نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

روزگار غریبی ست نازنین......

از غصه ها می هراسی؟...باشد...مجالی نیست...غصه هایم را قاب می گیرم و به دیوار خانه می اویزم...تا شاید روزی بی تو برایشان گریه کنم...»
یه گوله اتیش شبیه یه دشنه.....شبیه یه بغض... تو گلوم درد می کنه و مثل توپ بیلیارد تو زمین سرم می چرخه و هر دفعه با یک قسمت از جسم له و لوردم برخورد می کنه! خدا خدا می کنم که بشکنه و مجالی برای نفس کشیدن باشه و دریغ....                                          قطره های اشک مثل فیلم های صامت چاپلین تالاپ تالاپ بی صدا؛پشت سر  م تند تند انگار که با هم مسابقه داشته باشند سرمی خورند...                                                                  روحم توی روغن جیلیز ویلیز می کنه و شب شام روحه سوخته پلو داریم!                             تو سرم بازار مسگر هاست و انگار هزار نفر با هم می گن نیلوفر...وای نیلوفر.....نیلوفر!             احمق بودم!احمق!....که فکر می کردم با گذشت دقیقه ها و ساعت ها و ماه ها؛ درد های ادمی مثل یه زخم پیش و پا افتاده خشک می شند و می افتند   ....                                           زهی خیال باطل....و بر عکس                                                                                    اتفاقا با گذشت زمان؛زخم های ادمی عمیق و عمیق تر می شوند و به مرور از«تو» یه موجود کم تحمل و اسیب دیده و بد بینی می سازند که دیگه تحمل نشستن مگسی بروی شونه ی خود رو نداری....ضعیف شدی و نای دوباره افتادن و بلند شدن دوباره در تو نیست......     درسته! میدونم که فلسفه ی حیات همینه و ادمها به دنیا می یان که امتحان بشوند؛سختی بکشند و مثل فولاد ابدیده سردی و گرمی رو بچشند...و مشیت خداوند هم برای هر بنده ای زجر و سختیها یی به اندازه ی صبر و تحمل  او قرار می ده....می دونم...                                      اما اینکه ۱۸ سال مثل خرس بخوری و بخوابی و یک روز صبح از خواب بیدار شوی و ببینی که تو زندگیت زلزله اومده و نابود شدی و تنها؛خیلی سخته.....                                                     و سختر از ان شاید این باشه که« ۶ ماه » بعد را به سعی در قبول اتفاقات گذشته و اغاز یه راه جدید؛یه صفحه ی سفید کنی....نفس عمیق و زخم خورده ای بکشی و بگویی که باشه...شروع می کنم......شروع می کنم و                                                                  طوفانی دوباره!!!.................................................                                                     این بار شدت طوفان به سهمگینی زلزله نیست و خدا به تو رحم کرده اما یه مشکل اینجاست و اون اینه که «تو» دیگه اون «ادم سابق» نیستی.....لبا لبی و خسته...                                  و قدرت مبارزه و اینکه زندگیت  تبدیل شود  به صفحه ی اول حوادث روزنامه ها رو« نداری» .    اخه تو « خسته ای....»
تصمیم به تعویض خونه گرفتیم...برای تولدی دوباره و تغییر هر چه که برامون خاطره بود.....         قلمی به دست گرفتیم  و خط بطلانی بر تمام اتفاقهای بد و خوب گذشته کشیدیم ..............  به خیال اینکه« فردا روز دیگری خواهد بود» با شوق برگ کهنه ی دفتر چند ماه اخیر را ورق زدیم و گفتیم تمام شد و حتی اگر نشده! ما تمامش می کنیم و ...........................                       هنوز شیار لبخند کنار لبهایمان چروک نینداخته بود که باز ورق عوش و شد.........
مامان با صورت از از پله های خونه ای که به تازگی پسندیده بودیم و قرار بود صفحه ی جدید زندگی مان شود روی سنگ های نو ی ان زمین خورد....چشمای قشنگس پر از خون شده بود  و باز نمی شد ....صورت ماه اش مثل  چادر مشکی سیاه و کبود بود  و از دهانش گوله گوله خون می یامد..........ظاهرا خدا رحم کرده بود و دکتر گفت که فعلا چیز خاصی نیست و باید کمی زمان بگذره ...........ا
انقدر گریه کردم که شوری اشکهای بی صدام تبدیل به طعم تلخ بدی شده.....همه میگن که شکر خدا کن که اتفاق خاصی نیفتاده اما من دیگه طاقتی ندارم.........یه احساس گند و کثافتی وجودم رو گرفته شبیه تنهایی و ترس و شاید هر دو............اینجا هم برام مثل اتاق شیشه ای شده که هر چقدر هم که فریاد بزنم پژواکش به خودم بر میگرده.....ببخشید اگر که زجه نامه شد..............محتاج کمی دعایم....برای ارامش و نه چیز دیگر....
نظرات 27 + ارسال نظر
سعیده یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:32 ب.ظ

