-
پریشان نویسی های یک پشت کنکوری دپرس که فیوز پرانده است.....
جمعه 10 تیرماه سال 1384 00:28
«باید خطر کرد؛باید راه هایی را در پیش گرفت و راه های دیگر را کنار گذاشت.هیچ کس نمی تواند بی هراس انتخابی بکند....»(paulo coelho) در سکوت شناورم.....بیحرکت؛بی صدا؛و بی همه چیز!!!.....۳ ساعته که تو اتاقم نشسته ام و دارم فکر می کنم....فکر می کنم و فکر می کنم و انگار نه انگار که فکر می کنم!....یعنی کلا نتیجه ای در کار...
-
«یادم تو را فراموش..........»
سهشنبه 17 خردادماه سال 1384 03:09
«هزار سال است که از پهلوی من خون می چکد و من نوشدارو ندارم....سهراب نیستم و پدرم تّهمتن نبود...اما زخمی دارم یادگار از دشنه ای تیز...پدرم وصیت کرده بود که برای نوشدارو؛برابر هیچ کی کاووسی؛گردن گج نکنم و گفته بود که زخم در پهلو و تیر در گرده؛خوشتر تا طلب نوشدارو ز ناکسان و کسان!زیرا درد است که مرد زاید و انسان...
-
انتظار را له کن؛بکش و برایم از امید ترانه بخوان؛بادبادک بساز...
سهشنبه 10 خردادماه سال 1384 03:26
تا زمانى که توانایى تصور آرزوها و اهدافتان را از دست نداده اید، مى توانید آنها را به دست آورید....»( جرج برنارد شاو) یه مشت قرص کذایی رو بدون اینکه به اسمهایشان نگاه کنم بالا می اندازم و مثل جسد ولو می شوم جلوی کامپیوتر و چشم هام رو قفل می کنم .....شیرجه می رم تو افکار گنگ و بی پایانم:منتظرم؛۱ هفته است که منتظرم....و...
-
محرمانه ی دوم:من بلد نیستم عینه ادم دعا کنم!
سهشنبه 3 خردادماه سال 1384 22:41
برداشت اول( میگن جواب می ده!!): ـ خانوم...دخترم؟ بر می گردم عقب.پیرزن قد بلندی با چادر سیاه و بسته های گندم و شمع. ـ دخترم؟....از من شمع و گندم نمی خری؟ نذر خانم فاطمه زهرا است؛جواب می ده ها........ ـ چنده؟ ـ ۵۰۰ !....پونصدی رو می ذارم کف دستش و به سرعت از میدان تجریش رد شده ؛وارد خوار بار فروشی می شوم. ـ حاج اقا؟ یک...
-
محرمانه: ما کنار تغییرنایستاده ایم....ما خود تغییریم!
دوشنبه 2 خردادماه سال 1384 01:16
هن و هن کنان !همینجور که دارم نفس نفس می زنم و بعد ازنود و بوقی اتا ق اشفته تر از دیونه خونه ام رو مثلا به خیال خودم:جمع و جور و مرتب! و به گفته ی مامانم:قابل سکونت !!!میکنم.... لای انبوه خرت وپرت هام...پشت کوه مانتو های رنگ و وارنگ و مقنعه های چروکم که انگار همین الان از دهن گاو کشیدیشون بیرون....نا خوداگاه چشمم می...
-
وقایغ اتفاقیه هفته اخیر ویا به عبارتی: تو می تونی!
پنجشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1384 03:25
اون ور قضیه(بزن بریم مریخ واسه قدم زدن):گشنمه؛گشنمه!دلم غذا می خواد؛ یه خورشت قورمه سبزی فرد اعلا واسه روح؛یه چند تا گوجه سبز توپولی واسه مغز و یک توت فرنگی خوشمزه و گنده واسه چشم!!...!تا حالا شده چشم و دل و مغز و روحت گرسنه باشه؟؟؟.... مثل الان من! ...کلافه.. . سرگردون....کتاب های کنکورم رو عینهو فلک زده ها چیندم...
-
بازگشت
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1384 01:59
«می نویسم رندگی!....نقطه نمی گذارم....اگر ماندی...تو بگذار» دوشنبه:....تاریکی محکم خر خرم رو تو مشت اش گرفته و فشار می ده.... نفس کم می یارم و گیج می خورم و میچرخم و می چرخم .... گوله می شوم و باز می شوم و کش می یام و بعد...... یکم بالا... یکم پایین.....و یکهو سوت میشم و محکم می خورم به جایی و چشم باز می کنم ! اولین...
-
برخورد نزدیک از نوع ۴ام: اقای خرگوش لطفا من رو هم ببرید!
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1384 10:16
برای بار صدم از جا بلند شده و به اتاقش می رم ....ساعت نزدیک بوق سگه...شاید چهار شایدم پنج....ولی مگه مهمه؟! .....تخت خوابش درست زیر پنجره است....عین خودم که هر جا می رم باید زیر پنجره بکپم وگرنه خفه می شم!ماه رو صورت ماه اش! بازی می کنه و اون رو ماه تر می کنه؛ شاید به همین خاطر رنگش از همیشه پریده تر به نظر می...
-
برخورد نزدیک از نوع سوم: وقتی که لیلی زشت شد !
شنبه 27 فروردینماه سال 1384 22:43
«....... من هنوز ان نگاهها را به یاد دارم و بااینکه همه شان دروغ بود؛ راست ترین قسم هایم بر همان نگاهاست....» امروز دیگه کارت رو تموم می کنم! هیچ کاری نداره...فقط یکم شجاعت و البته شقاوت می خواد که من هر دو رو یکجا دارم! قشنگترین لباسم رو می پوشم ...همون صورتیه که خیلی دوستش داری و خودت واسم خریدی....موهام رو پریشون...
-
برخورد نزدیک از نوع دوم: لگاریتم قلبمو بگیر و ضرب در زهر مار کن
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1384 18:57
«ان چه بوده است همان است که خواهد بود؛ و انچه شده است همان است که خواهد شد؛ و زیر افتاب هیچ چیز تازه ای نیست» ا قای کمالی معلم ریاضی مون برای ۵۵۰۰ بار داد میزنه:این مبحث لگاریتم تو کنکور از اهمیت زیادی برخورداره!لطفا گوش کنید دخترها! سرم رو از رو میز بر می دارم و به تخته سیاه نگاه می کنم....پر از جمع و تفریق و ضرب...
-
برخورد نزدیک از نوع اول:پشت این ناکجا اباد.......
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1384 03:38
«جوراب هایت را در بیاور؛اون کتونی های سنگین یا اون صندل های مسخره را دور بیانداز و لحظه ای با پای برهنه بر زمین خشک و سخت راه برو....بگذار پاهایت با زمین اشنا شود؛زخمی شود و برایش بمیرد...وقتی دو قطره خون از انگشتان کوچکت چکید...داستان مرا باور میکنی....» به زور کتک هم که شده بدن بی حسم رو می کشونم پای میز...
-
تماس از زیر زمین:کاش اون دل کوچولوی قلوه سنگی رو یه ذره بچلونی!
جمعه 12 فروردینماه سال 1384 00:04
«دیگر دلم برای باد پر نمی زند؛نمی سوزد؛زیرا که من قاصدکی با ریشه های قهوه ای ام!» پاهامودراز میکنم و ارزو میکنم که برن توی زمین و ریشه بشن و بشم یه درخت!بعد اولین کاغذی که گیر میارم پهن میکنم رو ی ریشه های قهوه ای ام و مینویسم که دلم واست اندازه یه نخود شده!اونقدر اینو صادقانه می نویسم که یه قطره اشک کوفتی از چشمم که...
-
تماس.....:تماس ها بالا میگیرد؛بحث جدی میشود!
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1384 22:57
بابا من بچه تهرانم!قدیما سالی یه بار میرفتیم شمال!دلت خوشه ها! ببینم هیچ شده عاشق علف بشی؟رودخونه چی؟هان؟ok اول اون نیشتو هم بکش ؛ بعدشم اون مغز صفر کیلومتر تو بده اسفالت کنن شاید از نو که بهم بزنن بشه یه چیزی از توش در اورد!اصلانشم مگه چیه؟ من عاشق علف شدم !عا شقه رودخونه شدم!.....دلم میخواد عینه اسب ولم کنن تو جنگل...
-
تماس دهم:داغونم عزیز؛دیگه حتی از دست تو هم کاری بر نمی یاد...
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1384 21:42
«برخیز بتا بیار بهر دل ما ؛حل کن به جمال خویشتن مشکل ما......» اونقدر داغونم که انگار چند مرتبه انداختنم تو مخلوط کن !حال ماشینی رو دارم که تو بیابون چپ کرده و کسی نیست به دادش برسه.....مغزم متورم شده...میکوبه!...درد میکنه ....که به درک...حداقل به درد روحم نمیرسه!روح؟! هه! روح کیلو چنده؟.بقول خانو م جون(مادربزرگم)زیاد...
-
تماس نهم:به من چه که عیده؟!!
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1384 21:50
«اندر... احوال عید دیدنی در خانه ی ما» ساعت اول:بفرمایید شیرینی...خانگیه ؛میوتونو چرا پوست نمیکنید؟!دلگیر میشما!...نیلوفر مامان؟پاشو یه دور دیگه گز تعارف کن!خاک به سرم چایی یادم رفت!الان میرسم خدمتتون....از این قطابها و شکلاتها هم میل بفرمایید!.... از کرمان واسمون اوردن ؛ شربتتون گرم نشه...خلاصه که بفرمایید...
-
تماس هشتم:پس کجاست این اکسیژن هوا که میگن ؟
شنبه 6 فروردینماه سال 1384 20:54
« گریه کردن هم این روزها دل خوشی میخواهد عزیز»...کجای کاریی؟ از تو دهنم که نیمه بازه ؛هوایی بیرون نمیاد!...معلوم نیست کجام؟!....یه چیزی داره تو کلم غل غل کنان بخار میکنه....حال حوای لنگه کفش کهنه یی رو دارم که یکی پرت کرده رو سیم چراغ برق که گره بخوره و همینجور اویزون مونده ...نه بالام نه پایین!.....نفسم بالا نمی...
-
تماس چهارم:تو راستی راستی فکر می کنی من توت فرنگی ام؟
جمعه 5 فروردینماه سال 1384 02:06
«اخرین غمت را به فا صله ها بسپار؛ و فا صله ها را به خدا» یادته چی گفتی بهم وقتی شنیدی می خوامت؟ ...گفتی برو...کالی هنوز!!! وقتی رسیدی میخوامت....چقد واست ساز میزدم قصه میگفتم از دلم؟....حتی تو رد گریه هام؛بازم ندیدی میخوامت.~~~~>بشکنه این دست که نمک نداره...بسوزه این دل که کلک نداره<~~~~ حاشیه:ببخشید زود زود up...
-
تماس سوم:برای ۲ نفس بیشتر؟
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1384 21:32
«شاید زندگی همین باشد:برای ۲ نفس بیشتر زیستن ۱ نفس پیش از اونو بفروشی» انقدر از داروخانه این حوالی...مرگ موش خریدم که دواچی فکر میکند من به خاطر تنهایی چشمانم موش پرورش میدهم....(حتی اگه بگی نه!میدونم که سختیها حوصله ی تورم سر برده)....بیچاره دواچی نمیداند..استکانم بوی مرگ موش گرفته...همیشه ارام مینشینم؛با استکانی چای...
-
تماس دوم:معرفی نامه!
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1384 18:15
کی گفت که اتاق من کثیفه؟ از همین اولش بگم:نه عاشقم نه فاِرغ..نه درد دارم ؛نه خوشحالی؛نه اندوه. نه از پشته دیوار های سیاه مینویسم؛ نه از اوج قصه های پریا! من همینجام..پیشه شما...تو همین سرزمین..تو اتاقم زیره کوه لباسهام!چیز زیادی ندارم جز:گوشیه تلفن ام...که گاهی صداهایی که از میون خرخر میشنوم...یه کوله پشتی که فقط دلم...
-
تماس اول:مهمون نا خونده نمیخواین؟
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1384 16:51
«و در اغاز هیچ نبود؛کلمه بود و کلمه نزد خدا بود» تق تق!سلام.ببخشید شما مهمون ناخونده نمیخواین؟مزاحم نمیخواین؟اهل خوندن چرندیات هستید؟نوشته های نیمه کاره چی؟..نوشته های صد من یه غاز؟..بله؟...چی؟..وقت ندارید؟busy هستید؟به classتون نمیاد؟باحالید؟ما بی حالیم؟weblog فاز نمیده؟اینکاره نیستین؟.....و و و...؟اها که اینطور!ok...