نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

خورده ریز هایی که اسم شان «زندگی» است....

روی پنجه ی پا خودم رو بالا می کشم و با نوک انگشتام پنجره ی سالن رو باز می کنم. بارون با شدت ؛محکم مثل سیلی می خوره تو صورتم.مثل دختر های عاشق! که از سیلی ناگهانه ی معشوقه شون دلگیر نمی شوند که هیچ؛خوشحال  می شوند؛ با ذوق سرم  رو به حالت دعا رو به اسمون می گیرم و دست های خیسم را به صورتم می کشم:اومدی بلاخره ؟!....اووووووومدی بی انصاف؟!  چشمم به سینه ی اسمون خشک شد تا بیای... .بیای و بشوری...بشوری این ابر های تیره دل و مه سنگین سیاه دل کوفتی رو که دو هفته است؛ارزوی نفس کشیدن  و داغ دیدن کوه های توچال رو به دلمون گذاشته!  تا خفه کنی! .... خفه کنی این کلاغ سیاه قار قاروی نحس رو که دو هفته ی تموم ؛جز خبر مرگ چیزی برامون نیاورده... و جز داغ؛به دلمون نگذاشته! تمومش کن... این دل صاحاب مرده ی لعنتی بی کس ما مگه چقدر جا داره اخه بی انصاف!چقدر اه بکشیم ...؟!هان؟!... ببار!


هر سال نزدیک ژانویه که می شه؛اولین چیزی که به فکرم می رسه بابا نوئل! با یه شکم گنده؛ریش سفید بلند و لباس های قرمز عجق وجق و یه سورتمه. سورتمه ای با یه دنیا کادوهای کوچیک و بزرگ؛رنگ و وارنگ و یه عالمه شکلات! شکلات هایی که مثل شکلات های مدرسه ی هری پاتر ادم رو باد کنن و بفرستن اسمون هفتم!ادامس هایی که وقتی بخوری از گلوت صدای قور قور قورباغه در بیاد و اب نبات چوبی هایی که هیچ وقته خدا تموم نشوند......چیه؟! چرا پوزخند می زنی؟!قیافت رو چرا اینجوری می کنی؟!...نه عزیزم! اینجا وبلاگ یه دختر بچه ی پیش دبستانی نیست!درست اومدی!اینجا کسی می نویسه که بیست سال به ظاهر و چهل سال در باطن سن داره! مثل تموم دختر های هم سن اش لباس می پوشه و مد رو دنبال می کنه و مادر بزرگش وقتی به سن اون بود سه تا بچه ی قد و نیم قد داشت!!......اما دلش.......دلش  می خواد شب کریسمس؛ یه پیر مرد شکم گنده با یه گونی قلنبه؛ پر از هدیه؛از لوله ی شومینه شون تالاپی بیفته پایین و بگه:یوووووووو هووووو........!مری کریسمس!!!!!!!!(سال نو مبارک)......!بفرمایید اینم چیز هایی که قبل سال نو ارزو کرده بودید! یک جفت کفش سحر امیز برای شما! که بتونید با هاش هر قبرستونی که می خواید فرار کنید! ........ایییییییینم یه عشق بزرگ! همونی که خیلی ارزو اش رو داشتین!می تونید اونقدر دوست اش داشته باشید و دوستتون داشته باشه که از شدت عشق خفه خون بگیرید!....این چیه؟؟!خوب معلومه!! یه گونی دلخوشی که اشانتیون عشقتونه....اوه........!داشت پاک یادم می رفت! یه اسپری ضد تنهایی هم هست که هر وقت دو تا پیس بزنید؛تنهایی مثل بوی بد؛ می ذاره و در می ره...و در اخر یک جفت چشم عاشق که صبح تا شب با دل سیر بشینید و عشقتون رو با خیال راحت اونقدر نگاه کنید تا جفت چشم هاتون در  بیاد................................................................اخ!اخ! که چقدر دلم بابا نوئل می خواد....اخ که چقدر ارزوی دور و دراز دارم...دل خوشیم به پاییز بود که اونم اونم امروز و فرداست که بذاره و بره.......تو بگو....من  با چی زمستون رو سر بکنم؟! با چی خستگی هام رو در بکنم....

تولدت مبارک نیلوفرنگی.

وقت کفش جیر جیری هات گذشت بچه!دیگه نمی تونی کفشی پا کنی که موقع راه رفتن واست اهنگ بزنه و چراغ اش چشمک بزنه و نور افکنی کنه!وقت بستنی یخی خوردنت تو زل گرما وسط کوچه های قدیمی و دراز یوسف اباد و گل کوچیک و هفت سنگ و لی لی بازی کردنت با پسر های محل گذشت بچه!چرا مثل بلبل تو شب بهاری چهچه می زنی؟!وقت «عروسک قشنگ من مخمل پوشیده»گذشت بچه!دیگه کسی موقع برگشتن از سر کار برات تخم مرغ شانسی و پاستیل و اسمارتیز نمی خره!بزرگ شدی تموم شد رفت بچه!

بشین سر جات و عینهو میخ برو تو قلب دیوار و بشو یه تیکه اجر!اخه وقت عشق و عاشقی ات هم گذشت!بزرگ شدی تموم شد رفت بچه!تولدت مبارک!


شده تو اوج اسمون؛وسط پرواز؛خیال کنی داری روی اسفالت سفت خیابون قدم میزنی؟       شده رو موج خنک دریا سوار شده باشی و دلت مثل کویر داغ کنه و بسوزه؟                       شده تو اوج هیاهو و همهمه صدای سکوت رو بشنوی؟!                                                   شده میون یه گله ادم نشسته باشی و باز احساس بی کسی کنی؟شده؟...اره...حتمآ شده!

امسال بر خلاف سالهای پیش و برای اولین بار تولدم رو بیرون جشن گرفتیم.چند تایی دوست و بچه های دانشگاه.روی هم شاید ۱۷ نفر...یه جمع دوستانه و کوچیک.خندیدیم و خوردیم و تا تونستیم تو سرو کله هم زدیم.تا اونجا که تونستم سعی کردم که مثل سالهای پیش بهشون خوش بگذره...هر چند که امسال با گذشته زمین تا اسمون فرق داشت! پیش تک تک  اشون نشستم و خندیدم و مسخره بازی در اوردم و وقتی بعد از یک دو سه همه جیغ زدند :            نیلو  فووتش کن...یه ان مکث کردم و به جمع خیره شدم.جای یک نفر خالی بود و بدجوری تو ذوق می زد.انگار زمان ایستاده بود...و همه خشک اشون زده بود... و جای خالی همچنان نمایان بود.....و اگر بود حتما می گفت:یالا نیلوووو! شمع ها رو فوووووووت کن دیگه!                             چشم هامو می بندم.....ریز لب می گم:من با این جای خالی چه کنم که من رو کشت و لپ هامو پر از هوا میکنم و فووووووووووووووووووووووووت!                                                                        هههههههههورا.....میون سر و صدا داد می زنم یکی این شمع ها رو ور داره بچه ها! چشم هامو می سوزونه و با دستمال چشم های خیسم رو پاک می کنم...                                             روی میز جای کادوی یک نفر خالیه....

                                          تولدت مبارک نیلوفرنگی....