نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

شیطان نامه های عاشقانه ی خدا را دزدیده است ...

حق با تو بود. واقعاْ مهم نیست. وقتی می شه با یه دوش گرفتن پاکش کرد؛ دیگه چه اهمیتی داره؟ از در که رفت بیرون؛ ملافه قرمز ها رو جمع کردم و آبی ها رو جاش کشیدم رو تخت.بعدش هم دوش گرفتم.می خواستم از در که می آی تو؛ تر و تمیز؛ بقول خودت مثل دسته گل جلوت در بیام.همون عطر پرتقالی ای که برای تولدم گرفتی؛ زدم. می گفتی وقتی آدم از حموم تازه اومده و موهاش خیسه.بوش بهتره.

 حالا هم که اومدی و مثل سنگ نشستی اینجا. چرا قیافه ات شبیه «جانی دالر» شده؟چرا همش به موهام؛ که با گیره بالای سرم جمع کردم  نگاه؛ نگاه می کنی؟تعجب کردی ...چون هیچوقت موهام رو جمع نمی کردم نه؟! خب حالا که جمع کردم! اصلا چه مرگته؟بگو اون چیزی رو که داره مثل سوسک توی کله ات رژه می ره و وادارت کرده این وقت صبح بیای اینجا.منتظری من حرف بزنم؟ نه؛ من حرف نمی زنم.خودت باید شروع کنی و این گندی رو که بار آوردم هم بزنی.چشمات هم یه جوری شده... شده مثل چشم های من وقت هایی که دوست هات می اومدن خونه ات و یادت می رفت دو شاخه ی تلفن رو بعد از مهمونی بازی تون بزنی توی پریز؛  اونم کاملاْ اتفاقی! اون روز صبح هم کاملاْ اتفاقی اون دختر داشت از پله های آپارتمانت می اومد پایین.نباید اونقدر بد نگاهش می کردم که موقع پایین اومدن از پله ها پاشنه کفشش گیر کنه نوک پله و پخش شه رو زمین ! وقتی اومدم تو: دو شاخه ی تلفن هنوز روی زمین بود و همه جای بوی یه عطری می داد که عطر پرتقالی من نبود. قیافه ام رو که دیدی؛ داد زدی که: «یعنی من برای یه شب قطع بودن تلفنم هم باید به تو جواب پس بدم»؟! و من خفه شدم ...که یعنی نه. یادمه یه شب دیگه که تلفن رو باز جواب نداده بودی؛ تا صبح پنج دقیقه یکبار مثل خوره شماره ات رو گرفتم . بی فایده بود. نه؛ احمقانه بود! نمی تونستی که دختره رو نصف شب از خونه بیرون کنی.تجسم می کنم ات با اون بلوز شلوار سفید نخی ات چهار زانو نشستی بالای اتاق و با صدای زمزمه وارت آروم آروم از تجلی عشق می گی در سیرت نیکو و لابد نگاهت رو می چرخونی تو چشم های درشت اون دختره ی رنگ پریده.کاری که قبلاْ با من می کردی .... البته اون قدر هام چشم هاش درشت نیست؛ ولی خیلی خوب خط چشم می کشه.پن کیکش هم از اون گرون هاست.شاید  دو سه درجه روشن تر از رنگ واقعی پوستش.دوست داره رنگ پریده  به نظر بیاد  ؟ این طوری چهره اش روحانی تر می شه نه؟؟ همونجوری که تو دوست داری.حتماْ کلی براش کتاب و شعر خوندی و نقد فیلم کردی و راجب نقاش ها و موسیقیدان ها و مکتب های مختلف هم کلی براش سخنرانی کردی؛ همونطور که برای من می کردی ... می گفتی : «می خوام پُر شی» . پُرم الان...  نه؛ لبالبم.حالا چرا وایسادی جلوی اون تابلو ؟ رنگ های قرمز و آجری و نارنجی اش آرومت نمی کنه؛ ممکنه بدترت هم بکنه!حالا هی این لحظات نکبتی رو کش بده.می فهمم.پاهات بدجوری چسبیده به زمین. یا شاید مثل من چند سانتی هم رفتی زیر زمین! من هم اتفاقی پیداش کردم.تو یکی از همون مهمون بازی هات.که حواست به همه چیز و همه کس بود جز من! یه حسی بهم می گفت که اون شب هم تلفن رو جواب نمی دی.همین طور هم شد.

 هنوز که نشستی رو به روم و مثل روان پریش ها نگاهم می کنی. می خوای یه فلوکسیتین بهت بدم؟ آرام بخشه ... آرومت می کنه ها؟ می دونم که متنفری از این چیزها. هر وقت هم که تو دست بالم می دیدی می گفتی:« اه! بریز دور این آشغال ها رو ...آدم باید به خودش تکیه کنه.» آره .. اما آدم گاهی اونقدر سبک می شه که می خواد دستش رو به یه جایی بند کنه وگرنه می خوره زمین.فلوکسیتین تکیه گاه خوبیه لامصب. من اسمش رو گذاشتم قرص بی غیرتی.تو زندگی عاشقانه خیلی لازم می شه.اصلاْ اگه من شهردار بودم دستور می دادم توی آب این شهر فلوکسیتین بریزن! فکر کردی چی؟ به مدد همین آشغال ها بود که می تونستم نعشم رو بکشم و باز بیام پیشت که مثلاْ درس بخونیم و اصلاْ بروی خودم نیارم که اون سنجاق سر صورتی نکبت رو کنار تخت خوابت دیدم.یا اون موهای زردی که چسبیده بود به بالشت ... مگه نمی گفتی رنگ مو باید طبیعی باشه؟اصیل باشه؟ ...می دونی ...حماقت احساس قشنگیه. احساسی که می دونم الان دیگه حداقل تو هم داری و می دونم که الان جز اون تصویر وحشتناکی که از دیشبِ من تو کله ته؛ چیز دیگه ای نمی بینی.شاید ترجیح می دی مثل پر از جا بلندم کنی و از بالکن؛ رهام کنی دوازده طبقه پرتاب شم پایین.شایدم بخوای با دست هات خفه ام کنی.ولی حالت بهتر نمی شه.ده بار دیگه هم که این کار رو بکنی فایده ای نداره.چون دیگه باورم نمی کنی ...قداست ام از بین رفته ...دیگه اون مریم مقدسی نیستم که مال تو بود ...عشق تبدیل به کثافت شد و... جادو تمام شد ...

راستش جرئت ندارم از جایم بلند شم. می ترسم خیلی! یه چیزی تو چشمات لونه کرده که آدم رو مثل سگ می ترسونه.یه حالت عجیب بی قراری و جنون.که تجربه اش کردم. اما آخه تو مَردی... برای تو باید سنگین تر باشه.چرا «مثنوی» رو باز نمی کنی و یکی دو بیت نمی خونی تا حالت بهتر شه؟ همون جای همیشگیه؛ رو میز آشپزخانه. چرا «شرح شطحیات » نمی خونی؟ اصلاْ بیا بشین کنارم ... دلم برات بدجوری تنگ شده. برای جفتمون ... برای اون موقع هامون ...اصلاْ بیا با هم چند تا از اون ذکر ها که خودت یادم دادی بخونیم و بریم اون بالا ... مثل اون موقع ها ...وای باور کن بدجوری سنگین شدم ... شاید بار گناه باشه ...ولی خب ببین اصلاْ مهم نیست.من که الان حتی قیافه اش هم یادم نمی آد...گفتم که از همون مهمونی های مزخرف ات پیداش کردم . فقط برای تسویه حساب با تو نه چیز دیگه.اصلاْ به درک! هر چقدر که می خوای پشت اون پنجره ی لعنتی وایسا و گوشه ی لبت رو بجو.من که داره خوابم می بره...  دیشب تا صبح نذاشت بخوابم.تا من بیدار شم می تونی باز هم فکر هاتو بکنی. ولی ارزشش رو نداره ...بابا خودت میگفتی:وقتی می شه با یه دوش گرفتن از روی تن پاکش کرد....

ادامه اش رو هم من می گم: پس دیگه خیانت چه اهمیتی می تونه داشته باشه ... ؟!

پ.ن: شخصیت ها و اتفاقات این نوشته کاملاْ واقعی هستند ..این روایتی است که شاید بعضی از ما این قضیه رو تجربه کرده باشیم ...  (مثل کسی که این قصه رو برام تعریف کرد ...) و شاید هم نه  ...حقیقت امر اینکه ؛عشق چیزیه که همه ما  به نحوی  با اون در ارتباط ایم حالا هر کدوم به شکلی با اون رفتار می کنیم ...؛ دوست داشتم این داستان رو اینجا نقل کنم و عکس العمل تون رو ببینم... در آخر اینکه من در این ماجرا « راوی» ای بیش نیستم . راوی ای که هرچند که عمل شخصیت های نوشته اش رو تایید نمی کنه ... اما خیلی خوب درک می کنه .

نظرات 37 + ارسال نظر
حمیدرضا پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:46 ق.ظ

یه جورایی مشکوک میزد قضیه ؟
مطمئنی سرگذشت خودت نبوده ؟ :دی
این که نوشتی : «این روایتی است که شاید بعضی از ما یکبار آن را تجربه کرده باشیم...» یعنی تقریبا یه چیز نیمه عادیه دیگه ؟! جالبه ...

نیمه عادی؟! من همچین حرفی نزدم. این برداشت شما بود.
پ.ن: از حرفت خوشم نیومد .

یاشار پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:22 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

می دونی شاید هیچ چیزی تو زندگی بدتر از خیانت نباشه شاید هیچ چیزی تو زندگی بدتر از این نباشه که یه دوست بهت بگه که دیگه فلانی ارزش فکر کردن رو هم نداره چه برسه به دوست داشتن و بفهمی که تمام شک هات درست بودن اون موقع هر کاری می تونی بکنی باور کن هر کاری می تونی بکنی ولی اول باید فکر کنی که طرف چقدر برات ارزش داره به نظر من بهترین کار اینه که دیگه بودن یا نبودنش برات اهمیتی نداشته باشه و بدترین کار هم اینه که سطح خودت رو بیاری پائین و به تمام چیزهایی که معتقدی هم خیانت کنی.

اوهوم ...
یه جورایی شاید بشه موافق بود!

پسرک تنها پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:45 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

همونی که گفتم

کدوم؟
توضیح!

جودی آبوت شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:49 ق.ظ

تو منو فراموش کردی تا عمقه وجودت امروز که داشتم وبلاگمو آپ می کردم یاده تو افتادم حس کردم خیلی دلم برات تنگ شده وبمو که آپ کردم بعدش اومدم وبلاگت ودیدم که آپدیتی دلم شکست چون تو منو خبر نکرده بودی اصلا چه اهمیتی داره وقتی میشه اینقدر راحت خیانتو فراموش کرد چه امیتی داره که یه ستاره ای یه زمانی واقعا عاشقت بود و هست و تو هرگز اونو محل نذاشتی و همش چشمت به آسمون بود تا یه ستاره درشت ترو پرنور تر شاید گیرت بیاد و. حتما هم که میاد هیچ می دونی چند وقته بهم سر نزدی پست هایی بوده که بهت نیاز داشتند با ذره ذره احساسشون و تو چه بی تفاوت از کنارشون گذشتی و من بعد از یه فرصت طولانی پاکشون می کردم که حالا که نخوندی دیگه هرگز اونا رو نخونی راستی اگه ناراحتت می کنه که نمی کنه می خوام بگم آنجلینا داره جاتو میگیره خوشحال شدی نه چون تو هیچ موقع مثله من احساساتی نبودی و هیچ موقع منو از ته دلت اونطوری که من تو رو دوست دارم نداشتی نیلوفر من متاسفم برای تموم اون روزهایی که تو رو دوست داشتم و دارم .

محمود یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:48 ب.ظ http://solouk.ir

یا حسسسیییییییییین...این بروز شده!!!!!!....
عجب اتفاق بزرگی!!!!
...
نماز روزه هاتون قبول...عیدتون هم مبارک...ما امشب جشن داریم...اگه ۷۰۰ کیلومتر اینطرفتر اومدی خوشحال میشم بیایی!!!!میو

محمود یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:01 ب.ظ

عجب!!!
ببین من بلد نیستم در مورد عشقولانه ها نظر بدم چون...بگذر

لطفا

mahmood سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:00 ق.ظ

waw bebin in mahmood che mikone......ye sar bezan motevajeh mishi.....rasti fekr konam nazarat shomam anjam shode!

www.solouk.ir

دونفره پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:12 ق.ظ http://rax.blogfa.com

پاک میشه
با یه دوش
اما چقدر طول بکشه مهمه‌ !
و اینکه چی پاک شه ...
داستان واقعی ام به یه دروغ بزرگ نیاز داره برای باور ...

حامد جمعه 21 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:50 ب.ظ http://boyz.blogfa.com

مگر چقدر فرصت داری کنار خاطرات بنشینی. مگر چقدر وقت داری که از تن رود‌ها بگذری و شیطنت ماهی‌ها را تماشا کنی، مگر چقدر می‌توانی دوشادوش عقربه‌ها لحظه‌ها را پشت سر بگذاری، کجا را نگاه می‌کنی، آسمان کمی آن طرف‌تر کنار درختان بید جریان دارد. مگر چقدر می‌توانی ساکن آرزوهای بی‌سقف باشی، دست خودت را بگیر و سری به آینه‌ها بزن، با یک ورق کاغذ و یک خودکار آبی هم می‌توان جنگلهای رازناک را نوشت. چرا خودت را نمی‌بینی. همه شیشه‌ها دارند تو را می‌بینند. همه پنجره‌ها دارند تو را به دیگران نشان می‌دهند. چند رشته از گیسوانت را در بادها رها کرده‌ای تا زیبایی‌ات را به رخ خک بکشی! انگار هرگز ماه را ندیده‌ای که با آن همه زیبایی گیسویی ندارد. وقت می‌گذرد، اگر لاله نباشی در تاریخ نخواهی ماند، اگر مثل لاله‌ها نباشی هیچ کس تو را نخواهد شنید. آیا فرشته‌ها نام تو را می‌دانند. گاهی که به یاد باران‌ها می‌افتم دلم می‌گیرد. کاش تو قدر دریاها را می‌دانستی. کاش پیراهن رفتار تو این قدر چرک نمی‌شد، بیا به ابرها بگوییم باران را بر پنجره خانه‌مان بنشانند. بیا کوچه‌ها را بطرف کهکشان‌ها ببریم. گاهی که به یاد تو می‌افتم دلم می‌گیرد، مگر چقدر فرصت داری که زیبا بمانی، مگر چقدر فرصت داری که خودت را به پرنده‌های جوان نشان بدهی. ابرهایی که می‌روند دیگر نمی‌آیند، چین و چروک‌هایی که می‌آیند دیگر بر نمی‌گردند. برای خودت آینه‌ای بخر، موهایت را پنهان کن، بگذار قلبت را پیدا کنند.

مجتبی شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:56 ب.ظ http://www.moji67.blogfa.com

سلام...اون دفعه که نظر دادم انگاری بهت برخورد جوابمو ندادی...داستانش واقغا محشر بود...خود داستان که تکراریه و هرروز میشنویم....ولی سبکش عالی لود....هر کی روایت خودشو اینجوری نوشته علاوه بر خیانت نویسندگی هم بلده....
به امید از بین رفتن این چیزا که حاصلش جز ویرانی یه خانواده نیس...
فدات بای.

جودی آبوت دوشنبه 24 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:34 ق.ظ

سلام . من که از رو رفتم ولی تو رو نتونستم از رو ببرم در صورت امکان به طور خودکار از رو بروید .

پگول چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:09 ق.ظ http://cheshberah.blogsky.com

نیلو ، هی ملکه سفیدبرفی با خود توام ! توت فرنگی ای از جنس دختر !
نیلوفر دیگه اینبار از دست خودم داره کفرم در میاد! وای نیلو همه چی همونقدر آروم و خوبه که باید باشه ! چیزی که همیشه میخواستم !‌ولی منه لعنتی هوش و حواسم یه جاییه که نمیدونم کجاست و از هیچ چیز لذت نمیبرم ، مطلقا ! شاگرد درسخون و خوشچهره ی هم رشته ایم بعد از یک ترم و یک ترمک تابستان که با همه ی وجودش منو میپایید و حسادت همه رو غلمبه کرده بود و اخم های گاه و بیگاه من که بعضی وقتها لبخندهای شیطنت وار قاطی شان میشد ! بلاخره یک ماه میشود گمانم ، که جرات کرد و درخواست کوفتی خودش و مطرح کرد و همه ی غرور خالخالی اش را به خاطر عشق اولش به گه کشید و من که دیگر مطمئن بودم حال و حوصله ی این خاله بازی ها را ندارم طی چند جلسه مباحثه در پارک کنار دانشگاه تسلیم چشمان قهوهای مات بی حالتش شدم یا موهای بورش که زیر نور آفتاب راستی راستی زرد میشوند ! ولی بعله را گفتم و خلاص!

پگول چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:10 ق.ظ http://cheshberah.blogsky.com

با همه ی وجود عاشقم است از ماه اول دوم دانشگاه این را همه میدانستند و تنها کسانی که به روی خودشان نمیآوردند من بودم و خودش که گیج و ویج بود ! نیلو به همان خوبی است که باید باشد ! از آن پسرهای پاک که همه چیز در وجودشان است الا حرامزادگی :)) خانواده آرام تر از همیشه! روابط تپل مادر دختری و پدر بغلی و خواهر لوسی ! همه شان در بهترین شرایط . وضع مالی خدا رو شکر خوب است درسها شخت شده اند ولی مخ درسها پیش خودم است :)) و خداااا او هم از همیشه بزرگتر است در آسمان زندگیم و من ! هیچ از گذشته ام به او نگفته ام و نمیخواهم هم بگویم چون دیگر حقیقتا بهش فکر نمیکنم اما ! حواسم کجاست نمیدانم !‌ با او که هستم ! اسمش امیر حسین است ، لحضات خوبیست سرشار از لذت و نگاههای بی قرار او ولی . دلم برایش تنگ نمیشود ! سرد هستم و نمیترسم از اینکه از دستش بدهم یا نه ! ولی دغدغه ی او این است که وقتی با آن استاد ۳۰ ساله هه که نگاه های خاصی به من میکند و اسمم را خوب بلد است ، کلاس داریم از ۶ جهتم دختر باشند و به استاد نگاه نکنم مبادا بیاید و بدزدتم :)))) ! و ضیافت نروم و قرار عمومی و جوانان و کوفت ! و همه جا دستش در دستم باشد مبادا دولپی نخورندم دیگران که به خیال خودش مردم که کور نیستند زیباییت را میبینند !‌ ولی من...

پگول چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:11 ق.ظ http://cheshberah.blogsky.com

نیلو از آن راهنمایی تپل ها میخواهم که ... جدی جدی چندتا راه و روش جینگول داشته باشد بلکم از این یبسی مادر مرده در بیایم و در مقابل ۸۰۰ مدل دوستت دارم او یک تف هم که شده جلویش بی اندازم که از الان به فکر ماشین عروس است و کار ! دوستش دارم نیلو این را میدانم ، عاشقش خب نیستم شاید بشوم ! مهم این است که الان همه چیز خوب است فقط کمی تجربه یا سیخ میخواهم فرو کنند در Xونم . که خلاقیتی لبخندی چیزی ، نشاط را به چشمان و دستان و تمام جانش بیاندازد .
التماس دعا ، پگول

باران چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:08 ب.ظ http://life-is-good.blogfa.com

سلاااااااام!
نیلو جوننمممممم خوبببییییییی؟دیدی تابستون اومد و رفت و ما همدیگرو ندیدیم بالاخره!
راستی نیلو این وبلاگ تشنه ی باران چرا اینجوریه!؟
بازم جامو عوض کردم دیگه حالم داره به هم میخوره،یه جا نمیتونم بدون مزاحمت بنویسم!

[ بدون نام ] چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:54 ب.ظ http://doxy.blogsky.com

صلام.!
وبلاگ زیبایی دارید

پگولی پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:57 ق.ظ http://cheshberah.blogsky.com

سلام نیلو جان .
نیلو ، کاش کامنت هام رو نمیذاشتی همه ببینن ، دیوونه من با خودت کار دارم و هیچ راه کوفتی و زهرماری دیگه ای ندارم که بپرم بغلت جز این بلاگ بخور نمیرت !
رفیق هم کلافگی هام ! حرفام و اشکام و خل بازی هام و راهنمایی خواستنام واسه خوده خوده خودته قشنگم ! هه نه واسه هر سر زده ی با نام و بی نشون ...
عیب نداره شاید باید بهت میگفتم ..نمیدونم چرا فکر کردم که خودت میفهمی .
منتظر کمک که نه تلنگر نازت هستم . دلمم برات قد یه ماش شده ... روی ماه مامان و ببوس . میسپرمت به خدا
پگاه

متولد ماه فوریه جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:29 ق.ظ

نظر من اینه که سناریو بدی نداشت یعنی اگه از روش فیلم بسازن و تو سینمای درجه ۲ نشون داده نشه صد در صد تو سینماهای درجه ۳ نشون می دن ! فقط نکته جالبی که نظرمنو خیلی به خودش جلب کرد این بود که بالاخره رو دست دختره تو فیلم چی نوشته شده بود !؟ { همون عکسه دیگه !}

محمود جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ب.ظ http://solouk.ir

سلام خوش تیپ!

خوبی؟

نمیدونم شاید مسخره باشه...ولی احساس میکنم دلم برات تنگ شده... خودم داره به حرفام خندم میاد ولی....ولی نگرانتم!!

ببین مواظب خودت باش...خیلی دنیای بدی شده...

یادمه تابستون نزدیک همین فلکه صادقیه تهران داشتم راه میرفتم یه پسره رو دیدم وقتی راه میرفت دیگه به جای تنه زدن...بازوی این دخترا رو میگرفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قاط زدم خواستم برم یه چک بهش بزنم...حیف که داداش بزرگم اونجا بود و نمی شد


پ.ن:میدونم به این کامنت خواهی خندید ولی من همیشه صداقت رو دوست داشتم

چهارراه دیوانه خانه یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ق.ظ http://www.mo30t.persianblog.com/

سلام!!
غیبت طولانی داشتی !!؟!
حالا هم که اومدم کلی حالم گرفته شد!!
یک اعتراف!!یک زمانی من مثل شخصیت بد ماجرا٬ طرف مقابلم ٬که عشقش زیر پاهام لگد مال شده بود٬ انقدر از این حرفها بارم کرد٬ تا خرجینم پاره شد٬ و بوی گند خودم رو احساس میکردم٬ که از سر حمقات جهالت و شهوت چنین گندی رو بالا اوردم!!عذاب وجدانش جرم میداد!هیچی نگفتم و گوش دادم!عذاب وجدانش جرم میداد!یه جاییم اره گیر کرده بود نه راه پس داشتم نه پیش حسابی گند زده بودم!!
چرخ چرخید ٬و روزگار ورق خود ٬زمانی رسید مثل شخصیت رنجور ماجرا جایم عوض شد ٬زل زدم تو چشمای یک خائن ٬که عشقم رو زیر پاهای خیلی ها لگد مال کرده بود٬ اما من گله ای نکردم٬ حرفی نزدم٬شاید اون روز رو به خاطر اوردم که من اون ور میدان بودم ٬ شاید تاوان اون روز بود !!بازم بوی گند اون روزم رو حس کردم این بار به خاطر این که فهمید چه به سر اون بیچاره اوردم!!بازم هیچ چیز نگفتم روم نمیشد !! از عشق خجالت میکشیدم!! باسکوت و ترک کردنش حسابی رو هیکلش بالا اوردم!!شدم چوب دو سر سوخته !! و درسی که گرفتم عشق تاوان داره و روی زمین کسی پیدا نمیشه که تاوان اون رو بپردازه !!بنابراین دیگه دنبالش نگشتم و از اون فقط قصه های تلخی بیاد دارم!! شرمنده اخلاقتم پر چونگی کردم!!
حالت سوخته را سوخته دل داند و بس!!خدانگهدار!!

ادمین دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:16 ق.ظ http://linkbox20.mihanblog.com

با سلام..
نحوه افزایش آمار وبلاگ شما تا چندین برابر...
و تبلیغ لینک شما در بیش از چند هزار وبلاگ و پر محتوا کردن سایت شما در موتورهای جستجو.......
و یه حرکت استثنایی واسه وبلاگ هایی که ......
www.linkbox20.mihanblog.com
منتظر حضور سبزتم.
با بهترین آرزوها....... پیروز باشید

پگاه چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:39 ب.ظ http://cheshberah.blogsky.com

خانوم خانوما ! کتاب میخوام . اسم کتاب با نویسنده حتی اگه انتشارات یا ترجمه ی خاصیش لازمه اونارم بگو . و چندتا ...؟ ۱۰ . ۱۵ تاش فعلا کافیه ! و چی میخوام ؟
اووم نیلو کتابی که روم سریع تاثیرشو بذاره . اه سلیقه های کوفتیمون فکر کنم شبیه باشه ... احتمالا چیزی که دلتورو قلقلک بده دل منم میچلووونه . فقط نمیخوام بار تاریخی و این چیزاش مثل کتابای الکساندر دوما اینطورا یا بار فلسفی مثل یاستین گوردر و این تیریپاش زیاد باشه . احساسام غلمبه شه ! ولی نه از طریق داستانای عشقولانه .... خودت بدون چی میخوام . نیلو فرس ماژوره هان ... میبوسمت بغل بغل

محمود پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:39 ب.ظ http://solouk.ir

سلام...کجایید؟....

خوبی؟

جودی آبوت شنبه 6 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:20 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

سلام می بخشی بازم بدقولی شد به خدا به خاطر تمرینه تئاترم بود دیروزم که یه فیلم ساختم یعنی سر فیلمبرداری بودم شرمنده می دونم الان خشمگینی منم لپام سرخ شده نگام کن دلت برام نمی سوزه ؟

جودی آبوت - ستاره پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:49 ب.ظ http://judy-aaboot.blogfa.com

سلام . پیشی جونم بدو بدو آدرس جدید مه بدو که عقب موندی

جودی آبوت شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:32 ق.ظ

تو کجااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایی دختر چرا ازت خبری نیست . هان برات نگرانم چرا گوشیتو جواب نمی دی ؟ هان هان هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

باران شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:19 ق.ظ

نیلو باز کجا رفتی تو!هی تو برو گم و گور شو!
چی شده؟
تروخدا بیا دیگه،دلم تنگیده

MieL یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:08 ق.ظ

حافظ دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:18 ق.ظ

وقتی خوندم یاد این بیت افتادم= تنت ارزانی آنها که میگویند و میخندند...و یک شب میهمانند وسحرگه بار میبندند....از شاهکار

فرزانه شنبه 20 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:57 ب.ظ http://www.donyato0moshtameh.blogfa.com

خیانت !!!!!
تو این دوره زمونه هیچی ارزش نداره هیچی ..........

داستان جالبیه فقط میتونم همین رو بگم
دردناک... اما حقیقت داره
خیانت شده مثل نقل و نبات
خیانت تو همه چی همه چی ........

به هر حال شاد باشی :*

محمود پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:56 ب.ظ

شاید یه وبلاگ دیگه زدی؟

حمیدرضا یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:21 ب.ظ

بسه دیگه یه چیزه جدید بنویس ! خسته شدیم از بس قصه ی خیانت خوندیم اینجا ! :دی
چطوریایی خانوم ؟ :-)

Farhood شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 06:34 ق.ظ http://weblog.farhoodonline.com/

قشنگ نوشتی. گر چه اون سالها رو پشت سر گذاشتم ولی نفسم گرفت اینارو میخوندم. این باید قصه ی خیلی ها باشه.

نیوشا سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:29 ب.ظ

یخ کردم...نمیدونم چرا...
چرا باید اینجوری بشه؟!
خدایا...رحم...کن

afshinpars7 سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:07 ب.ظ http://afshinpars7.blogsky.com

درود بر تو. من تنها نظری که دارم اینه که شما رو دعوت کنم به دیدن فیلم جاده شاهکار فدریکو فلینی.اگر دیدید نظر مرا در مورد متن تان خواهید فهمید. ببخشید پیدا کردن نظرم سخت شد اما با دیدن آن فیلم حتی اگر نخواستید پاسخ مرا هم بدهید بهر حال ضرر نخواهید کرد.موفق باشی.

دانشجو نما جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.2regard.tk

یه کامنت دیگه اینجا گذاشتم همین یه دیقه پیش.
اگه اومده که هیچ ..
ولی اگه نیومده ....
همون هیچ
بی خیال !

آرش چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:22 ق.ظ http://arash-aref.blogfa.ir/

سلام . پستت خیلی خوب بود . گاهی تنها راه همینه که مشابهه عمل کنی . اما بهتره وقتی رابطه عاشقانه نیست ولش کنی و خودت سقوط نکنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد