نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

مُردم از این «هیچ کس ها»...

«تنها» نشستن پشت میز های شش نفره ی کافه تریای دانشگاه؛شاید در نگاه اول غریب و سخت بیاد....اما عاقلانه ترین کار ممکن است...مخصوصا وقتی به میز بغلی ات نگاه کنی...! شش تا از بچه های کلاس؛کیپ تو کیپ هم نشستند....یکی مشغول تنظیم رژ گونه ی سمت راست با سمت چپ اش است... یکی گرم صحبت با موبایل...نفر سوم در حال لبخند زدن به پسر های سمت دیگر تریاست...سه نفر باقی مانده گپ می زنند...صحبت می کنند...یا یک همچین چیزی...یک نفر صحبت می کند...بقیه گوش می دهند... یا به ظاهر گوش میدهند...و سر هاشون رو به علامت تایید تکان میدهند که یعنی:اره...میفهمم...درک می کنم...درسته...حق با توست!..اما شرط می بندم اندازه ی بع بع یک گوسفند هم ذره ای ؛برای حرف های با ربط و بی ربط دوست شون  ارزش قائل نیستند....................

و این ور ماجرا؛ تو......پشت میز....«تنها» نشستی و می دونی که« تنهایی»... می دونی که باید حرف بزنی... که باید فک ات رو تکون بدی...بلکه ماهیچه های مرده ی عضلات ات باز شه...که باید عقده های انباشته شده درون روح لعنتی ات رو که مثل اشغال جمع شده و بوی موندگی شون همه جا رو بر داشته بیرون بریزی...می دونی که پری... که به چند تا جیغ بنفش از ته دل نیاز داری؛اونقدر که اول گوش خودت و بعد گوش دنیا کر شه... که زخم های کهنه ات چند روزی ای که سر باز کرده و دردت می اد... که صدات در نمی یاد...که خفه خونی مزمن گرفتی! چرا که می دونی...سرازیر شدن همانا و ........ترجیح می دی با این همه گند پشت میز شش نفره «تنها» بنشینی...برای خودت«به تنهایی» نسکافه سفارش بدی...بی صدا به منظره های اطراف نگاه کنی و خفه شی...چرا که اگر حرفی هم بزنی......گوش شنوایی برای شنیدن وجود نداره... و نه...نداره...


بچه ها سرازیری پر شیب ناجور دانشگاه را که کرگدن را هم به هن و هن می اندازد؛مثل جت؛با سرعت نور بالا می روند و صدای خنده های مکررشان گوش من که هیچ؛فلک را هم کر می کند؛طوری که حدس می زنم هر کدام سه قرص اکس را یک نفس بلعیده اند با این فوران انرژی...و شاید تقصیر من است که اکس نخوردم....و این شتاب و عجله و آی دیرم شد! ... و وای ساعت چنده!؟!برای چیست؟! و چرا من لحظه ای به این فکر نمی کنم که انها هم ادم هستند شاید و یا حتما ؛کسی را در انتظار خود دارند که این چنین عجله می کنند و ای تویی که ادم نیستی و یا ادمیت رو از یاد بردی.............................از خودم می پرسم:«تاکسی ها و اتوبوس ها که منتظر کسی نمیشوند...؟! می شوند؟!.....و بعد از لحظه از لحظه ای تأمل؛با قدم های  ارام تر از قبل به راه خود ادامه می دهم....چرا که کسی منتظرم نیست و من «تنهایم...» ...
خسته ای...راهی نیامدی....کوهی نکنده ای...اما خسته ای... مثل زندگی عجیبت که هنوز چیزی از ان رو تجربه نکردی...و چیزی ندیدی اما از ان هم  خسته ای...کلید رو  داخل خانه می اندازی و هنوز :سلام مامان جونم!چطوری گلم! رو نگفتی که مامان با قیافه ای  گرفته و اخمالو  ظاهر می شود و در حالی یک دستش گوشی تلفن بی سیمی و انگشت دست دیگرش به علامت سکوت روی بینی قرار دارد؛با کسی که نمی دونی کیه؛اما حدس می زنی که از اهالی فامیل باشه صحبت می کنه: د اخه  عزیز من!این حرفی که شما می زنید چه معنی می ده! نه! شما گوش کن جانم! من به چه جرئت به خودم می تونم همچین اجازه ای رو  بدم که هنوز سال شوهرم نشده با وجود یک دختر بیست ساله؛دوره بیافتم دنبال شوهر! ای بابا! باز شما حرف خودتون رو می زنید! اینه بزرگتری و نصیحت کردن شما؟!!!اینه حمایت شما؟!! و سکوت..........................یخ می زنم! بی اراده می شینم( می افتم) روی کاناپه و با دهانی باز به مکا لمه ی مامان خیره می شوم... (گوشهایم به سختی می شنوند)

ـیعنی که چی جووونی! خوشگلی!حیفی!جوونم که جوونم !عزیزم! من اگر هم بخوام همچین کاری رو بکنم برای دخترم باید بکنم! نه اینکه خودم......بله؟!یعنی چی که مورد پیدا شده! مورد ببخشید غلط کرده پیدا شده! تا زمانی که من اجازه ندم؛کی جرئت و حق این رو داره که پا پیش بذاره؟!! کی؟! جدی می گین!این مردم واقعا حیا نمی کنند؟! اون مرتیکه که دوست صمیمی شوهر من...........زیر چشمی یک نگاه به من می اندازه و فوری بحث رو جمع و جور می کنه:در هر صورت جواب من قطعا منفی ! بعدا با هاتون صحبت می کنم...سلام برسونید...خداحافظ شما......و سریع قطع نکرده با لبخند می پرسه:دانشگاه چطور بود امروز؟! برو اشپز خونه الان می ام نهار رو می کشم......دوباره زنگ تلفن!.........(دهان من هم جنان باز است...)

-الو؟!سلام مامان؟!چطوری؟!اللهی قربونت برم اخه چرا اصرار می کنی؟! بعله صحبت کردم! گفتم نه! زشته؟!!! زشته چیه مامان!ول کنید! از شما بعیده این حرف ها! بابا! من وقت شوهر دادن دخترم هست!!! نه خودم!....................... با خودم فکر می کنم :خانوم جون( مادر بزرگ ام ) هم؟؟؟؟!...................

به ادامه ی بحث و جدل شون گوش نمی دم! گوشهام کر شده!خودم هم کور شدم!سرطان گرفتم!نه! یه مرضی گرفتم که خودم هم اسم اش رو نمی دونم!اصلا نیستم! در نزنید! حالم بده!به خدا مسخره بازی در نمی ارم و بعله! باید منطق داشته باشم و خود خواه نباشم و شما راست می گین زندگی شخصی هر انسان بالغ به خودش مربوط می شه و در نهایت مامان هرچقدر هم سر سختی کنه؛ بلاخره اطرافیان و جامعه دست بر دار نمی شه و بعله من دانشجوی مملکتم و باید روشنفکر باشم و بفهمم و درک کنم و این امل بازی و ها و حرکات فناتیکی از دختر خانوم و خوب و تحصیل کرده ای مثل من که کتاب هم زیاد مطالعه می کنه بعیده و بعله و بعله بعله.!........................شما راست می گین!.............من هم چیزی نمی گم! و فقط و فقط خسته ام و« تنهام»....کسی نیست که این کثافت ها رو براش بریزم بیرون  و سبک شم و «تنها»چیزی که می خوام خوابه....می خوام بخوابم...کسی رو ندارم که به خاطرش بیدار بمونم.....چیزی ندارم که بهش فکر کنم ......یا  حتی به خاطرش  بمیرم!.....فقط می تونم بخوابم.....بخوابم و ارزو کنم کاش مرده بودم و این چیز ها رو نمی دیدم...بخوابم و تو خواب فکر کنم که این ها رو هم باید می دیدم.......همین....شب بخیر...  


نوشته ام رو که می خونم ده مرتبه کلمه ی «تنهایی» به چشمم می خوره...دیگه حتی به نوشتن هم تسلط ندارم...(مگر داشتم؟!)
از جملاتی مثل:می فهمم و درک می کنم و من هم همچین موقعیتی رو تجربه کردم و قوی باش و غیره خواهش می کنم که استفاده نکنید! چون حالم به هم می خوره!
اپ نمیکنم چون نتیجه اش افتضاحی به این شکل می شه...گله گی نکنید....

نظرات 34 + ارسال نظر
پدرام چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:13 ق.ظ http://susheeiant.blogsky.com

هیییییییییییییییییییییییییییی.
حیف که یه دختری حتی ورزشگاه هم نمی تونی بری خودتو خالی کنی. حتما اینو میدونی که تو مملکت ما دخترا رو جز ادما حساب نمی کنن.

همین تو می ری خودت رو خالی می کنی کا فیه...
تو مملکت ما خود ادم رو ادم حساب نمی کنن چه برسه بقیه رو!

.MieL.AsaLi.(عسلی ) چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 03:00 ق.ظ http://mielasali.persianblog.com

NiloO abJiT Fadat besHe :X AziZaM :* agha PeDRaM ShoMa BebakhshiDa NaZar dadi Ya maLagH Zadi :| NiLoO TavaKoLet be KhoDa basHe :X MidoNaM chi daRe Behet MigZaRe :( VaLi gHaVi basH ZoOD KHaM NasHo Badesham ZenDegi HarKassi Be khoDesh marBooTe Na Be JaMe Na Be FaMiL Na be hich Kasse DiGe Pas tavaKoLet Be khoda basHe :X MadaretaM tanHa NazaR Motmen bash ONaM to ro TanHa NeMiZaRe :* Badesham JenabaLi Khili BiKhod mikoNi Up DaTe nakoNi :| MikoshaMeTaaaaaaa :D KhiLi ziYad MiDoOSstaMeT :x
ToYi NaZaNiNaM :X SaMiMi TariNaM :X elaHi BeMiRaM [-O< ghaMe To NabiNaM :X B :* :* :* S

آلبالو چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:58 ق.ظ

عجب ... ! سکوت کنم بهتره ... تو هم همینطور

همین کار رو گردم دقیقا....
احساس خفگی می کنم...سکوت خفم می کنه!

سپیده چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 07:44 ق.ظ http://www.mahuor.blogfa.com

تو از این وادی سرما زده نومید نباش
دی زمانی دارد و زمستان اجلش نزدیک است.....

اره...
زمان اجل منم...گویا!

باران چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ب.ظ http://baroonkhoobe.blogfa.com

سلام نیلو جونم.
به خدا درکت میکنم شاید پیش خودت بگی برو بابا ادما فقط بلدن برای دلداری بگن درکت میکنم.ولی باور کن از ته ته دلم میفهمم چی میگی و چته.اینجوری نکن با خودت وفکر کن هیچی نمیبینی .چون اگه فکر کنی که میبینی بیچاره میشی.

کورم مگه؟!
می شه مگه؟!
تو می تونی مگه؟!

تیبا پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:15 ق.ظ http://bluelightsea.persianblog.com

سلام ...

متنفرم از تنهایی

پشت کوه های تنهایی خورشید همیشه در کمینه ...

به منم سر بزن خوشحالم میکنی ...

پس برای من چرا تا چشم کار می کنه...ابره و ابر....

باران پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:47 ق.ظ

مرسییییییییییییییییییییییییییییییییی
نیلو جونم که اومدی پیشم خیلی دوست دارم.الهی من بمیرم برات کاشکی زود تر حالت خوب شه

نارسیس... پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:23 ب.ظ

تنها نشستن پشت میز ۶ نفره که سهله...۱۲ نفره نفرشم وقتی میدونی آدمایی که کنارت نشستن به اندازه ای که یه بز حرفای تورو میفهمه هم درکت نمیکنن کار درستیه...
روزگاز بدی شده نیلو...
اگه جلو روی آدما ....آدم سر ببرن کسی ککشم نمیگزه....
حس زیباییست اینکه حس کنی هیچ کس منتظرت نیست!!!!!
به زیبایی حس تنهایی!
به زیبایی حس فراموش شدگی!
به زیبایی از یاد رفتن!
...
ولی خیلی وقته همه زیباییا تیدیل به زشتی شدن......
........
مردم عادت دارند برایت دل بسوزانند...حتی اگر خودت نخواهی....حتی اگه بگی که نمیخوای....
حرف ها رو فراموش کن....
درهان مردم است و هزار حرف نگفته که باید بیرون ریخته شود وگرنه در دلشان میماند!!!!

....
پ.ن (!) :‌ اگر افتضاح این است...
بگذار همیشه نوشته ها افتضاح باشند!!!

نازی..
نازی...
نازی اگه بدووووووووونی................

پسرک تنها پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:32 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

خوب درسته که درک نمی کنم. ولی آپدیت کن.بی فایده نیست. ما آدما هممون لحظات سخت زندگی برامون پیش میاد. اگه هم تاحالا پیش نیومده باشه در آینده حتما پیش میاد و قطعا یک بار هم نخواهد بود.پیا باید کنار اومد یا مقابله کرد .
ولی آپدیت کن

وقتی این لحظات سخت تعدادشون زیاد و فاصله شون کم..
اونوقت ادم «کم» می اره...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:52 ب.ظ

پدرو مادرم که جدا شدند، کسی نظر مرا نپرسید. پدرم وقتی ازدواج کرد هم. مادرم هم اگر این کار را بکند نظرم را نمی پرسد.

باید عادت کنی که آنها همیشه قبل از پدر یا مادر بودن، آدمند.
متاسفانه...

..........

ارنستو همینگوآرا پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:35 ب.ظ http://www.to0otfarangi.blogsky.com/

به نظرم یه روزنوشته شبیه منه.بذار بخونم ستاره ی سهیل!

یاشار پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:42 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

نیلوفر جان همینن دانشگاه اونی که ما فکر می کردیم نیست و تازه خیلی فاصله داره واسه همسن خودت رو ناراحت نکن.
بعضی چیزا قبول کردنش خیلی سخته و اصلا می دونی هر چی بخوام بهت بگم احساس می کنم بهش اعتقاد ندارم فقط بدون که درکت می کنم و دلک می خواست دلدلریت بدم ولی حرفی که بهش اعتقاد ندارم نمی زنم.
به نظر من ما از هم دور نشدیم تو حال نداری بزنی تو حال من واسه همین فکر می کنی دور شدی ( اون کله ای که می چشمکه).

هر کاری می کنی بکن...
اما دلداری نده تو رو خدا...
که ادم اینجوری خودشو بی اراده تر احساس می کنه...

پردیس پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:59 ب.ظ http://jinglebells.persianblog.com

الللللهییییی این جاچرا این شکلی شده!...دوسه من می شی؟...خوشحالم که اینجا نوشتی وبلاگ مال همین کاراس بیای بگی که زنده یی و تنها ٬ آدمام باهات همدردی کنن!آدم که نه بهتره بگم دوستات.تنهای تنهام نیستی عزیزم!

ارنستو همینگوآرا پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:03 ب.ظ http://www.deadwords.blogfa.com/

لعنتی! باز که اسانس رفت رو احساسم.
من همچین حرفاییو از زبون یکی دیگه هم شنیده بودم.اون موقع هم قفل کردم یعنی.شده مثل این فیلما.به نظرم در همین حد واسه ت کافیه.عقل مامانت بیشتر از تو کار میکنه.پس ابراز احساسات کن ولی دخالت نکن.
به پوچی رسیدی خودکشی نکنی یه وقت! فقط زود شوهر کن که اوضاعت هر چی میره جلو وخیم تر میشه!!
این کامنتینگ لعنتیت هم هنوز درست نشده نمیشه دو تا کامنت پشت سر هم داد.تایید هم که باید بشه.استخر خونه تون جلبک نزده بیایم آب
عوض کنیم؟!!
===
جواب: جواب نده آدم لجش میگیره!

من نه ابراز احساس می کنم! نه دخالت می کنم! نه اصلا ابراز وجوووووووووووود!
حوصله این دنگ و فنگ ها رو ندارم !
من هیچ غلطی نمی کنم!

ارنستو جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:37 ق.ظ

روحیه تو قوی نگهدار...شعار بده.الکی...

نمی تونم بابا!
نمی تونم!
ای بابا!
تو باشی می تونی؟!
فقط پسر ها ادمن؟! غیرت دارند؟!
اه!

طه جمعه 16 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:20 ب.ظ

باید باز کرد سینه را...
رو به سوی یک دوست...
و تا آخر گریست...
و من در تاریکی ناکجا آبادی
هق هق ام اما تک...

کلید مشکلت درست همون جایی هست که انتظارش رو نداری... اما گفتن من چیزی رو حل نمی کنه...

ارنستو همینگوآرا شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:03 ق.ظ

چرا میزنی حالا!
من رو حساب بچه محلی گفتم!
کاراته باز!

هیچی! شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:15 ق.ظ http://nevermind.blogfa.com

خیلی دلت پره در واقع ترکیده وقتی یه متن به این زیادی رو می نویسی و این همه شکایت... متنفرم از دلداری دادن و نصیحت کردن بخاطر همین دلداری نمیخوام بهت بدم. همونطور که خودت توی بلاگم گفتی منم توی یه همچین موقعیتی هستم... یه روز ، همین چند روز پیش بود یه دوست قدیمی که داشت از یادم میرفت ازم پرسید [کجایی؟! نیستی؟! چت شده؟] توی دلم با خودم گفتم [وقتی نیاز داشتم، همگی نبودین! ممنون، به تنهایی عادتم دادین!] ولی اون هیچی نشنید .. منم فقط خدافظی کردم/// راستی سلام دوست من

آلبالو شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:11 ب.ظ

مردم ....
مردم کارای بد نمی کنن
مردم با معرفتن هنوز به جون خودم

دهمین کامنت گذار شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:02 ب.ظ

غیرتی شو... اما آنچه البته به جایی نرسد فریاد است...

دردناکه اما باید پذیرفت. به زودی باهات بیشتر صحبت خواهم کرد...

راهی شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:05 ب.ظ http://www.insooansoo.blogfa.com

بسم الحق
سلام
خوب می نویسی رفیق . ولی چرا انقدر غمگین ؟ چرا انقدر تیره ؟ مگه چقدر غم توی نهانخانه دلت انبار کردی ؟
به امید خدا ۲۹ دی ماه بیمارستان امام می بینمت . منتظرت تو و همه بچه هایی که دلشون برای آدما تنگ میشه هستیم .
حق نگهدار

باران شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:41 ب.ظ http://baroonkhoobe.blogfa.com

ببخشید مثل اینکه حرفم بازم حالت نصیحت داشت!نیلو جونممممممممم.ترو خدا یه خبر از خودت بهم بده .دارم از دلشوره میمیرم.

ستاره یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:03 ق.ظ http://kolbe-roya.blogsky.com/

یوژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژز
ستاره ظاهر میشژود
نمیدژونی چدد دلم برات تنکه جیکملم
فردا ۸بهت تلفن وزنم
امیدژوارم باشی

قربژونه نزمی قهر نشی

ملق باز یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:10 ب.ظ http://ab1.blogfa.com

فرق "مشکلات" با "شکلات" فقط یه "م" !
یعنی الان مشکل این "م" هست!
چه جوری این مشکل "م" رو حل کنیم؟

قلب شکسته یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:30 ب.ظ

سلام به نیلوفرنگی خوبم........
راستش... دلم نمی خواد راجع به نوشتت حرفی بزنم....
فقط.... حواست هست که .. امتحانا نزدیکه...
مراقب خودت باش اجی خوبم ... خودتو آزار نده.

*مهتاب* دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:17 ق.ظ http://www.shabe-sard.blogsky.com

نیلوفر مهربونم ! همه به نحوی متغیر در شدت و ضعف ، گرفتار این سردرگمیها هستیم . می دونیم که رسیدن به شک ، مقدمه ی دستیابی به یقین ِ پس ما از اونهایی که در جهل مرکب اسیرن و حتی اندیشه ای ...
سلام دوست عزیزم !
الان برای اینکه بگم در پست جدید وبلاگم از نظرت استفاده کردم اومدم پیشت.
بزودی دوباره میام تا متن زیبات رو بخونم و من هم زحمتت رو جبران کنم .
ادامه ی عبارت بالا رو می تونی تو بلاگم بخونی . در پناه خدا باشی مهربان.

کشکول دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:55 ب.ظ http://kashkolans.blogsky.com/

قوی مثل یه توت فرنگی که بهش آلرژی داشته باشی و از حرص خوردنش خودت آمادهی رفتن به بیمارستان می شی

غریبه آشنا سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:25 ق.ظ http://hiva83.blogsky.com

سلام توت فرنگی...
وبلاگ با حالی داری اینقدر به دور و برت تیره نگاه نکن تا بخوای بجنبی ...دارن میزارنت اونجایی که نباید بزارن و اون موقع دیگه از دستت کاری بر نمیاد...
منتظر تو می مونم...

مریم مهتدی سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 02:12 ق.ظ http://tedi.blogfa.com

مرز!زهر مار!کوفت!دوست داری حالا؟زن حسابی مگه نگفتم شماره تلفنت رو برام ایمیل کن؟؟؟مگه نگفتم بیا تماس داشته باشیم؟؟؟بترکی نیلو!!!میگیرم اونقدر میزنمت تا حالت جا بیاد ها!توی مردنی هم نه نصیحت لازم داری نه دلداری نه هیچ کدوم از این مزخرفات!تو باید این روز ها برو بگذرونی تا بفهمی دنیا دست کیه.منم به ریش فلانی خندیدم اگه بخوام از این حرفای صد من یه غاز تحویلت بدم.درضمن...آپدیت کردم ها!!بدو تا نپریده!ایش!

سعید سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:39 ق.ظ http://neverend.blogsky.com

نمی تونم مثل بقیه دلداری بدم چون خودمم همینطوری ام... البته بدتر...
خیلی بد تر...
ولی نمی دونم چرا از و اونایی که نظر می دن شاد ترم ؟؟؟
چرا؟!
جواب بده...

متولد ماه فوریه سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:20 ب.ظ

سلوم ! من اومدم ! ... من اوومدم ها ! ... جان ؟ چی ؟ هماهنگی نشده بود ؟ بیخیال ! این همه راه از اون ور دنیا انداختم اومدم می گی هماهنگی نشده ؟ اوکی ! ناراحت شدم ! ولی اهمیت نمی دم چی می گین ! دلیلشم اینه که متولد ماه فوریه جونتون :-* اومده ! راستی !؟ این جا چرا هر روز دراماتیک تر از دیروز می شه ! دینگ دینگ ! یکم متنوع کنین برنامه هاتونو من واسه خودتون می گم اینجوری Rank بازدیدتون هم می ره بالا !

ملق باز سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:44 ب.ظ http://ab1.blogfa.com

سلام
منظورم از این دنیا
همین دنیاست
نه دنیای دیگه!!!
همین دنیا که تو بهش تیره نگاه میکنی

ملق باز چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:59 ب.ظ http://ab1.blogfa.com

من قبلا" گفتم که : تو به دنیا تیره نگاه میکنی
حالا واقعا" تیره نگاه میکنی؟؟
من که خاکستری نگاه میکنم.

سپهر شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:27 ب.ظ http://poochestan.blogfa.com

واقعا زیبا..روان و دلنشین بود.
پیروز باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد