نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

ساعتت درسته ...؛ یه چیز دیگه است که خرابه!

« ... همان جمع همیشگی خودمان بودند. همگی گله مند از نبودنم ؛ غیبت هایم و جدا شدنم . حرف های تکراری ؛ حرکات شتابزده و خنده های بی مورد شان نشانی از بیهودگی داشت . عجیب کسالت آور شده بودند همان هایی که همیشه تنهای هایم  پر می کردند.حس کردم از من؛از منِ من خسته شده ام. از من خودم و از من دیگران.خودم نبودم.خود من نطفه ای بود که بارور شده بود و من نمی دانستم چه کنم با این بارداری ناخواسته ... » از متن کتاب همیشه قهوه را تلخ می خورم


به پنکه ی سقفی  که مدام مثل فر فره دور خودش می چرخه خیره می شم.

 هوای داخل بنگاه به طرز عجیبی خفه است .صاحب بنگاه در حالی که دفتر بزرگی را پیش رو دارد ؛  گویی که نامه اعمال بخواند؛ با صدا ی بمی در حال قرائت چیزی ست که نمی دانم یا نمی خواهم بفهمم چیست! مامان بی صدا کنارم چنان در مبل قهوه ای قراضه گوشه ی بنگاه فرو رفته است که انگار اصلا وجود ندارد . سکوت اش به طرز آزار دهنده ای گوشم را می خراشد.چند نفر که گویا خریدار باشند در سمت دیگر بنگاه کنار عموهایم نشسته و پچ پچ ریزی با هم می کنند و هر از گاهی نگاهی به ما می اندازند. زمان نمی گذرد و صاحب بنگاه مثل نواری که جمع شده باشد هم چنان با صدای بم اش ناله وار اصواتی از خود پخش می کند.

ـ و دختر آن مرحوم؛ خانوم سیده نیلوفرِ ....به شماره شناسنامه ی .... ساکن ...

با دست گره ی روسری ابریشم ام را شل میکنم و سعی می کنم نفس بکشم.چه اسم طولانی گندی دارم من ... عمویم از جای دوری صدایم می کند:

ـ با شماست. امضا کن دخترم.

دخترم کی هست؟! انگار که کوه عظیمی بر روی شانه هایم روییده باشد به سختی از جا بلند می شوم و به سمت دفتر بزرگ خودم را هل می دهم.صاحب بنگاه با انگشت زمخت اشاره اش دست به روی کاغذ گذاشته است که یعنی اینجا رو امضا کن و من فکر می کنم که امضایم چه شکلی بود و اصلاْ امضا داشتم یا نه؟! احساس گندی شبیه لجن؛ هی در گلویم قل می زد و بالا می آمد که سعی می کردم مهار اش کنم. اسم بابا را بالای دفتر و اسم خودم را چند خط پایین تر می دیدم و آرزو می کردم که جای اسم مان عوض می شد و او امضا را جای من می کرد تا این همه لجن را با خود حمل نمی کردم. نگاه ام به عمویم می افتد که با چشم و ابرو اشاره می کند که سریعتر امضا کنم! ...خوشحال است؟!

چشمانم لک لک می بیند. چند خط کج و معوج بزرگ شبیه فحش نثار دفتر می کنم و انگار که به من تعلق نداشته باشد اسم ام را یواشکی زیرش نمی نویسم که وجدانم کمی راحت باشد که نیست! همه لبخند می زنند و صلوات بلندی می فرستند و من فکر می کنم که چرا کسی فاتحه نمی خواند.

ملکول های کوفتی بدنم به شدت نیاز مند چیز شیرینی شبیه زهر مارند!کیفم را روی دوشم پرت می کنم و بدون خداحافظی چار چنگولی از بنگاه می زنم بیرون.گلویم درد می کند ؛ ازفشار بغضی که نمی خواستم بشکند.دستم را بالا می آورم تاکسی بگیرم که ناخودآگاه چشمم به انگشت رنگی ام می افتد و ماتم می برد ...  سورمه ای بد رنگ استامپ گویی که سند جنایتم باشد اعصابم را سوهان می کشد و دلم می خواهد وسط خیابان بنشینم آسفالت را گاز بزنم بلکه دلم آرام بگیرد ...

ظرفیت این صحنه ها را ندارم ...

نمی دانی انگشت زدن زیر کاغذی که سند نبودن کسی ست چقدر سخت است ....

نمی دانی ...


۱) یک کتاب حسابی برای آنهایی که به ایمان شان اطمینان کامل دارند معرفی می کنم. «سیذارتا» نوشته ی هرمان هسه؛ که« روایت از مرد کشیشی می کند که به درجه ای از معرفت و زهد رسیده است که دیگر هیچ چیز حتی خدا؛ ایمان او را سیراب نمی کند و از همه چیز دست می کشد و میرود تا شاید به چیز هایی فراتر دست یابد که او را ارضا کند اما ... » ....

۲)دانشگاه به سلامتی تعطیل و ما هم به لطف خداوند علاف شدیم !

خوشبختانه یا بدبختانه ترم تابستانی هم واحد ما نمی دهد و همین جوری الکی الکی طی می کنیم تا شهریور ماه دانشگاه دوباره شروع شود!( حتما شما هم فهمیدید که ما چقدر بدبختیم که بزرگترین تفریح مان دانشگاه ست! )

۳)صبح ها باشگاه ثبت نام کردم تریپ دوباره می سازمت بدن!! به قول مامان : باز این دوباره تعطیل شد دو روز!

۴) یک عدد آدم با جرئت و شوماخر؛ ترجیحاْ با اعصاب! لطفاْ بیاد جای من امتحان رانندگی بده! (قول: پولشو می دم!! )

۵) یک کاری که هیچ کس فکرش را نمی کرد خواستم شروع کنم که ماشالاه همه از جمله مامان زدند تو پرم که این کارها به ما نیومده و خیلی شیک عوض تشویق حالم رو اساسی گرفتند!! (نمی گم چه کاری چون بدجوری خورده تو ذوقم ؛فقط می تونم بگم هنری بود و از بچگی عاشقش بودم اما ...! )

۶) ( پاکش کردم ....)!!!

۷) یک بار خیر سرم غلط کردم رفتم استخر سر باز! کثیفی اش به کنار! شبیه مرغ بریان شدم!

۸)دوستان! عزیزان! باسواد ها! خوش تیپ ها! قشنگ های من! وقتی دیر به دیر آپ می کنم دلیل داره حتما! لابد دیوونه خونه ای ؛جایی ام دیگه !! خودتون بگیرید لطفا! مرسی بابت همه ابراز احساسات های خشن تون! ( لازم به ذکر است که من خودم به تنهایی یه دیوونه خونه ام !! )

۹)پای تئاتر اینجا کسی نیست؟! (جدی می پرسم ها!!)

۱۰) این ده رو لطفا خودتون پر کنید دیگه! زت زیاد!

 

نظرات 52 + ارسال نظر
محمود شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:45 ب.ظ http://mohebannet.blogsky.com

1)ممممممممممممممم عجب زهدی که خدا هم ارضایش نمی کند.......یه چی جهت اطلاعات اون زاهد ه
آخرین مرحله وحدت است ...فکر نکنم بداند و بدانم!!!!
2)تفریح مام همان دانش+ گاه بود
3)...
4) خودمان
5)....من میدونم چی بوده!!
6)i don't know
7)...
8) خوب من نه دوستم گویا...نه عزیز نه باسواد نه قشنگ ...آها من دیوونه هم
9) خوب جای اومدی....یه زمانی بازیگر بر گزیده استان (عینک دودی)
ولی گذشت. دوست دارم دیگه فقط تماشاگر باشم

10.عجب شهر فرنگی داری ای عشق!

دل خوش آب و رنگی داری ای عشق!

دوباره دفتر شعر تو باز است

عجب خط قشنگی داری ای عشق
مال من نیستاین شعره

۱) بابا زهد ...
۲)اره؟
۵) چی بوده؟ خودمم کنجکاو شدم؟!
۸)خودشناسی چیز خوبیه
۹) بابا
۱۰.مرسی ایول

Jennifer lopezjoun شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:19 ب.ظ




?How come ...you marvellously sound like a Blue strawberry

چه رمانتیک؟!

نوید یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:52 ق.ظ http://www.manzareh.tk

سلام
خیلی قشنگه
سر بزت
اگه خواستی وبلاگ منو گوشه وبت بنداز

باران یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:21 ق.ظ http://adatmikonim.mihanblog.com

دلم تنگیده بود زیاااااااااااااااد.ولی دیدم حالت بده غمناک شدم
بد قولی که کردی ولی دلم نمیاد دعوات کنم.به جاش میگم ماااااااااااااااچ.دلم خیلی میخواد ببینمت ولی مث اینکه تو دوست نداری...
اشکال نداره عزیزم .آهان راستی همیشه بگو ...این نیز بگذرد
که بگذرد!

بگذر لطفا!
گذشت الان؟

جودی آبوت یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:41 ب.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

سلام . سوووووووووووووووووووم . خوب بخونم ببینم تو چرا اینقدر غر زدی .

محمود یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:10 ب.ظ

سلام...من یه نقدی در مورد این کتابه خوندم ...جالب بود....

باریکلا ...
من حمایت می کنم ات!
کتابشم بگیر ...

09123456781 یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:36 ب.ظ

Is there an anything we can do to keep from having you be a crazy house, by the way ??

نیدونم!
دو یور بست لطفا!

محمود دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:40 ق.ظ

سلام...
ayval too
ما اگه زاهد بودیم که.... ولش

بت در بغل و به سجده پیشانی ما
کافر زده خنده بر مسلمانی ما

بای

جودی آبوت دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:00 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

ببین چیکار میکنی چرا فقط می تونیم یدونه نظر بدیم آخه بابا مجبور شدم تو این پست جواب پست بالائیتو بدم پائه تئاترم حسابی خودت که تو جریانی بابا من خودم یه پا کارگردان و بازیگرو .. دیگه راستی من یکی که می دونم اون کاری که می خواستی بکنی و زدن تو ذوقت چی بود قسم میخورم عزیزم کاشششششششششششششششش.............................................................................................................................................................................................................................. راستی تو رو خدا اینقدر آی کیو نباش یعنی تو واقعا منو نشناختی واااااااااااااااااااااای تو همیشه منو فراموش می کنی موموشم

نارسیس دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ب.ظ

۱- اومدم یه نطق غرا بکنم این ۰۹۱۲۳۴...رو که دیدم نطقم کور شد!!!!!
۲-من نمی دونستم تو سیدی گلم...
۳-و حالا میرسیم به اصل مطلب...
نه نمیدانم عزیزم...
نمیدانم چقدر است و چقدر دلگیرانه...
نه میشود تسلی داد نه نداد...
..زندگی شاید همین باشد..عزیز دل نارسیس...
۴-ترجیح میدهم نخونمش!!!
۵-ولش نکن!
علاقه بچه گی هاتو میگم...
هر چی که بود...
هر چقدر زدن تو پرت...
دنت گیو ایت آپ!!!!!!!!!!!!!!
۶-آخه گلم..عزیزم..چرا باید به تنهایی دیوونه خونه باشی....
نیلو باورش کن...
لمسش کن...
زندگی همینه...
فقط و فقط همین..
چه تو تنها باشی..چه نباشی..
چه شاد...چه دلگیر..
اینا هیچی رو عوض نمیکنه...
توروخدا برگرد تو جمعمون..
جای کامنتای *شر و شلوغت* (!!) تو خیلی از پست های من خالی میمونه و من چقدر دلم برات تنگی میشه.....

ارنستو دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:57 ب.ظ http://deadwords.blogfa.com

۱) اون قسمت اولو نفهمیدم.یعنی بردند تو بنگاه عقدت کردند؟!چی رو اامضا کردی؟! اینا به کنار، لونداده بودی سیدی. یه وقت نفرین نکنی مارو سوسک میشیم ای نیلوفرسادات!:))
۲. بابا جون به همون جدت قسم پول نداریم کتاب جدید بخریم! اینقدر دل ما رو نسوزون.
۳. از علاف بودن گذشته ، به درجه ی معراج علافیت رسیدیم!
۴.بابا کاراته باز! آرنولد! جنیفر لوپز! شکیرا! هایلایت!:))
۵. برو بابا! رفتی آموزشگاه هدایت کوچه هشتم؟!
۶. اگه رنگ روغن بوده این کار هنریت باید بگم که...نمیدونم شاید هم شمع سازی و گل چینی بوده!!
۷. جنیفر لوپز بریون! چه شود!
۸.دو خط میخواد بنویسه حالاها!
۹.اگه پولشو تو حساب میکنی اون تالار خوبه ی تئاتر شهر اسمش یادم رفته...همون! چهار پایه م!
۱۰.همینجوری الکی !
۱۱.اسم اینجارو بکن همونکه قبلا؛ بود.
۱۲.خواهش میکنم- این بابت ابراز احساسات کامنتینگیت بود-

نیلوفرنگی دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:04 ب.ظ

خوشم می آد هیچکس نتونست حدس بزنه چه غلطی می خوام بکنم! ( کا ر هنریه منظور! )
به عقل جنم نمی رسه

محمود سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:39 ب.ظ

من گفتم میدونم..... و مطمئنم همونیه که من فکرش رو میکنم ولی نمیگم.....راستی نظرت رو تو بلاگ حمیدمون خوندم
قرانی که تو میگی یه مشت کاغذ و جوهره.....مفهوم قرآن رو بچسب لطفا.....ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر ما بانفسهم اینا در راه آزادی از اشغال جهاد کردن و در راه خدا .... و ان شاالله پیروزن...کاش شریعتی بود تا یکم برامون از اسلام بگه تا بفهمیم بعضی اوقات سلاح لازمه....


وقاتلو ائمت الکفر(توبه-صفحه دوم)

نمی فهمم چی می گی ...
در ضمن اون حمیدتون حمید ما هم هست!

یاشار سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:41 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

منم این کتاب رو از نمایشگاه خریدم ولی هنوز نخوندمش چی کار کنیم دیگه ۴۰ چراغ معرفیش کرده بود .
راستی سمفونی مردگان رو هم خوندم خیلی قشنگ بود بخصوص از تعریف کردن یه جریان از زبون چند نفرش خیلی خوشم اومد.
این یکی کتاب هم رفت تو نوبت!

من متاسفام و چون می دونم که هر چی هم که بگم باز هم نمی تون کامل درکت کنم ترجیح می دم ساکت باشم.

کل اگر طبیب بودی... من موقعی که می رفتم پشت فرمون برای امتحان خودم سفید می شدم لبم سیاه نمی دونم از چیش بود این جوری هول می کرم ولی یه توصیه یه جوری رانندگی کنت که طرف فرصت حرف زدن نداشته یاشه چون دقیقا همون موقعی که می گه بجنب هولی از تمام وجودت فوران می کنه.

۹) یه زمانی من هم شدیدا دنبالش می گشتم آخر بی خیال تئاتر رفتن شدن یعنی: گشتم نبود نگرد نیست!

آره دیگه! ۴۰ چراغ که کارش درسته!
راست می گی؟ دیدی چه جالب بود؟! ایول
مرسی از تجربیات جالب ات!
۹) کوری؟! من اینجا نقش چی رو ایفا می کنم ببخشید؟! سر تیتر بلاگ؟!

شایا سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:11 ب.ظ http://www.khoon-va-matik.blogfa.com

سلام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگ آن‌گاه پاتابه همی‌گشود که خروس ِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمی‌داد ــ



گوش به بانگ ِ خروسان درسپردم
هم از لحظه‌ی تُرد ِ میلاد ِ خویش.







مرگ آن‌گاه پاتابه همی‌گشود که پوپک ِ زردخال
بی‌شانه‌ی نقره به صحرا سرمی‌نهاد ــ



به چشم، تاجی به‌خاک‌افگنده جُستم
هم از لحظه‌ی نگران ِ میلاد ِ خویش.







مرگ آن‌گاه پاتابه همی‌گشود که کبک ِ خرامان
خنده‌ی غفلت به دامنه سرمی‌داد ــ



به درکشیدن ِ جام ِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظه‌ی گریان ِ میلاد ِ خویش.







مرگ آن‌گاه پاتابه همی‌گشود که درخت ِ بهارپوش
رخت ِ غبارآلوده به قامت می‌آراست ــ



چشم‌به‌راه ِ خزان ِ تلخ نشستم
هم از لحظه‌ی نومید ِ میلاد ِ خویش.







مرگ آن‌گاه پاتابه همی‌گشود که هَزار ِ سیاه‌پوش
بر شاخ‌سار ِ خزانی ترانه‌ی بدرود ساز می‌کرد ــ



با تخلص ِ سُرخ ِ بامداد به پایان بردم
لحظه‌لحظه‌ی تلخ ِ انتظار ِ خویش.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فقط پای تئاترم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تا بعد...


.

همه فقط پایه ان دقت داشته باشید!

محمود چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:33 ق.ظ

وقتی خودت گفتی من میگم حدسم درست بوده یانه..راجع به اون هنره.....
اااااااااااااااااا(با کسره) ببخشید آقا حمید!!!این توت فرنگی رو یه کاریش بکن

شهرام چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:18 ق.ظ http://werwer.blogsky.com/

سلام

علیک !

مریم مهتدی چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:48 ب.ظ http://tedi.blogfa.com

تئاتر هروقت خواستی یه کامنت برام بذار یا یه ایمیل بده ردیفش کنیم با هم بریم...اوکی؟!نبینم دنبال پا بگردی ها!

آخ جون!
چشم!
اگه نیای کلاه مون می ره تو هم ها ...!

آلبالو پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:47 ق.ظ

نیلو جان دل از حال دل با خبره ... آسته میامو و آسته می رم ... هواتم دارم ... جاتم در دل آلبالویی آلبالو محفوظه ...

دومست دالم عمو آبلالویی هوارتا!

خواجه ی حرمسرا پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:32 ب.ظ http://khajehh.blogfa.com/

به حق چیزای ندیده و کارهای نکرده!!!!!!!!
امان از خواستن که آدمی را وا میداره به توانستن...
تصمیم دارم با تمامی بانوان وبلاگدار ارتباطی تنگانگ داشته باشم.......... البته بعنوان یک خواجه حرمسرا
تازه کارم در امور وبلاگ نویسی اما انگیزه زیادم باعث میشه تا سختی کار فراموش بشه

آهان!
منظور اینکه پررو تشریف دارید شما؟!
مشکلی نیست ! استقبال می شود!
فقط این تنگاتنگ اش نیفتاد!!!
کلا موفق باشی!

پسرک تنها جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:45 ق.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

ببین یه برنامه واسه تیاتر ! بذار سه نفری بریم
بابت لینک هم ممنون.
اون کار هنری رو حدس زدم ولی نمی گم
راستی یه چیزی
دیروز فهمیدم که اول مهر که بشه منم باز دانشجو می شم!!!!!!!!!!

اوکی! سه نفری !
وظیفه است!
آره؟!
بابا تبرییییییییییییییییییییییییییییییکات!

یاشار جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:23 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

۹) چیه بلاگ؟
بعدشم این دلیل نمی شه که دنبال گشتن های اون موقع من بره زیره سوال (اون موقع حواسم بود)!

۹)ها؟! هیچی!!
حتما مشکل داشته که می ره زیر سوال دیگه!
حالا الان وضعیت ات چیه؟ ( راجب دنبال گشتن و اینا~! )

محم جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:21 ب.ظ

سلام...راستی رسم این بوده وقتی خونه یا جایی رو به اسم آدم میکنن بهش تبرک گفت اما نمیدونم اگه خانه ی پدر باشد .....
باز این رسم را باید بجای اورد؟!

پ.ن:شما فیلم کدام استقلال کدام پیروزی رو دیدی؟
مستنده...شبیه فقر و فحشا منتها در مورد فوتبال

نیازی به تبریک نیست.
فروختند!

پ.ن: ندیدم. اما راجب اش شنیدم . یه مدت تو سینما سپیده اکران محدود داشت. موضوع فیلم رو هم می دونم و به نظرم باید جالب باشه اما از کارگردان اش که مسعود ده نمکی باشه زیاد خوشم نمی آد ...

جودی آبوت شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:12 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

و من تنها کسی هستم که همیشه به یاد تو ام در خواب و بیداری اینقدر بد نشو گفتم که می دونم می خوای چیکار کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من خودم یه پا هنرمند م آقا جون

ای جان..
خدایی؟!
پس حمایتم کن لطفا!~

غزل شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام حال شما؟ اول تسلیت میگم شاید یه ذره بدونم چی کشیدی من امسال که کنکور داشتم بهترین پدر بزرگ دنیا رو از دست دادم... من عقش مدیریت جهانگردیم چه جوریه؟ممنون

جهانگردی؟!
تتتوووووووووووووووووووووووووووووپه به عبارتی ...
البته حالا حالا باید جا بیفته ... مشکلاتی داره تو ایران ...
اما فوق العاده رشته ی اکتیو و شادیه!
در ضمن باید آدم آپ تو دیتی از همه نظر باشی ( زبان و کامپیوتر و سایر اطلاعات! )

نغمه یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:54 ق.ظ

سلام نوشته هاتون خیلی قشنگه
به من سر بزتی خوشحال میشم.

شروین یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:58 ب.ظ http://www.shervin-tanha.blogfa.com

salam webloge jalebi darin

khoshhal misham k b webloge man ham sar bezani

miC BoS

محمود یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:20 ب.ظ

سلااام.
چه خوب...چون من دیوونه ی مسعود دهنمکی هستم... و نوشته هاش .... و ایدئولوژیش.... و دوستان شهیدش

چه خوب !

valeria دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:52 ب.ظ

فک کنم اون کار هنری رقص بوده!... بد نیس که. خیلیم خوبه. در مورد تیاتر..فک کنم منظور پسرک تنها از سه تایی من بودم!!! یعنی نفر سوم منم!... به به اعتماد به نفس... ;)

نه یکم عمومی تره! ( مملکت اسلامی ها خواهر!‌)
احتمالا همینطوره!
کی بریم؟!

علی دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ب.ظ http://ab1.blogfa.com

سلام!
+اون کاره احتمالا پانتومیم یا نمایش عروسکی باشه!
+من خودم تو امتحان ایین نامه رد شدم! فرمون بماند
+آدرس بده واسه تاتر میام!!
زت زیاد

نه ؛ اما به اینها که گفتی خیلی نزدیک بود! تشویق لطفا برای دوستمون!

محمود دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:21 ب.ظ

سلام..
حالا که چه خوب پس آدرس وبلاگش رو میذارم برات اگه خواستی فحشی بدی بر ی اونجا درضمن گزارش رفتنش به کافه تیتر رو هم بخونی در مورد فیلمش بخونی فک چنم جالب باشه
http://dehnamaki.blogfa.com/

اینکه آدم از کسی حالا به هر دلیلی بدش بیاد دلیل نمی شه که به خاطر عقاید اون فرد یا هر چیر دیگه بهش فحش بده! این می شه حیوانی ترین طرز برخورد تو قرن ما! دیگه اینو نگو ... آدم ها شاید طرز فکرشون بهم نخوره اما همه آدمن!

جودی آبوت سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:07 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

سلام . ای ول خوشم اومد بعد سی بار افتاد . بلللللللله خودمم خوده خوده خودم ستی . ببین نازنین با اون خنگیش فهمید تو که البته خوب جای خود داری !دی : ببین یه خبر دارم دارم روی فیلم تازم کار می کنم اگه خدا بخواد و از آسمون شن و سنگ نباره و بتونم اینجا کارامو ردیف کنم که فکر نکنم کاره تله تئاترم بهم اجازه بده ولی خوب کاش می تونستی بیای اینجا اونوقت ازت بازیگری میساختم که بیا و ببین آخه رشته تخصصی من انگار شده مشکلات زنان هر چند تو این دوره زمونه اسم زن و مشکل و وقتی + می کنی پخشه فیلمت ممنوع می شه ولی مگه من از رو می رم . خلاصش اینطوری ها . راستی پایه های تا تعطیلی بیای به اتفاق مامانت اینجا . به خدا پذیرایی ازتون بکنم که نپرس اینجام سردسیر خنک آی هال می ده ! این یه دعوت نامه رسمی بود عزیزم بدون هیچ تعارفی . خوشحال می شم .

وای!
مرسی ایکیو !
منم ببر دیگه تو فیلم!
بابا این مامان من از اونجا بد خاطره است نمی آد من که از خدامه!
(گریه )
وای ستی کاش اونجا بودم می ساختی منو!

محمود سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:39 ق.ظ

سلام
اگه خودت بری بخونی اون رفتاری که تو کافه تیتر بعضی باهاش کردن با زخم زبون هاشون میبینی اینا چیزی کمتر از فحش نیست

پ.ن:حالا ما میگیم فحش حتما خود فحش که نیست منظورم هر حرف زشت و زخم زبونیه که آدمها بهم میگن

من اونا نیستم!
پ.ن: تو چرا اینقدر تند و تیزی! خیلی راجب هر چیزی عکس العمل نشون می دی!

محمود سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:00 ب.ظ http://mohebannet.blogsky.com

سلام
خوب آخه خدا فلفلمون رو زیاد کرده یادش رفت یکم نمک بریزه مام تند و تیز شدیم
...شیخنا فرمود:فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین محمود!!!
(یخمک) چقدر یخم من

پ.ن: من التماس دعا دارم!
یاعلی

جودی آبوت چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:10 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

نیلوفر زنگ بزنم رسما دعوتتون کنم ببین ما مثله خودتون مرد و اینجور چیزا ندارم یه لقمه نون مجردی داریم می خوریم و شکر می کنیم راستی شاید این دو ماه آخرین فرصت برای دیدار باشه در ضمن خونه ما شاید مرد نداره ولی عوضش صفا و صمیمیت داره عشق داره که این خودش پذیرایی خوبی می تونه باشه از دلهایی که درد همو خوب می فهمن راستی بروزم سر بزن

یاشار چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:28 ب.ظ

الکی گیر دادن!!!!
چه جور آدمایی واسه تیاتر جم کنم آخرین بار که با این لهجه آدم جمع کردم ریختیم سخرانی به هم زدیم.

طناز پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:06 ق.ظ

پگول سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:23 ب.ظ http://puzzl.blogsky.com/

این نیو بلاگمه نیلو ! فازم اساسی عوض شده ! دیگه نه میتونم قشنگ و ادبی بنویسم نه اینکه احساساتم اونقدر قشنگ و تاریکه‌ !‌ نیو بلاگم یه چیزی میخواد بشه تو مایه های بلاگه تو ! که حداقل بتونم با خوندنش مثل وقتی بلاگتو چک میکنم شارژژژژژژژژژژژژژژژژ بشم شارژژژژژژژژ !
مواظب خودت باش و مشوق من !‌ فدات :***

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:27 ق.ظ http://www.sobhejavan.blogfa.com

وبلاگ قشنگی دارید و از اون قشنگ تر و دلنشین تر مطالب شماست که بدون هیچ تردید و اغراقی فوق العاده است.تنها میتونم ارزو کنم که همیشه موفق و با احساس باشید وبه نوشتن ادامه دهید که همه ما به این احساس پاک و زلال احتیاج داریم پس به خاطر ما عاشق بمان
مسابقه بزرگ انتخاب بهترین وبلاگ توسط ماهنامه صبح جوان در رشته های زیر برگزار می شود

۱-انتخاب بهترین وبلاگ ادبی

۲-انتخاب بهترین وبلاگ ورزشی

۳-انتخاب بهترین وبلاگ سینمایی

۴-انتخاب بهترین وبلاگ موسیقی

۵-انتخاب بهترین وبلاگ سیاسی

۶-انتخاب بهترین وبلاگ اقتصادی

۷-انتخاب بهترین وبلاگ اموزشی

۸-انتخاب بهترین وبلاگ بازیهای رایانه ای

۹-انتخاب بهترین وبلاگ طنز و فکاهی

۱۰-انتخاب بهترین طرح و قالب وبلاگ

۱۱-انتخاب بهترین وبلاگ رایانه

۱۲-انتخاب بهترین وبلاگ اجتماعی

در هر بخش سه نفر به عنوان افراد برگزیده انتخاب می شوند که به نفر اول یک سکه بهار ازادی ولوح تقدیر و یکسال اشتراک رایگان ماهنامه صبح جوان اهدا می شود و به نفرات دوم و سوم به ترتیب یک نیم سکه و یک سکه ربع بهار ازادی به همراه لوح تقدیر و یکسال اشتراک رایگان ماهنامه صبج جوان اهدا می شود

در ضمن در هر بخش به جز نفرات اول تا سوم از ده نفر دیگر نیز تقدیر می شود که به این افراد لوح تقدیر و اشتراک یکسال ماهنامه صبح جوان اهدا می شود

مهمترین ویژگی این طرح این نکته است که نفرات اول تا سوم هر بخش به استخدام ماهنامه صبح جوان در می ایند و نفرات اول هر بخش به عنوان دبیر گروه انتخاب میشوند و افراد دیگر به عنوان اعضا تحریریه با حقوق ماهیانه مشغول به کار می شوند

برای اطلاعات بیشتر لطفا به وبلاگ مجله مراجعه کنید
این مطلب رو برای دوستان خود ارسال کنید.روزگار خوش
نوشته های شما بینظیر و فوق العاده است و من را شگفت زده کرده است میخواستم پیشنهاد کنم که با مجله ما یعنی ماهنامه صبح جوان همکاری کنید. ایا ممکنه؟پس به من خبر بدید چون بی نهایت من و دوستانم در مجله صبح جوان خوشحال خواهیم شد

کیوان جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:15 ق.ظ http://----------------------

سلام .وب بلاگ جالبی داری.یک سوالی داشتم اگه ممکنه منو کمک کن .من چند وقت بیش قسمت آرشیوت رو داشتم می خوندم در مورد دانشگاتون که مدیریت هتل می خونی می خواستم ببینم می تونی در مورد رشتت به من توضیح بدی که رشتت چطوریه . آیا واقعا راضی از رشتت راضی هستی یعنی واقعا برای بعد بدرد بخور هست یا وقت تلف کردنه و از این جور حرفها. و اینکه تلفن انجایی که درس میخونی رو بهم بدی.بسیار ازت ممنون میشم .موفق باشی

سما شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:31 ق.ظ http://leosama.blogsky.com

اون بنگاه رفتنت . . . امضا زدن . . . در رفتن . . . حالم بد شد!! صحنه ای برام تداعی شد . . .

تو هم دنبال پایه تئاتر می گردی ؟!؟
منتظرتم . . .

عمو هندونه شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:37 ب.ظ http://hendoone.blogsky.com/

ای بابا

شیوا یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:51 ق.ظ http://sheved.blogsky.com

من می گیرم یه جورایی تو چی می گی ها !!!

امیلی شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:31 ب.ظ

کجایی آجی جون؟ ... آآآآپ

پردیس شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:35 ب.ظ http://jinglebells.persianblog.com

وای انگار که پارسال آخرین بار بوده به دیدنت اومدم(توام همینطور)دلمم تنگگگ شد ... خیلی از امضای جایی که راضی نیستم بدم میاد راهم دوره وگرنه پایه تئاتر هستم!(از دوره دبستان نرفتم)خودت خوبی؟

دل شکسته یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:56 ب.ظ http://hamechizvahichchiz.blogfa.com/

۱۰)واسه ی نهایی خودم دلم میسوزه!!!

۹) کی و کجا الان ۶ تا تیاتر اکران!!!؟کدومو پایی بریم؟

باران دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:14 ب.ظ

اومدم یادت بندازم وبلاگ داریا البته اگه بخونی!

کتایون سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:40 ق.ظ

وبلاگت خیلی قشنگه.احساس میکنم حرفات از ته دلته.موفق باشی.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:23 ق.ظ http://ashagsskooot.persianblog.com

بعد از تو ...
بعد از تو دیگر نخواهم اندیشید
حتی به رویش گل های پژمرده ی باغچه امان
بعد از تو دیگر نگاهم به سویی نمی رود
حتی به سوی آسمانی که تمامی نگاهت درون اوست
بعد از تو دیگر لب به سخن نخواهم گشود
حتی اگر مرا وادار کنند به گفتن از تو
بعد از تو دیگر زندگی نخواهم کرد
حتی اگر عمری باقی مانده باشد

صبا و پرهام چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:26 ب.ظ http://anymoanyma.blogsky.com

سلام

صدتا سلام

مهمترین اتفاق زندگی من و پرهام اتفاق افتاد

بدو بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد