نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

فراموش کنید ! خواهش می کنم !

« می گویند شخصی شیطلن را در خواب دید که همراه خود انواع نخ ها و طناب ها را همرا داشت . از شیطان  پرسید که به چه منظوری اینها را با خود حمل می کنی ؟ شیطان خنده ای کرد و گفت : هر کدام را برای انسانی قرار داده ام . آن طناب بسیار ضخیم را که می بینی برای آن انسان پاک نهاد است و آن نخ برای فلانی و هر کدام را برای کسی قرار داده ام . شخص دنبال طناب خود می گردد و شیطان با پوزخند می گوید: برای تو طنابی در کار نیست ؛ خود مشتاق منی و از پی ام می آیی ... » 


آشپزخانه جای سوزن انداختن نیست. کله سحر ویر مامان گرفته بود و ناچار دل و روده ی کابینت ها رو عینهو کله پاچه؛جوری کف آشپزخانه ولو کردیم که خودمان هم میون کوه کاسه بشقاب گم و گور شدیم ! مامان مثل همیشه با حوصله و دقت کارها رو انجام می ده و من دست به کمر در حالی که تلفن بی سیمی رو محکم به گوشم چسباندم بین انبوه چینی های مامان وول می خورم و از یک طرف به حرفهای مفت دوستم به ظاهر ریسه می روم و از طرف دیگر راجب چیدمان ظرف و ظروف اظهارنظر بی خود می کنم و طبق معمول بدون انجام هیچ کمکی به مامان دستور می دم! 

پشت خطی! شیواست... سریع از دوستم عذرخواهی و خداحافظی می کنم.

(جواب می دم): سلام سلام ... احوال پیشی خانوم و از اون خنده های همیشگی مان می کنم.

-برگشته ...

(من بین خنده): کی؟ اول سلام کن بی شخصیت! برگشته چیه؟!

(محکم می گه): می گم برگشته ! می فهمی ؟!

لحن اش هیچ شباهتی به شوخی نداشت ...درست شبیه آژیر آمبولانسی که با سر و صدا از جلو آدم رد می شه و می دونی حتماْ خبر بدی داره ...

(با صدایی لرزان) ـ چی می گی؟! کی؟؟؟ کی برگشته؟! هان؟؟ د جووون بکن !!

   ...

و بعد از شنیدن جواب ؛ بعد از یک دقیقه سکوت؛ بدون خداحافظی گوشی رو قطع می کنم و بی اختیار ولو می شوم کف آشپز خانه!

شترررق‌ !!!

دنیا ایستاده ؟ آخر زمون شده ؟! چرا اینقدر گنگم ؟

مامان داد زد: چچچچچچچچچچچی شد ؟!!

وای ! روی چینی ها نشستم !! سریع از رو ظرف و ظروف خرد و خاکشیر شده بلند می شم و می ایستم.

کر شدم؟ کور شدم؟ چرا نمی بینم ...؟ نمی شنوم ...؟؟عقب عقب می روم چرا؟!

آآآخ !!

پام محکم می ره روی خرده شکسته ها و کف آشپرخانه قرمز می شه!

ضعععف می کنم ؛ چشم هام سیاهی می ره ...تلو تلو می خورم ؛نمی تونم دستم رو بگیرم به دیوار و دوباره می افتم رو چینی ها ...

نباید می اومد.

 


زمین نیست.آسمون نیست.خورشید نیست.ماه نیست.نور نیست.من نیستم.تو نیستی و هیچ کس و هیچ چیز نیست.در اعماق نیستی غوطه ورم. مدام مثل حباب بالا می روم و بالا می روم و یکهو بامممممممم !! می ترکم و با سر می افتم پایین! و فکر می کنم:

ـنباید می اومدی.عینهو اجل معلق ! اونم درست وقتی که سر انجام داشتم باور می کردم که مرض آلزایمر گرفتم و  که دنیا به آخر نرسیده! آخه من تو رو خاک کرده بودم! وای باور نمی کنی! اما  من با همین دست های خودم جنازت رو تو سیاه ترین و منفور ترین گوشه ی دلم دفن کردم و برات حتی دعای آمرزش هم نخوندم! ...چرا که دلم می خواست روحت تا به ابد مثل خانوم و آقای تناردیه در عذاب باشه و زجر بکشی! می دونی چرا؟...آخه مرگ چیز خوبیه ...خیال آدم رو راحت می کنه اما اینکه بدونی کسی هست و جایی از این کره ی خاکی؛ هرچند دور از تو... یه جوری به خوبی و خوشی زندگی می کند و نفس می کشد یعنی عذاب الیم! ... کاش همیشه بمونی تو جهنم دره ی خودت ... جایی که هزاران کیلومتر از من دور باشه ... جایی که  روی نقشه ی جغرافیا پیدا نشه...جایی که اصلاْ نباشه !... کاش اونقدر تو اون خراب شده می موندی و بارون به کلت می خورد که مثل کاهو می گندیدی؛ و یا اونقدر به آسمون ابری نگاه می کردی تا بپوسی و دق کنی و خوش باشی که اون ور آب زندگی می کنی و فرنگی شدی و به خیال خودت آدم ! و یا من باید بگذارم و برم جایی شبیه جزایر قناری؛ صحرای آفریقا بلکه تا به ابد اسم نحس تو بگوشم نرسد...چرا که جایی که تو باشی؛ هوایی برای نفس کشیدن و پریدن من نیست...انگار که تو اکسیژن بدزدی و من هوا کم بیارم ... انگار که نور را ببلعی و من تو تاریکی مطلق رها شم ...نبودنت عجب موهبتی بود ... تازه فهمیدم .

باید وردی بخونم؛کاری کنم؛که برگردی! دیر یا زود که می ری بلاخره! به کنار! اما موندنت بدجوری  سوخت و سوز داره!

نه ! من باید فرار کنم! نه از دست تو . برای حفظ مرض آلزایمر که خودم رو کشتم تا بگیرم!


۱.کتاب «سمفونی مردگان» رو به شدت معرفی می کنم! راویان کتاب پنج تا مرده هستند که زندگی خودشون رو روایت می کنند ! خفن باحاله ! سرگیجه می گیرید!

۲.یکی بیاد بزنه تو سر من بلکه برم بشینم سر درس های کنکورم!

۳.یکی هم بیاد بریم سینما !!!

۴.یه مدت به سرم بدجوری افتاده که برم دف یاد بگیرم ! فکر می کنم با یه ساز ضربی یه کم آروم بگیرم (منظور:حرصم رو سرش خالی کنم!‌) ... اما مشوق ندارم! ( چه لوس!!)

۵.از خیابان «دروس» متنفرم.

۶.به جووووووووون خودم این پست می خواستم از دانشگامون تعریف کنم و کلی بترکونم! همه اش تقصیر این شیوای واموندس! برید یقه اش رو بگیرید! جغد بد خبر!

۷.همین فعلاْ !

جادوگر ؛ من و توهمات کودکی که هرگز بزرگ نشد !

«حال وقت آن است که از زمستان به در آیی و دوباره ایمان بیاوری به بهار  و آن چه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری.زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم بهار و ایمان نیست؛ ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است»


چشمم که به عدد ۱۹ توی تقویم می خورد ؛ انگار که مثل شعبده باز ها از حلقم یک دستمال دو متری گل منگولی بیرون کشیده باشند نفس راحتی می کشم و آرزو می کنم ای کاش تمام روزهای خدا؛ معمولی و بدون هیچ مناسبت خاص بود! نه عید بود!نه عید دیدنی و نه هیچ کوفت و زهر مار دیگری که این بشر بدبخت را به یاد تمام داشته ها و نداشته هایش بندازد! 

عید که باشد ... کسی را نداشته باشی که به دیدنش بروی ... کسی به دیدنت نیاید ... عیدی که از کسی نگیری ... مسافرت های قشنگ دسته جمعی و مهمانی های کوچک صمیمی که نروی ... صدای خنده و صحبت های گروهی بچه های فامیل را که نشنوی ... سیزده روز بست ؛ در نقش سرایدار آپارتمان کنج خانه بپوسی و  سیزده بدر با دوستان و کسانی که دوستشان داری بیرون نروی و کسی برایت گلدان لاله و سنبل عیدی نیاورد « مثل من می شوی ...» ... و از ته قلب باور می کنی که عید چیز خوبی نیست ... هیچ روزی که آدم ها دور هم جمع شوند و صدای خنده هایشان گوش تو را کر کند روز خوبی نیست ... و تو حسودی بیش نیستی ... حسودی که حسادت خوشبختی های کوچک دیگران را می کند... نه! ... این ها ناشکری نیست ... اینها دلتنگی های کوچک دل دختری ست که عاشق بهار و بهاری شدن و خنده های شبیه جیغ و تمام گلهای سفید و قرمز و بنفش دنیاست و کسی برایش گل و سبزه هدیه نمی آورد ... بوی دریا و نم و هوای شرجی و باران های پشت سر هم و جنگل و شمال بماند که امسال نبودش ما را کشت...هیچ خیالی نیست !


وقت نو شدن هاست ... هوس کردم پیشنهاد های بی شرمانه بدهم! هوس کردم مغزم را گرد گیری کنم و دوباره صبح ها بعد از بیرون رفتن از خانه در خیابان زیگ زاک بپرم هوا و زیر لب آواز هایی زمزمه کنم که تا به حال به گوش هیچ کس نرسیده باشد و روی جدول خیابان مثل «دختری با کفش های کتانی» با دستانی باز راه بروم ... بگذار همه فکر کنند : اه اه! چه لوس و رمانتیک و در پیت ! و بعد یک کاغذ بردارم و تویش هر چی از پارسال و امسال توی دلم گندیده؛  عین جادوگرها با زعفران یا آب پیاز بنویسم و روی کلماتش نقطه نگذارم که هر کس و نا کسی بتواند بخواند و بعد در یکی از هزاران جوی لجن بسته ی این شهر رهایش کنم؛ بلکه برسد به دست کسی که از رموز سحر و جادوگری آگاه باشد و بتواند نامه ام را بخواند و دلش بسوزد و بیاید مرا نجات بدهد از چیز های بزرگ و کوچک بدی شبیه تنهایی و برایم سحری کند و وردی بخواند به مو ی زیر بغل مارمولک و سنجاق قفلی شکسته و دم گربه ی چلاق و گره ی کور چهل سال باز نشده و سوراخ جوراب و میخ طویله ی کج؛ و فوت کند وچال کند بلکه این بخت بسته ی من باز شود و یک روز خانه مان را آب ور دارد و بنشینم در تشت و از راه آب های فاضلاب برسم به آب های مدیترانه و اقیانوس آرام از آنجا بروم برسم به جایی که نامش تهران نباشد و تا چشم کار می کند سبزی باشد و آب و آسمانی آبی...

به عقل من شک کردی؟! ... حق داری !!


«روی ماه خداوند را ببوس» مصطفی مستور را حتما بخونید! کتابی که خیلی شیک ؛ایمان شما رو خرد و خاکشیر می کنه و می ریزه دور و از نو ایمانی محکم تر تحویل تون می ده! به شرطی که مثل من ترسو نباشید و جنبه ی حرف های نو رو داشته باشید!

دانشگاه از فردا شروع می شه! اونم تو محل جدیدمون! منتظر اخبار مهیج ام از دانشگاه جدید باشید !! (نیش باز)

اونقدر تو سیزده روز عید حرص اطرافیان و چیز های مسخره رو خوردم که از عصبیت؛کمرم  گرفت و دو هفته است که مثل پیرزن های هشتاد ساله دولا دولا راه می رم و ناله می کنم! مامان روزی پنج بار می گه: خاک به سرت ! حرص بخور! اینم نتیجه اش !! و من بین آه و ناله میخندم و می گم:خیالی نیست! از ما گذشته ؛دور دور شما جوون هاست ! عبرت بگیرید !! و دولا دولا پا به فرار می ذارم که مبادا لنگه دمپایی صورتی و سنگین مامان به جاییم اصابت نکنه!!

این آهنگ « مهم نبود...» اندی بدجوری افتاده تو سرم و رو مخم اسکی می ره! به قول دوستم: اندی؟!!! آهنگ از این جواد تر نبود؟!! 

کم فحش بدید من رو که :زود زود آپ کن! کرم دارید ناراحتتون کنم با افاضاتم؟! آروم بگیرید دیگه!

تقدیم به تمام خروس ها و سگ های دنیا‌ !

«صدای توپ سال تحویل رو که می شنوی انگار که از بلند ترین نقطه ی شهر پرت شده باشی یا مثل گوژپشت نتردام که صدای ناقوس کلیسا رو شنیده باشی؛ تکانی محکم می خوری و گویی از خوابی گران با برق ۲۲۰ ولت  بیدار شده باشی؛ تمام سیصد و شصت پنج روز خدا ؛ مثل پرده سینما عینهو فیلم سیاه سفید چاپلین ؛ تو یک صدم ثانیه جلو چشم ات رژه می ره و حال عجیبی می شی و زیر لب زمزمه می کنی:چه سال خوبی بود  و یا بر عکس چه سال گندی بود !! و نفسی عمیقی می کشی...!»  ...    و من جزو دسته ی دوم بودم !

 انقدر سال خروس و مرغ و جد و آبادش رو لعن و نفرین فرستادم‌ که می ترسم از گلویم صدای  قوقولی قو بیرون بیاید !!


(فروردین) :سال ۸۴ من با وبلاگ نیلوفرانه ها شروع شد! انقدر پررر بودم که حتی لحظه ای به اینکه نام کوفتی بلاگ چی باشد و مطالب در چه چارچوبی؛ فکر نکردم و تنها با دیدن یک ظرف پر توت فرنگی روی میز تحریرم؛ بی درنگ دست به کار شدم و نیم ساعت بعد؛ من صاحب توت فرنگی اینترنتی به نام« نیلوفرانه ها » بودم ... تنها جایی که به من اجازه ی کشیدن جیغ های بنفش بلند متمادی رو می داد ... جایی که می توانستم هر روز بعد از وصل سرم و برگشتن از دکتر و بیمارستان در آن روزی هزار بار بمیرم و زنده شم...

(خرداد): حالا دیگر برای تایپ یک خط فونت فارسی لعنتی؛ به سر و کله ام نمی کوبیدم... دوست های نامرئی مجازی ام؛ یکی یکی سر و کله شان پیدا می شد...اول جودی با اون اسم عجق وجق که بعد از دو ماه هویت مردانه اش آشکار شد و بعد هم درخت لیمو ی به ظاهر خبیثی که گهگاه  آوازی هم می خواند و بعدترها به لیموی صورتی و کمی بعد تر به آجی نازی تبدیل شد! دختری که فیلسوفانه از بدی های دنیا به نام دست انداز یاد می کرد و هر بار که افتادم؛ با دستان مجازی اش برای بلند کردنم به یاری ام شتافت... و ... پسر شب ! پسری که با دست نوشته ها و رفتارش؛ مصرانه به تو می فهماند که همه ی پسر های دنیا هویج و بی مصرف نیستند‌‌ ! ...

(تیر):نیلوفر مغشوش و نیمه دیوانه ... شاید در بدترین روز های زندگی خود به سر می برد و نیلوفرانه ها انقدر تلخ اند که خواندنشان نیاز به پس دادن کفاره دارد... دامنه ی دوست های مجازی بزرگتر و بزرگتر می شود...پسر شب و جودی با هم یکه به دو می کنند و من و نازی برای هم بوس و ماچ پرتاب می کنیم ... !! کنکور چیزی شبیه یک کابوس شبانه ی طولانی به پایان می رسد....جای خالی عزیزان مثل ناخن های تیز با زخم هایم بازی می کند...و امید چیزی در حد و اندازه ی زرشک است!

(مرداد و شهریور):نیلوفر دلش می خواهد برود  کره مریخ سرش را بگذارد زمین و بمیرد! از قبولی دانشگاه و رویاهای چند ماه پیش خبری نیست! دایی تصادف می کند و اورژانس بخش جدا نشدنی مرگبار زندگی نیلوفر می شود...ماجرا جایی به اوج می رسد که  با سنگ به سرش می زنند و او جایی برای جیغ و داد کردن و درد دل جز نیلوفرانه ها ندارد... همه از این همه مصیبت سرطان می گیرند و از او دفاع می کنند !! با آلبالو آشنا می شوم و برای اولین بار می فهمم که به اندازه ی یک دسته پیازچه ؛استعداد نویسندگی ندارم!...او در نوع خود یک نابغه است که خواننده رابدون جادو از زمین بلند می کند !!

(مهر؛آبان؛آذر؛دی):دانشگاه؛ در دقیقه ی نود مثل بلیط بخت آزمایی روی سرم خراب می شود و میان درها و دیوار های سبز و نارنجی اش تمام غصه ها و ناله ها را چال می کنم و لبخندی هر چند مصنوعی برای خود دست و پا می کنم... کسی نباید از درد هایم با خبر باشد...جودی مفقود می شود و پسر شب تبدیل به نیم نگاه ! نازی مثل همیشه برایم انرژی تزریق می کند ... نیما به جمع دوستان مجازی می پیوندد و از فلسفه ی دندان یک ادم مرده برایم می گوید ...لحن اش تیز و نصایح تلخ منطقی اش گاهی فرقی با دشنه ندارد !! تنهایی حرف اول را می زند!

(بهمن؛اسفند):لبخند طبیعی؛ نعمت بزرگی ست... نیلوفر به خود می آید و خسته از تمام نبردهای برنده و بازنده به دامن زندگی حتی اگر شده نمی جان؛ باز می گردد...خروس گویا خفه شده است  !! ...نفس کشیدن زیر باران خنده های بی دلیل سبکسرانه خود موهبتی ست... هرچند که تنهایی و جای خالی همچنان شبح وار پرسه می زنند.

 کات !

۱فروردین:سال سگ فرا می رسد! پاچه ی هیچ بدبختی را نمی گیرم و دیگر برای خود الکی دل نمی سوزانم! مگر من کوزتم؟!  برای خودم جوک می گویم و می خندم و روی اسفالت خیس خیابان ها هی لیز می خورم و به همه رهگذر هایی که ته صورتشان خنده برق میزند پز می دهم!

نیلوفرانه ها یکساله شد... تبریک به خودم !


۱)«چهارشنبه سوری» هدیه تهرانی را می بینم و بعد از دیدن هق هق بی صدای هدیه در حمام قسم می خورم که ازدواج نکنم‌ ! از او توقع زار زدن نداشتم‌ !

۲)کتاب«سهم من» پرینوش صنیعی را می خوانم و به یاد«چراغ ها را من خاموش می کنم» زویا پیرزاد می افتم ... زن بودن چیز سختی ست ...

۳)این روز ها مثل دختر های ترشیده ی عهد قیف علی شاه نذر های عجیب می کنم  و تمامی اس ام اس هایی با مضمون: «این پیغام رو برای هفت نفر تا اخر امشب بفرست؛ یک خبر خوب می شنوی ...» را برای هفتصد نفر فوروارد می کنم!

زیاد حرف زدم...؟!!  خوب کاری کردم !!