نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

آدمی یک دلتنگی متواری است ...

 « و خداوند زمین را آفرید تا بهشت دیگر آدمی باشد اما ... »

لامصب از صد تا شیشه ی آبلیمو و عرق نعنا هم نازک تر و شکننده تره ! انگار که جنس اش از این لیوان زپرتی های نازک ایرانی باشه ...که با اولین هم خوردن قاشق شربت خوری زرتی می شکنه و کفر آدم رو در می آره ! عقل و شعورم نداره که بگم دست خودشه! نیست! اگه بود که اینهمه بلا به سرش نمی اومد! .... آدم فحشم دلش نمی آد بده ... ! آخه زهرماری عینهو پسر بچه پنج ساله ها می مونه که همیشه خدا می زنند خراب کاری می کنند و وقتی مامان شون  اومد زودی گردنشون رو کج می کنند و با چشم های درشتشون مثل ماهی ! جوری صاف زل می زنند تو چشم چالت که ناخودآگاه تر مالی شون زودی از یادت می ره و ضعف می ری واسه صورت ماه شون و می پری که ماچشون کنی! ...داشتم از این یارو هه می گفتم ...که جون آدم رو به لب می رسونه با حماقت های بی پایان اش! د آخه بدبختی اینجاست که بی شرف یه جایی ام نشسته که اصلاْ دم دست نیست! یعنی هر کاری کنی دستت عمراْ بهش برسه!  .... مگه اینکه یه دشنه تیز برداری و مثل لیان شان پو ! بیافتی به جون قفسه سینه ات و لب تا لب جررر وا جررر اش بدی بلکه پشت استخوان های تیز اش دستت برسه به یه گوله گوشت خونی که تاپ تاپ عینهو ساعت دیواری می زنه و ازش خون فواره می کنه و عینهو  کفتر زنده تو دستت وول می خوره و بالا پایین می پره که یعنی من زندم !! اون وقته که می تونی با خیال راحت و یک لبخند شیطانی تصمیم بگیری که چه بلایی به سرش بیاری ...! بندازیش جلو سگ ها تو بیابون ؟!! یا  نه بهتره بدیش دست یه دراکولای خون خوار که خون های سرخ اش رو با لذت تمام بمکد و دیگر جون نداشته باشه تاپ تاپ بزنه و هی تو رو هر روز به یه سازی برقصونه! ... اصلا چطوره بی خیال این همه آرسن لوپن بازی ها شد ؟! نه والا !؟ چه کاریه ؟! یکهو راس ساعت ۹ برو بشین دم در خونه و تا چراغ قرمز ماشین آشغالی رو دیدی دست تکون بده  : آقا تورو خدا بیاید منم جمع کنید ببرید! که به یکباره خودتم باهاش بری جایی که عرب نی می اندازه ....!

اما نگران نباش ...

جای بدی نمی ره ... هر جا  که بره بهتر از اینجاست ... بهتر از اینجا و کرکس های حساب گر اش ...

و بهتر از اینکه برای بار هزارم طعمه ی یکی از لاشخور گرسنه ی آسمون شه ... بهتر از اینکه که هر دفعه خیلی مودبانه و شیک از بلند ترین ارتفاع به بدترین شکل محکم بزنند خورد و خاکشیر اش کنند و تو مثل احمق ها برای بار هزارم بشینی بند اش بزنی ...  د آخه چینی شکسته که دیگه بند نمی خوره! ... بخوره هم  دیگه چینی سابق نمی شه... می شه یه چیز اسقاطی! به درد نخور! زباله ! که اول صبح خروس خوان باید تقدیمش کنی به سمساری سیار محله که تو بلندگوی قراضه اش داد می کشه:مس؛ مفرغ؛ سیم ؛ آت و آشغال منزل  ...خرییییداریییم! و  جاش یه دست آبکش نو بگیری برای جهاز کوفتی ای که هیچ وقت به هیچ خونه ای نمی ره و  بشینی گوشه آشپزخونه گوله گوله اشک بریزی توش و هی اشکاتو بندازی بالا پایین که ناخالصی هایش از هم جدا شه !

خلاصه اینکه در نهایت چکار می تونی بکنی؟! هنده ی جگر خار نیستی که دلتو به بکشی به سیخ و نوش جون کنی ... باید بلاخره یه جوری ... یه جایی  ...از دست اش خلاص شی ...

میدونی؟ خدایی حیف دلته ... حیفه اون مزخرفاتت ...اسمش چی بود؟! ...آها! احساساتت!... آره احساساتت که مثل آب روان زلال بریزی به پای این جماعت گرگ صفت و آفتابه لگن نجس شون رو برات توش  آب بکشند و منتظر تشکر هم باشند ...

باید یا بمیری ... یا این بی صاحاب  رو با دست های خودت بکشی ...و خودت قبل از اینکه دست کسی بهت برسه قاتل همه چیز های قشنگ تو وجودت باشی ...!

گفتم که ...دل آدم شیشه ایه... یکبار که بشکنه فاتحه اش خونده است ...

وای به حال دلی که هزار بار شکسته باشه و وصله پینه هایش مثل خار بره تو چشم آدم ...

خب؟! حالا تصمیم ات چیه؟!

می شکنی یا بشکنم اش ؟؟؟

                ... 

  


۱) دانشگاه به سلامتی از شنبه شروع می شود  و ما هم از این بلاتکلیفی راحت شده و بلاخره آخر عاقبت به خیر می شویم  !

۲) نه ! جان من ! یه نگاه به برنامه زمان بندی کلاس ها بیاندازید؟!  هفته ای چهار روز از ۲ ظهر تا ۸:۳۰ شب ! خب؛ خود به خود آدم رو توهم بر می داره ! ببخشید به نظرتون من ساعت چند می رسم خونه؟! بله؟  ۱۲؟!  ۱؟! عمرا ! ... اصلا نظرتون چیه شب تو دانشگاه  بکپیم؟! ها؟برو بچس دانشگاه هم  که بی جنبه!‌ در حالت عادی کلا ۲۴ ساعت آن لاین در حالت « استقبال » می باشند! ۸:۳۰  شب به بعد که عمرا دانشگاه رو تخلیه کنند! ناخود آگاه جدی جدی با هتل اشتباه می گیرند! یا خدا! ( حالا توضیحاتش رو بین ترم می نویسم !‌)

۳) کله سحر جمعه ها؛ دوچرخه سواری ... تو سر پایینی ؛ سر بالایی های پارک چتگر یه جورایی حال هر تنبلی مثل خودم رو جا می آره ... احساس طراوت ورتون می داره ...امتحان کنید!

۴) «کافه ستاره » و «به نام پدر » رو سعی کنید گریزی بزنید و برید ببینید ...تجربه ی بدی نیست ...

۵) بعد از نود و بووووقی یه جلد حافظ جیبی اندازه کف دست خریدم ؛ امیدوارم به سرنوشت دیوان قبلی دچار نشه ...بیچاره خورده شده بود کمی تا قسمتی ...!

۶) دو عدد کتاب جانانه از شهر کتاب خریدم که فراتر از به شدت پیشنهاد می کنم بگیرید :

« بار دیگر شهری که دوست می داشتم »    و   « یک عاشقانه ی آرام » هر دو از « نادر ابراهیمی»  ... خیلی جاهاشون رو با شبرنگ خط کشیدم ...جمله قشنگ زیاد داره هر دو کتاب!

۷)یه غلطی کردیم رفتیم بازی « والیبال هنرمندان » و رزشگاه آزادی! که خدا رو شکر همه چیز دیدیم جز والیبال! ضمن اینکه گوشهام دچار نقص فنی شده بس که این دخترها جیغ و ویغ کردند!

۸)انشالاه به سلامتی گوش شیطون کر؛ قراره یه لکنته چهار چرخی واسمون بگیرند ... البته اگه زبونم لال زلزله ای نشه ... سیلی نیاد و البته تسونامی ؟! رخ نده! ( آخه شانس ندارم من! )

۹) بعد از کلی جستجو آلبوم « نسیم وصل » همایون شجریان رو گیر آوردم ..محشره ... حتما گیر بیارید و گوش کنید ... بین اینهمه آهنگ چرند کلی روحتون رو نوازش می ده ...

۱۰) راجع به آپ و این چیز ها  صحبتی ندارم کلا ایندفعه! شما به بزرگی خودتون ببخشید حضرات! از همه دوستان اکتیو هم  بابت یادآوری مهربانه شون که من یه وبلاگی یه جایی دارم و باید آپ کنم و از این صوبتا تشکر می کنم ...

۱۱) اون خالی بند هایی که اظهار پایه گی تئاتر کرده بودند هم تحویل ۱۱۰ دادیم تموم شد رفت! صد رحمت به پایه مبل ۱۲ نفرمون!

۱۲) دعا گوی همه تونیم خلاصه...!