سلام نیلو جون
خدا صبرت بده!!!
ولی خدا خیلی خیلی مهربونتر از اون چیزیه که فکر میکنی
سعی کن به جای زجه زدن
چیزای رو که دوست داری بشه با تموم وجود از خدا بخواه
و دیگه بهشون فکر نکن
و مطمئن باش خدا حتما بهت می ده
دوستدار شما سعیده

[ بدون نام ] یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:50 ب.ظ http://afsos.blogsky.com

وبلاکتون قشنگه عالی ازهرنظر

ساسی دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:25 ق.ظ

Joonam ?! :o
Mamanet !? :o
JiHgare mannn !? :o
NaHfase mannn !? :o
I'll call U ! :((

(Rasti vaseye 2A hamishe roo man hesab kon :x)

حمیدرضا دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:23 ق.ظ http://nimnegah.mihanblog.com

قول میدم برای شما دعا کنم (بصورت خیلی خیلی خاص) ...
یا حق .

بلو دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:34 ق.ظ http://damavand83.persianblog.com

سلام ...... وایییییییییییی چه توت فرنگی هایی ........ دهنم آب افتاد ..... ولی راستش متن رو که خوندم خوردن توت فرنگی یادم رفت .... نمی دونم که چرا اول کار با این سن کم اینطور دلگیر و غمگین و بد بین شده ای .... ولی به نظر من سعی کن دیدت رو نسبت به وقایع و دنیا و سختیها عوض کنی . برای مادرت هم دعا میکنم که هر چه سرعتر خوب بشه و خودتم مثل همین توت فرنگیها بشی :))

روزنه امید دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:36 ق.ظ

عزیزم مطمئن باش همه چیز درست می شه.... ان شاالله مامانی هم زودتر خوب می شن
ما هم دعا می کنیم عزیزم

مریم دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:59 ق.ظ http://meslemaryam.blogfa.com

واییی نیلو جونم الان مامانیت چه طورن؟ .... مسخره ترین چیزی که می تونم بگم اینه که غصه نخور نیلوفر جون.... می دونم گوشت از این حرفا پره.... ولی نیلوی قشنگم... نگو که این دردا می خوان غلبه کنن... نگو که می خوان یه کاری کنن که تو بگی اصلا بی خیال همه چیز.... نیلو فر عزیزم.... زندگیه دیگه.... به این فکر کن که همیشه یه جور نمی مونه... خاصیتشه. همیشه یه جور نمی مونه... شاید روزای قشنگی تو خونه ی جدید در راه باشن.... مواظب خودت باش عزیزم...
.
.
.
راجع به بی وفا شدن بگم که این کامپیوتر عزیزم قاطی کرده حسابی. مسنجرش که تعطیله خودش هم یه خط در میون روشن می شه! حالا تا درست بشه معذرت منو بپذیر عزیز دلم...

آتنا دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:34 ب.ظ http://4tena.blogsky.com

..........................................

لیموی صورتی دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:53 ب.ظ http://pacific.blogsky.com

وقتی فهمیدم آپ کردی ذوق کردم!
ولی وقتی با اولین جمله مواجه شدم فهمیدم نیلو خانوم ما اون نیلوفرنگی همیشگی نیست....
فهمیدم روزگار بهش سخت گرفته.....
دیگه طاقت نداره....
زار میزنه...
گریه میکنه....
و دلش میخواد با همین دوتی دستاش انقدر گلوی این روزگار لعنتی رو فشار بده که دیگه جرات نکنه با هیچ کس بازی کنه....
آره خانومی....من و تو بازیچه تقدیریم.....
من به قسمت اعتقاد دارم....اما باور دارم میشه قسمتو تغیر داد....
نمیخوام نصیحت کنم که خودم از هر چی نصیحته فراریم...
نمیخوام بهت بگم * عزیزم غصه نخور...زندگی جزر و مد داره...*.....چون میدونم بعضی وقتا تو این جزر و مد آب انقدر بالا میاد که حتی مجال نفس کشیدن بهت نمیده...
اما بهت میگم قوی باش....
غصه بخور...گریه بکن...اینا باعث میشه خالص شی.....
اما در عین حال قوی باش....
انقدر قوی که به این دیو دو سر حالی کن....
** داداش...خدا روزیتو جای دیگه بده....*
اونقدر قوی که شاخشو بشکونی و وصل کنی بالا سر تختت.....
در آخرم اینکه نیلو خانوم...خیلی میخوایمت.....هممون....

مامان گلتم ایشالا هر چه طودتر خوب میشه . میاد کمکت تا با هم اون جغد شوم بد قدم و از پله های خونتون پرت کنین پایین.....!

چشم تو چشم دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:57 ب.ظ http://eye2eye.blogsky.com

بابا مایه دار .. پول قاب رو کی حساب می کنه ؟!!
تولد خونتون مبارک ! آدم باید خودش عوض بشه .. نه جای خوابش !!D:
امیدوارم زود زود حال مامانت خوب بشه ...
اتفاقا ما هم یه همساده داریم ! اونم وقتی گریه می کنه صداش در نمیاد !! .. تو هم انقدر گریه نکن .. دنیا ارزش این چیزا رو نداره .....

پگاه دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:21 ب.ظ

نیلو :| خدا باهاته : با همه هس ... گوش کن .... صدای پای خودشه : اومده عیادته مامان : :* دعوتش کن : دم در بده.
مسواک یادت نره :* تا بعد

ستاره سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ب.ظ http://eshgegobargerefte.blogsky.com

سلام نیلوفر جان از خدا برات آرامش خاطر آرزو می کنم می دونی نیلوفر یه چیزی می گم می دونم کمی حالتو بهتر می کنه نیلوفر یکی از همین روزهای شوم خدا نمی گم شیطان می گم که به خدا بر نخوره آخه همه می گن اگه واست بد پیش می یاد نتیجه اعماله بده خودته یکی نیست بگه بابا مگه من چقدر عمر کردم که بخوام اونقدر توش بدی کنم که حالا نتیجش زلزله های ۱۰۰۰ ریشتری باشه خلاصه یکی از همین روزهای ۵ ساله پیش دختر خاله ای می خواست بره جشن دانشجویی یکی از دوستام قرار بود فیلم بگیره به مامانیش گفته بود اگه اون نره نمی ره آخه واسه روحیش خوب بود مامان به خاطر ش رفت ولی اونجا نتونست بشینه اونقدر مظلومانه سرشو گذاشته بود رو شونه یه خانم غریبه و با چشمای نازش نگاش می کرد که دختر نتونست زجری رو که مادر می کشه تحمل کنه به دای اش گفت ببرش خونه باهم رفتن بیرون ولی انگار دایی اش که رفته بود ماشین بیاره مامانش و تنها گذاشته بود و مامانش چون اونموقع تعادلشو نمی تونست تنهایی حفظ کنه با صورت روی سنگها خورده بود زمین شب که دختر رفت خونه دید صورت مامان قابل شناسایی نیست دختر ۳ روز مداوم گریه کرد حالا هم که حالاست یاده چهره اون موقع مامان اش که می افته انگار آب یخ روش می ریزن و قلبش به شدت به درد می یاد نه عزیزم نگفتم که بیشتر ناراحتت کنم گفتم که بدونی لااقل تو می تونی چهره زیبای مامانتو بعده بهبود دوباره ببینی و دوباره در آغوشش بگیری ولی نیلوفراون دختر دیگه هرگز نتونست چهره طبیعی مامانشو ببینه و آخرین تصویر چهره خورد و خمیر مامانش بود نمی خوام نصیحتت کنم چون می دونم دلزده ای و بنظرت درک نمی شی ولی همینکه مامانت زندست و می تونی دستاشو تو دستت بگیری برات بزرگترین لطفه خداوند در نظر گرفته شده نیلو بدونه پدر بودن سخته ولی بی مادری دردناکه زجر آوره پس وای به حاله کسی که هیچ کدومشو نداره نیلوفر بهت حسودیم میشه

سوسمارنارنجی سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:43 ب.ظ http://orangealigator.persianblog.com

سلام نیلوفرم... هیس دسگه نشنوم از این حرفا بزنی هاااا... چشم؟؟؟ من همیشه به فکرت هستم همیشه هم میام پیشت... اگه جوک بلد نیستی هم فدای سرت... عوضش خوبی و مهربونی و پاکی رو بلدی.. اینا به همه چی می ارزن... به روزم.. فقط برای تو.. بیا.. مامان هم خوب میشه می دونم..

[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:05 ب.ظ http://LADYROSE632.PERSIANBLOG.COM

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور/
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور/
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد نکن/
دین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور/
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن/
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور/
/هان مشو نومید چون واقف نه از سر غیب/
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور/
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند/
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور/
در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم/
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور/

حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار/
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور/

عمو هندونه سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:43 ب.ظ http://hendoone.blogsky.com

از زمانی که دعا های من قبول میشدند خیلی وقت گذشته ... حالا برای تو هم مثل بقیه فقط آرزو های خوب دارم ... به قول خودش بعد از هر سختی آرامشی هست ... البته اگر بعدش سختی دیگری نیاید !!! ...
زت زیاد

صبا چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:45 ق.ظ http://www.joojoonaz.persianblog.com

سلام نیلوفر جونم ...مرسی که اونجوری نصیحتم کردی.یه خورده عقلم برگشت سر جاش.واقعا خیلی من ناشکرماااااااا...حال بی خیال غم و غصه .پاشو بیا پیشم که تولدمه .اومدم به صورت رسمی ازت دعوت کنم .حتما بیاییا .منتظرتم...خوش باشی

مریم چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:23 ب.ظ http://meslemaryam.blogfa.com

نیلوفر خوشگله. چه طوری؟ چه خبر؟ اوضاع چه جوره؟

گیلاس پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:19 ق.ظ http://www.cherryy.persianblog.com

سلام عزیزم. اینا رو بخون.
یه روز به یه لره یه دسته هزار تومنی میدن بشماره .۲۰۰ تومن
کم میاره.
پنج تا ترک با هم قایم موشک بازی می کنن الان نزدیک ۲ساله که ۳تاشو نو پیدا نمی کنن.
به یه ترکه میگن میزاری پسرت بره دانشگاه میگه اگه به درسش لطمه نخوره.
دیگه چی بنویسم که بخندی؟ (البته با معذرت خواهی از ترکها و لرها) چی کار کنم دیگه به خاطر نیلوفر بود. حتما حتما بیا به وبلاگم سر بزن.

پریا پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:55 ق.ظ http://hammy553.blogfa.com

امروز روز خوبی برایت است؟نتیجه کنکور چطور بود؟

بی بی پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:51 ق.ظ http://www.planner.blogsky.com

سلام نیلو جونم ...
این جور وقتها خودت دعا کنی زودتر جواب می گیری ٬ شاید خدا دلش واسه صدای تو تنگ شده ... شاید این اتفاق ها می افته که قدر نعمت ها تو بیشتر بدو نی در ضمن اینم هی با خودت تکرار کن .. خدا گر زحکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری ... محکم باش ... هر و قتم حالت گرقته بود دستت رو بذار رو قلبت و با تمام وجود بگو لا اله الا الله ....

نیما (معمایی به اسم آدم) پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:55 ق.ظ http://www.deadwords.blogfa.com/

چیزی که تو وبم خوندی قصه نبود.....واقعیت بود ...اگه دختری که تا دیروز با یه کیف کوله پشتی میدیدیش که میره مدرسه فردا صبح جنازه شو با آمبولانس ببرن به خاطر سگ صفتی یه پسر اونوقت یه کم تو طرز صحبت کردنت تجدید نظر میکردی.واسه ی من هیچوقت کهنه نمیشه.....هیچوقت...

motaka پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:06 ب.ظ http://www.motaka.persianblog.com

سلام م م م م ...
خوبی؟!
چه توت فرنگی های خوشمزه ای داری:دی...با اجازه ۵ تا خوردم!!!!خیلی خوشمزه بود ...دستت درد نکنه:دی
راستی امیدوارم حال مامانت خوب بشه...

حمیدرضا پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:48 ب.ظ http://nimnegah.mihanblog.com

اگه مامانت زودتر خوب نشه تقصیر منه ! چون حسابی دعاتون کردم ...

* پرنسس* جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:57 ق.ظ http://yasesefid.blogsky.com


«« ای شب از رویای تو رنگین شده ... سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی ام زآلودگی ها کرده پاک
از تپش های تن سوزان من ... آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر ... این ززرین شاخه ها پربارتر
ای دربگشوده بر خورشیدها ... درهجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر زدردی بیم نیست ... هست اگر جزدرد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور ... هایهوی زندگی در قعر گور
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
بیش از اینت گرکه در خود داشتم ... هر کسی را تو نمی انگاشتم
آه ای با جان من آمیخته ... ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان ... آمده از دوردست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو ... بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه ... با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته ... گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم ... آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی فروغ ... آفتاب سرزمینهای جنوب
آه ای از سحر شاداب تر ... از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق چون در سینه ام بیدار شد ... از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم من نیستم ... حیف ازان عمری که بامن زیستم
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که برخیزم زجای ... همچو ابری اشک ریزم هایهای
ای نگاهت لای لای سحربار ... گاهوار کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیم خواب ... شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من ... رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی ... لاجرم شعرم به آتش سوختی »»

آپاچی بزرگ جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:16 ق.ظ http://dismember.persianblog.com

زمان بگذره !‌ خوب دکترا همیشه همونیو میگن که آدم خودش میدونه !!‌

کریم جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:36 ب.ظ http://kybest.blogsky.com

سلام
من برلی اولین بار و به وسیله بهترین ستاره وبلاگها با شما آشنا شدم همون ستاره جون خودمون راستی امیدوارم حال مادرت به زودی خوب بشه امیدوارم دفعه بعد که آپ می کنی دیگه غمگین نباشی .... بای

21Grams جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:17 ب.ظ http://www.21grams.blogsky.com

هر اتفاقی که میفته - به نسبت دردناک بودنش - زمان می بره تا دردش کمتر شه!صبر داشته باش - مطمین باش که گذشت زمان بهترین حلاله.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد