نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

دوباره زیستن را می آموزیم...


                              

«از جنگل و دریا به کویر می رسی؛ از اوج لذت و شعف به اعماق سیاهی ها؛ از سفیدی به سیاهی و از زیبایی به زشتی و از « هست » به « نیست » و از « بود » به « نبود » و و و ...! »

و در نهایت در آستانه ی بیست سالگی؛ به این درجه از درک می رسی: « که زندگی همین است » و قواعد زندگی کردن خارج از این نیست! خوب و بد را باید بدون چون و چرا از سر بگذرانی و یک جایی دیر یا زود « قبول » کنی که « همینی است که هست »... به همین سادگی! مشیت الهی را بپذیری و در مقابل خواسته ی پروردگار سر تعظیم فرو آوری ؛ بعد تکانی محکم!( از آن دسته تکان هایی که برای ادامه ی زندگی گاهاْبه شدت ضروری اند) ؛ از مغز سر گرفته تا نوک انگشتان پا؛ به خود دهی؛ نفسی عمیق ( آن قدر عمیق که تک تک سلول های بدنت موقتاْ دچار فراموشی شود) با ولع تمام بکشی واجازه دهی دوستان قدیمی ات ( مولکولهای مهربان اکسیژن ) با سرعت تمام ؛بی امان وارد رگهای خونی ات شوند و در نهایت بی رحمی انقدر شکنجه ات کنند که تمامی امیال مرده ی و از یاد رفته ی وجود ت به ناگهان زنده شوند و انقدر سر کشی کنند که بشوی همان ادم سابق« زنده  » !!

تصمیم می گیری یک پلاکت به چه گندگی از نوک دماغت با این مضمون آویزان کنی : هر گونه زجه زنی(قابل توجه ملا لغت زمان: نیما خان!) ؛ لعن و نفرین ؛یاوه گویی و ناسزا به زمین و زمان و چرخ گردون و فلک الافلاک ؛ عر بوق ؛ ناله و زاری؛ یاس نامه و جزه جگر نویسی و دپ و غیره...! تا مدت زمان نامعلومی در این مکان ( منظور جسم شما ! ) اکیداْ ممنوع می باشد !!

تبریک می گویم! شما زنده شدید! و تبریک به خودم ! برای بازگشت دوباره به دامان زیستن !!‌

 

دوست ندارم دیگه حتی کلمه ای راجب مرگ و افسردگی و نا امیدی و انفولانزای مرغی و سگی و  انرژی هسته ای و هیچ کوفت زهر مار دیگری بشنوم! دلم برای زندگی کردن مثل ادمی زاد و قدم زدن های شبانه روی علف و تنفس های عمیق و قهقهه های بلند بی خیال و عاشق شدن های مضحک ضعففف می ره!

راستی...! ببخشید؟ ممکنه کسی ... در کمترین زمان ممکن... چه جوری بگم؟!...اوووووم.......یعنی .... امممم .... عاشق من بشه؟ !!!


دلم می خواد بذارم این پروانه که بی هوا یکهو از گوشم پرید تو حلقم و بعد تو مخم؛ اونقدر تو  قفس جسمم بال بال بزنه که اخر منم پیله باز کنم...؛بال در بیارم و پرواز کنم !!
 حافظه ام مثل آب جوی راکد شده! خنگ و بیسواد شدم ! اگر حال و هولی بود؛ یکی دو کتاب از بهترین هایی که به تازگی خواندید را معرفی کنید و به دادم برسید ..می خوام دو تُن کتاب بخرم و یک صفای درست و حسابی به مغز مبارک بدم! منتظر همیاری سبزتان فجیح هستیم !!

بابت دیر به دیر شدن آپ ها شرمنده! بلاخره این همه تغییر و تحول نیاز به کمی زمان داشت! غر غر نکنید دیگه! اییییییییییییییییییییییش‌‌ !!


 

می مردم اگه این شعر توهم سید علی صالحی رو که به تازگی کشف کردم ننویسم :

«... ومن / که از احتمال یک علاقه پنهان خوابم نمی برد/...

کاش کسی می‌آمد/...

کسی می آمد و از او می پرسیدم/ کدام کلمه چراغ این کوچه خواهد شد/...

کدام ترانه شادمانی آدمی /کدام اشاره شفای من؟ /... حالا برو بخواب../..

ثانیه ها فرمان بر بی پرسش تو أند /...ساعت چهار و چند دقیقه ی بامداد است هنوز....»