوبی خانومی .انگار خیلی دیر رسیدم . کاش این متنهاتو نمی خوندم . دارم گریه می کنم .الان البالو میاد میگه چی شده نمی دونم چی بهش بگم . تو شیش ماهه پدرتو از دست دادی من ۲۰ ساله دارم حسرت می خورم . همه میگن درست میشه .اما نشده نیلوفر نشده . روز پدر امدم یه پست گذاشتم زودی برگشتم پاکش کردم . بگذار همه فک کنن من بی غمم . من می دونم چی میکشی . من چهار ساله تنها ناظر دفن شدن بابام بودم .بابای که چون صورتش سالم بود و به نظرم لبخند میزد فک میکردم زنده دارن خاکش میکنن . .. دیگه نمی تونم بگم .ببخشید که ناراحتت کردم .دست خودم نبود ...

محبه یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:11 ب.ظ

سلام نیلو و گیلاس عزیزم همه حرفای دل و ذوستان گفتن ...
راستش موقعی که داشتم پستت و میخوندم قفل کرده بودم
با خودم گفتم یکی دو روز بعد کامنتم و بذارم حالا که اومدم میبینم دوستای گلت همه حرفایی که آماده کرده بودم و گفتن
وقتی میخواستم این پست و بخونم اونایی که من و میشناختن و خونده بودن گفتن نخون اعصابت خورد میشه ...اما من تازه بعده خوندنش فهمیدم که چه بنده ی نا شکری هستم واقعا ازت ممنونم که من و شاید خیلی های دیگه رو متوجه اشتباهاشون تو برخورداشون با پدر مادراشون کردی ...
میگن خدا به اندازه ی ظرفیت آدما امتحانشون میکنه واقعا درسته ...
راستی نیلوویی چرا جواب تلفنتو نمیدی خیلی دو س دارم صدات و بشنوم اما هیچ وقت جواب ندادی...
شدیدا دوست دارم گلکم
امیدوارم با صدای قهقهه هات بابایی رو خوشحال کنی...
دختر عجب قلمی داری البته باید بگم عجب دلی داری چون کاری غیر از گفتن حرفای دلت نبود اما حسابی دل هر کسی رو تسخیر خودش میکنه حتی انقد محکم که با هر بار خوندن هم همون اثر و داره...
اینا رو نمیگم فک کنی قلمت برا غم و غصه قویه نه...به نظر من تو انقد محکم مینویسی که اگه از شادیو خوشی بنوسی حتما دل غمناک همه رو شاد میکنی ...راستش فک میکنم این ملت به اندازه ی کافی حتی خیلی هم بیشتر از کافی غم و غصه داره اگه یکی مثل تو که میتونه با کلمات آدما رو تسخیر خودش کنه بره تو فاز شادیو ...این ۲ روز زندگی لبخندیو رو لبها باز کنه خیلی کاره بزرگیو کرده از اون گذشته هیچی به پای ثواب این کار نمیرسه...
موفق باشی
یا حق

هادی دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:56 ق.ظ http://www.hadiregistry.blogfa.com

نمی دونم تو کی هستی و از کجا
ولی دختر بد جوری منو تکون دادی نمی دونم امشب خوابم می بره یا نه شاید به خاطر اینکه همه ی ما اهل یه سرزمین
هستیم،سرزمینی که آدم هاش همه یه جورایی از روی احساسشون زندگی می کنند،تو پدرت رو از دست ندادی چون
دوسش داری و تا لحظه ای که این عشق هست اون زنده است و در کنار تو و همراه تو
اون بابا هایی می میرند که بچه هاشون دیگه دوسشون ندارند
و بهشون اهمیتی نمی دن
ماها یه جورایی تو این وبلاگ ها عضو یه خونواده ایم پس دوست دارم این ارتباط همیشه بر قرار بشه

لیموی صورتی دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:02 ق.ظ

سلام گلم!
من بازم اومدم...!
دیروز با خوندن آرشیوت..و البته کامنتا به این نتیجه رسیدم که من چقدر کودنم!
چقدر خرفتم دختر!
وای باورم نمیشه تونستم انقدر احمق باشم....
تو کامتی که برای اون پستت..اسمش دقیقا یادم نیست...ولی فکر کنم دومین پست فروردینت بود...یه چیزی تو مایه های دل و قلوه سنگ و چلوندن و این چیزا!!....این بهم ثابت شد...ولی به خدا گلم تقصیر من نبود...میفهمی که...به خاطر اون کامنت ازت معذرت میخوام گلم...میبخشیم که؟!

راستی عزیزم...میگم به جای اینکه آهنگتو لک گراند بذاری ..کاری کن که بشه قطعشم کرد...
وبلاگتم یه کم سنگین شده خانومی...
اون حیوون آبیه که اون اول میاد طبل و دهل میزنه رو برداری بد نمیشه.....!
دوست دارم مهربونم...
مواظب خودت باش..

[ بدون نام ] دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:02 ق.ظ

واییییییییییییییییی خواهر وبلاگه تو دیگه چرا این شکلی شد . نیلوفر خونت حلاله دو روزه انگشتام تاول زد از بس زنگیدم تو بر نداشتی نیلوفر ....... دیگه بهت زنگ نمی زنم باهاتم تا اطلاع ثانوی قهر نیستم .

صبا دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:13 ب.ظ http://www.joojoonaz.persianblog.com

سلام خانوم خانوما .احوال شما ؟.... نیلوفر عزیزم!راستش یه چند باری اومده بودم بلاگت ولی دیدم آپ نکردی گذاشتم رفتم ...چند روز پیش هم اومده بودم اینجا .نوشته هاتم خوندم ولی اونموقع نمیدونستم چی باید بنویسم.گرچه حالا هم نمیدونم چی باید بنویسم (هه هه هه )

حامی دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:13 ب.ظ http://www.bazdam.persianblog.com

salam bar nilofar aziz man daghighan darket mikonam choon hamin atefagh dadghighan barai man oftad daghighaaaaan man barai hamehbacheh hamisheh mizadam nemidani che sakhteh vars dardeh pedar bodan vali bari u miznam to midani... faght ino bedon ghagin bodan ya nabodan ma kari nemikoneh zendegi kare khodesho mikoneh ya hagh

بی بی دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:18 ب.ظ

نیلو دلم برات تنگ شده .. چرا اینجا اینجوری شده ولی دوسش دارم ٬ ساده اس .. دوست دارم

علی سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:30 ق.ظ http://www.tanha-yadgarash-gham.persianblog.com

نیلو جان آبجی گلم امید وارم همیشه شاد باشی X: خیلی دوست دارم آبجی گلم *:X:

طناز سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 06:56 ب.ظ http://tannazvarozegar.persianblog.com

Nilo koli haminjory weblogeto nega kardam ama nemidonam chi begam albate harf zadane man be hale to farghi nadare vali ....Donya To Gaman Mabar Ke Omry Gham Mikhoramo Hosele Daram !....hamin

سارا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:32 ب.ظ

سلام نیلو خانوم...
این بار چندمه که میام اینجا... به هوای یه بار دیگه خوندن پست هات...
یه سوال: اینهمه خلوص رو از کجا میاری می ریزی تو نوشته هات ؟
:)

مریم سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:15 ب.ظ http://meslemaryam.blogfa.com

نیلو برو ببین پستت با یاشار چه کرد........

نیما چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:16 ق.ظ http://deadwords.blogfa.com

منم سه باره اومدم...)): توت فرنگیات کو؟!):

نیما چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:19 ق.ظ http://deadwords.blogfa.com

یه دقیقه بیا نیلو...........

سانی چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:54 ق.ظ http://sanimemoirs.com

می دونم که خیلی قوی هستی. قوی تر باش
خدا و بابایی اون بالا تو رو نگاه می کنن

سکوت شکسته سابق (ساناز) چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام
واسه همین چیزاست که دیگه نمینویسم
واسه همین چیزاست که وبلاگمو حذف کردم
تو این مدت یه خبر خوب نشنیدم
همش پشت کامپیوتر از صبح تا شب گریه میکردم کانکت شدن من مساوی بود با گریه کردن با غصه خوردن
دیگه از خودم بدم میاد واسه همین وبلاگمو حذف کردم
نیلو جان بابا هنوز پیشته اون داره تورو میبینه درسته تو فقط نمیتونی ببینیش ولی هستش تو هنوزم یکی یدونه بابایی هستی

گلهای آفتابگردان چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:43 ب.ظ http://2sunflowers.persianblog.com

نیلو هیچی نمی تونم بهت بگم الان داغون شدم باور کن حست رو می فهمم کاش اون روز کنار هم بودیم عضی چیزهارو نمیشه اینجا گفت ... لطفا هوای مامان تو داشته باش ... برمی گردم تنهات نمی زارم اگه بخوای زودتر آپ کن ...

نیما چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:12 ب.ظ http://deadwpords.blogfa.com

=================================
ای بابا! من اینارو فرستادم روحیه بدن بدتر دارن خراب میکنن که!)):

=================================
اونایی که از وب من میان تو رو قرآن نصیحت نکنن-
=================================

سبا چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:25 ب.ظ

سلام نیلو فر خانوم ! خوشحالم حالا که دیگه تصمیم گرفتی غمگین نباشی منم اینجا اومدم ... موفق باشی ...

گیلاس چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:47 ب.ظ http://www.cherryy.persianblog.com

سلامممممم .خوبی نازی .دیگه به متنت نیگا هم نکردم .بدو بدو امدم اینجا ... گفتم الان دوباره میبینم می شینم به گریه ... مرسی که از نوشته هام حسمو درک کردی .کمتر کسی پیدا میشه که اینو متوجه بشه .قربونت .گیلاستم .

مهدی چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:21 ب.ظ http://mehdishokrany.blogsky.com

سلام. خوبی؟
وای واقعاْ بد از خوندن این متنی که نوشتی دیووونه شدم
تا جند لحظه سرم گیج میرفت. وای خدا بهت صبر بده.
حالا میفهمم من اصلاْ قدر بابامو ندارم.
ولی هیچوقت غمگین نباش
خیلی نوشته هات قشنگه. اگه دوست داشتی یه قالب قشنگ هم برات درست کنم خوشحال میشم.
خیلی قشنگ نوشته بودی.
امیدوارم همیشه سلامت باشی. نیلوفر به من هم سر بزن
آی دی من هستnow_love_is_great
و ادرس وب من http://mehdishokrany.blogsky.com
شاد باشی و سلامت

ستاره پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:22 ق.ظ http://kolbe-roya.blogsky.com

یه جورایی خاطرتو خیلی می خوایم ببخش گلم تقصیره خودته به موقع گوشی رو بر نمی داری خوب تازه بابا من ساعت ۱۲ زنگیدم اونموقع تو چرا خوابی بچه آخه خلاصه کلی شرمندمون کردی .

چشم تو چشم پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:37 ب.ظ http://eye2eye.blogsky.com

1 - خدا بیامرزه پدرت رو
2 - همین که به خودت اجازه دادی اینجا این ماجرای غمناک رو تعریف کنی می تونه شروع یک دوره ی خوب و زندگی شاد باشه
3 - غسالخونه ......... 1 بار بیشتر نبونستم برم .......
4 - یکی یدونه .. خله دیوونه !! P:
5 - ببین من می تونم کمکت کنم .. برات کلاس خصوصی میذارم ! ولی پولشو ازت می گیرم ! D: اگه از پول خبری نیست رو من حساب نکن .. گفته باشم !!!!D:

گیلاس پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:17 ب.ظ http://www.cherryy.persianblog.com

سلاممممممممم .خوبی خوشگله ... واییییییی منتظر جواب دانشگاه ازادی ؟ من دعا می کنم که حتما حتما قبول بشی ...خودمونیم حالا منم غیر از ظرف شستن کار دیگه ای بلد نیستم(نیش).داداشم بعضی موقع ها خوبه .اما بعضی موقعها دلم می خواد سر به تنش نباشه (وای من چه گیلاس لطیفی هستما) محسن چاوشی هم تازه همون دیشب بهم رسید ذوق مرگ شده بودم (نیش) . می خواستم خودمو خودکشی کنم پنجره ها نرده داشت بی خیال شدم ههههههههههه قربونت گیلاس

*پرنسس* پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:35 ب.ظ http://yasesefid.blogsky.com

خوشبختم
* آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایت هستم ای دوست *

شادی پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:11 ب.ظ http://shadiin.blogsky.com

سلام نیلوووووووو جووووون
بابا دختر چه قشنگ نوشتی؛تو که اشک مارو دراوردی
دختر دوس داشتی یه زنگ به من بزنا؛تا حالا ۱۰ بار بیشتره زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی
دیرووووزم که خونه تشریف نداشتی
حتمآ زنگ بزن کارت دارم

سجاد پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:41 ب.ظ http://agha100jad.blogsky.com

نمیتونم باور کنم به هیچ عنوان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

واقا نمیدونم چیبگم (الان ۲۰ دقیقه ست دارم فکر میکنم)
فقط می تونم بگم تو خیللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللی
بزرگی از اونی که خودتم فکر کنی بزرگتررررررررررررررررررررر


(من اولین بارمه که می یام تو وبلاکت ) اما تو میتونی منو
به عنوانه یه برادر کوچیکتر که می تونه کمکت کنه (که ما عددی نیستیم ) رو من حساب کنی.


موفق باشی خواهره بزرگه من



مهدی جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:28 ق.ظ http://www.snowynight.blogfa.com

سلام
فقط میتونم بگم متاسفم .
ولی یه چیزی رو باور کن .
زمان بهترین داروی فراموشیه
البته خوبیش به اینه که خاطرات بد رو زودتراز خاطرات خوب از یادمون میبره .
مطمئن باش

یاشار جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:29 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

نیلوفر جان
اسم کتابی که الان دارم می خونم "درخت انجیر معابد "نوشتهء "احمد محمود" و واقعا قشنگه بهت توصیه می کنم که حتما بخونی .
این کتابی رو هم که تازه گرفتم "چراغها را من خاموش میکنم "نوشتهء "زویا پیرزاد" خیلی ازش تعریف میکنن و خیلی مشهور البته فکر کنتم خونده باشیش .

[ بدون نام ] شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 ق.ظ http://mmmazad.blogsky.com

چراکسی به سراغم نیامد
وچراکسی تولدم راتبریک نگفت

امیر - پاتوق شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:36 ق.ظ http://patogh.blogsky.com

نمی دونم چی بگم ... واقعا نمی دونم ... اشکم دیده نمی شه مگر نه یه دنیا حرف واسه گفتن داره ...
امیدوارم توی این راهی که شروع کردی موفق باشی ... مطمئنم بابات تحسینت می کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد