نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

«یادم تو را فراموش..........»

«هزار سال است که از پهلوی من خون می چکد و من نوشدارو ندارم....سهراب نیستم و پدرم تّهمتن نبود...اما زخمی دارم یادگار از دشنه ای تیز...پدرم وصیت کرده بود که برای نوشدارو؛برابر هیچ کی کاووسی؛گردن گج نکنم و گفته بود که زخم در پهلو و تیر در گرده؛خوشتر تا طلب نوشدارو ز ناکسان و کسان!زیرا درد است که مرد زاید و انسان افریند....پدرم گفته بود: قدر ادمی به عمق زخم های اوست......و هیچ نوشدارویی؛شگفت تر از عشق نیست.....اما پدر نگفته بود که که عشق به سان نمک ای است بر زخم های من.....این روزها از درد زخم هایم روزی هزار بار میمیرم و باز ارزوی نوشدارو می کنم...........
بعضی روزها حالت بد می شود.بعضی روزها یک بی حوصلگی مزخرف مثل سر گیجه فصلی؛گیجت می کنه.بعضی روزها میخواهی اشتیاقت را بشویی؛پهن کنی جلوی افتاب...بدون بند رخت حتی! ...بعضی روزها دلت می خواهد کفشهای( خستگی ات) را در بیاوری؛ولش کن!....بوی جوراب عادی شده ...خسته ای از دویدن های بی حاصل و با حاصل و هر کوفت و زهر مار دیگه!به یک پارک فکر می کنی......یک روزنامه...... که اگهی هایش را بخوانی...دنبال کار های بزرگ بگردی!!!!....... و در اخر سری هم به اگهی های ترحیمش بزنی. بعضی روزها فکر می کنی که زندگی اجتماعی ما چیزی شده شبیه شیر یا خط! منتها با یه تفاوت کوچک که هر دو سوی سکه خط است!!!! کو شیر؟؟؟؟.........روزگار؛روزگار شیر های پاکتی است که صبح باید به خاطرش صف بیاستی؛فحش بخوری و بعد خوشحال باشی که توام شیر می تونی بخوری و تسلیم بشی به زندگی چرا که مد روز یعنی تسلیم!.....مد روزیعنی بیخیالش!...... مد روز یعنی...ـ(یعنی یادم تو را فراموش)...........مد روز یعنی من بمیرم.....تو نفس راحت بکشی......و بگویی: لطفا نفر بعدی..............

انتظار را له کن؛بکش و برایم از امید ترانه بخوان؛بادبادک بساز...

تا زمانى که توانایى تصور آرزوها و اهدافتان را از دست نداده اید، مى توانید آنها را به دست آورید....»(جرج برنارد شاو)
یه مشت قرص کذایی رو بدون اینکه به اسمهایشان نگاه کنم بالا می اندازم و مثل جسد ولو می شوم جلوی کامپیوتر و چشم هام رو قفل می کنم .....شیرجه می رم تو افکار گنگ و بی پایانم:منتظرم؛۱ هفته است که منتظرم....و این انتظار از ۲ روزه پیش حالت اظطراری بیشتری پیدا کرده. منتظر اتفاق گنده ای عین اون اتفاقهای توی داستان های  فیلم هندی ۱۴ سالگیم که روزم رو روشن می کرد! منتظرم و هیچ اتفاق لعنتی ای عینهو صاعقه وسط زندگیم فرود نمی یاد...همینه که  ساعت ۶ صبح امروز شبیه جن زده های در به در با موهای سیخ و دماغی که از شدت عر و بوق دیشب سرخ و لهیده بود؛سیخ مثل چراغ برق دم درخونمون خیمه زدم و وقتی خبری نشد...مثل گاو برگشتم تو رختخواب.اصلا تو انتظار اون وعده هفتم چرند ام که یارو فالگیر کولیه هفته ی پیش واسم بسته بود...! قران باز می کنم...اثر نمی کنه...تفالی به حافظ می زنم...جز فحش و دشنام نصیبم نمی شه! چه باید کرد...اونی که من دنبالشم پشت کدوم  ابر سیاهه که رخ نمی نکنه؟! کم مونده بشم پینوکیو و دور از چشم پدر ژپتو بزنم به دشت و صحرا و بیابون و چه می دونم خیابون تا شاید موقع رد شدن از یه کوچه تنگ و تاریک یهو یه معجزه عین پیانوی سیاه کارتون پلنگ صورتی هوار بشه رو سرم!..................................چی می گم؟اچی میخوام؟ منننننننتظر چی ام؟ به خدا خودم نمیدونم؛و یا مغز کوفتیم یاری نمی ده تا اسم نکبتش یادم بیاد...واسه همینه که وقتی اذان ظهر به گوشم می رسه می فهمم که عمرم داره  همینجوری مفتکی می یاد و میره.....قطار بی صاحاب زندگیم داره پت پت کنان واسه خودش با عذاب گز میکنه و دریغ از قطره ای سوخت!سوخت برای قطار زندگی و یا به عبارتی
امید!!!!....امید ....و امید و زهی خیال باطل !....هیچوقت یادم نمی یاد تو زندگیم اینقدر نیازمند امید بوده باشم...نیازمند یه حرفه قشنگ...نیازمند یه نوید خوش بهاری از اینده....و خبری نیست و انتظار همچنان مثل ناخن می کشه به روحم...چی می شد اگر الان یه لک لک از اسمون قلفتی میفتاد کف اتاقم و برام یه کیسه پره امید میاورد...۱۰ کیلو....۲۰ کیلو..هر چی بیشتر بهتر..............بچه شدم...میدونم که چرت میگم...می بافم...بعد با خودم فکر می کنم که چقدر جدیدا بزرگ شدم و لابد دیگه مرگ باید بیاد یه سراغم؛  اما می بینم که دارم مثل گرگی که واسه خودش تو گله میچرخه دور و برم رو نگاه میکنم و انگار می خوام سنگفرش خیابونها رو عین کتلت گاز بزنم...از زندگی به هیچ عنوان سیر نیستم...دلم عشق می خواد...امید میخواد..... یکم روحیه میخواد...واسه ادامه راه...واسه بودن...واسه شدن...واسه اون کنکور بی پدر مادر که اخرین چیزه که بهش فکر میکنم!....چون وقتی  نفسم گریه باشه و خنده برام جوک ...کنکور باید بره  خونه عمه اش استراحت کنه!!!.....خدایا دلم ویبره میخواد...یه زلزله ی ۱۰ ریشتری می خواد...که بتونه با مشکلات بجنگه...که بتونه ابی رو ابی تر ببینه....که بتونه سبزی رو تند ببینه....دلم واسه زندگیه بی دغدغه ی لامصب جیگر تنگ شده.... جونه تو خیلی میچسبه اگه امید داشته باشی و زنگی کنی... اونوقته که تک تک دونه های نا مریی اکسیژن رو می بلعی و حال می کنی و میرقصی و میگی من هستم! می مونم! خواهم ماند و بود................................ شده از اسمون سنگ بیاد ولی من باز..............«منتظرم»!

محرمانه ی دوم:من بلد نیستم عینه ادم دعا کنم!

برداشت اول( میگن جواب می ده!!):ـ خانوم...دخترم؟ بر می گردم عقب.پیرزن قد بلندی با چادر سیاه و بسته های گندم و شمع. ـدخترم؟....از من شمع و گندم نمی خری؟ نذر خانم فاطمه زهرا است؛جواب می ده ها........  ـچنده؟   ـ ۵۰۰ !....پونصدی رو می ذارم کف دستش و به سرعت از میدان تجریش رد شده ؛وارد خوار بار فروشی می شوم. ـحاج اقا؟ یک جعبه خرما لطف کنید با ۳ تا بسته شکلات...۲ کیلو هم از این کیک یزدی ها بکشین برام...تازه باشه..


برداشت دوم(کبوتر ها دلشون پاکه!):به اقا سلام می کنم و وارد امام زاده می شوم...صحن حرم بر عکسه چهارشنبه ها خلوته...تک وتوک پیرزن چادر منگولی و یا زن های جوان با چند تا بچه قد و نیم قد نشستند....چند تا یی هم مرد....چادر گل گلی ام را ناشیانه می اندازم رو سرم و با عجله حیاط رو دور می زنم و می رسم به کبوتر های حرم...هوهو شون حرم رو برداشته و با یه متانت خاصی که از یه کبوتر بعیده !سرگرم خوردن گندم هایی هستند که مردم براشون می ریزند...تند تند صلوات می فرستم و مشت  مشت براشون گندم پرت می کنم...چشمم بدجوری یکیشون رو گرفته! پرهای بنفش و سبز تیره داره . گردنش از بقیه بلندتره...تو دلم می گم:خوشگله...ما رو هم دعا کن .
برداشت سوم(یکی یکی! صبر کنید!):کوله پشتی گنده ام زیر چادر کوفتی که مدام از سرم می یفته؛سنگینی  می کنه..باید از شرش خلاص شم...تند تند نذری ها رو تقسیم میکنم بین جمعیت. اول  شکلات ها و بعد کیکهای یزدی! دور و برم در عرض ۱ ثانیه غلغله می شه...زن ها مثل مور و ملخ حمله می کنند و چند لحظه بعد اثری از نذری ها نمی مونه! خرما هم که تکلیفش روشنه..می ذارم رو میز خادم....
ـ حاج اقا خیراته...لطف کنید  بگید که حتما فاتحه هم بفرستند.....
بسم الله گویان وارد حرم می شوم ...دور ضریح ناجور شلوغه...با پرو بازی خودم می چپونم جلو و غر غر هر چی پیرزن و فشار دست زن ها رو بی خیال می شوم و مثل کنه می چسبم به ضریح!خیلی پرم...خیلی...نفسم از بغض بند اومده و دلم اونقدر گرفته که حتی تو دلم هم نمی تونم درد دل کنم چه برسه به زمزمه! اه! هق هق میزنم زیر گریه! و مثل فیلم ها پاهام خم می شه و  میشینم گوشه ی ضریح.....۱۰ دقیقه بعد  تو اینه اینه کاری کنار دیوار که چشمم میفته به خودم وحشت می کنم و پقی می زنم زیر خنده!اونم وسط گریه! صورتم سیاه سیاه شده...هر چی نقاشی کرده بودم خیلی شیک اومده پایین ! به خیالم نیست.... سرم رو می چسبونم به نرده های امام زاده و وز وز می کنم: نجاتم بده...اگر نمی دی صبر بده...و اگر صبر نمی دی.... حداقل کمی ایمان و مقاومت و شوق زندگی عطایم کن... اه! چرا مثل کتاب دعا ها حرف می زنم؟ خودم می شوم و می گم:ببین...هر چی نذر و نیاز بلد بودم کردم...از این قفل ها هم که زن ها زدن به نرده های حرم.... نمی دونستم دوست داری! وگرنه تو راه می خریدم!!!!!   زنی که بغل دستمه چپ چپ کپ کرده رو صورتم! بیش تر از این تابلو نمی کنم و میزنم از حرم بیرون! ...............تو حیاط  می خوام  شمع روشن کنم خادم سر می رسه و داد و بیداد می کنه که خانوم بیرون روشن کن! کثیف کاری نشه..محلش نمیدم و واسه اینکه کثیف کاری نشه! شمع رو می ذارم کف دستم . روشن اش می کنم..قطره های اشکم هم زمان با اشک شمع سرازیر می شه...دستم اصلا از داغی نمی سوزه چرا که سبک شدم.....ادم های دورو برم گاهی نگاه ای بهم میندازن و سری تکون می دند....حتما میگن دیوونه است!....اینم مهم نیست ...تو فکرم....و
(خدا خدا می کنم که پیره زنه راست گفته باشه و جواب بده!!!!!)