نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

اهای خبر نداری؛دلم داره می میره...

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. لاک پشت  اهسته اهسته می خزید؛دشوار و کند؛ و دور ها همیشه «دور» بود.«سنگ پشت تقدیرش» را دوست نمی داشت و ان را چون اجباری سخت به دوش می کشید.ناگهان  پرنده ای در اسمان پر زد! سبک؛وسنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست؛این عدل نیست! کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی؛من هیچگاه نمی رسم...هیچگاه.و در لاک سنگی خود خزید. به نیت «نا امیدی».....خدا سنگ پشت را از زمین بلند کرد.زمین را نشانش داد.کره ای بود کوچک. و گفت:نگاه کن؛«ابتدا» و« انتها» ندارد.«هیچکس »نمی رسد!چون رسیدنی در کار نیست.فقط« رفتن» است.حتی اگر اندکی.«و هر بار که می روی؛رسیده ای..و باور کن انچه بر دوش توست؛تنها لاکی سنگی بیش نیست؛تو پاره ای از «هستی» را بر دوش می کشی...پاره ای از «مرا»...پس  همچنان «برو»....


این روزها یه جور نا جوریم رفیق!یه جورایی کلافه و سر در گم...شب ها رو زیر پنجره با یه زیر انداز نازک و پتوی پرپری به صبح می رسونم و تمام شب در انتظار  سفینه ا ی فضایی با چراغهای سبز و زرد و قرمز هستم که از قلب اسمون رو فرق سرم فرود بیاد! و ادم فضایی هاش با اون زبون عجق وجق شون عینهو کفتر بق بقو کنند و دستم و بگیرند و سوار بر سفینه ببرند یه کره ای سبز که هم اب داشته باشه هم علف و سبزی!(باز بیماریه علف خواریم عود کرده!!)فرقی نمی کنه بروم دربند یا پاریس! افریقای جنوبی یا یا خطه ی سر سبز شمال !  و حتی فرح زاد را بر سواحل قناری ترجیح می دهم!...اما تنهایی ؛بهشت هم فاز نمیده چه برسه اینها! قدیم ها می گفتند؛«رفقا »جایی از ذهنشون« همرنگ »و «هم جنسه» !چیزی بود که ان ها رو به یکدیگر وصل می کرد شبیه «معرفت» و «مرام» و« محبت »و از این خزعبلات! که این روز ها در کاسه ی هیچ بنده خدای از خدا بی خبر و با خبری یافت نمی شود و بقول معروف« گشتیم»  و «نبود» و «نگرد» که «نیست»!به لیست کذایی یاهو و بعد به ;contact بلند بالای  گوشی ام  و اسامی بی مصرفش نگاهکی می اندازم و با حسرت فکر می کنم حتی یک نفر رو  سراغ ندارم که بهش بگم چه خبر رفیق؟ردیفی؟پایه ای بزنیم به کوه و دشت...دیونگی رو پایه ای؟...یه مسافرت مشت و محشر رو چی؟که هر شب تا صبح مثل دیونه ها از ته دل بخندیم؟......... و «پایه ای» در کار نیست...رفقای قدیم که هر  کدام یک سر این «طناب زندگی» بی در و پیکر را چنگ زده اند و در تقلایند...یکی درگیر درس و دانشگاه و کار و دیگری در پی تشکیل خانواده و دوست پسر های رنگارنگ و شاید شوهر و بچه و کوفته کاری و چه می دانم چه و رفقای جدید بلاگی هم که یک سر دارند و هزار سودا و از فامیل هم که به هیچ وجه توقعی نبوده و نیست و به قول معروف«از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست...»و در انتها علی موند و حوضش.... استغفر الله و امان  از این طبع ناشکر انسان و دغدغه های بی سر و ته بی پایانش......
ممنون از همه ی اظهار لطف ها و دلگرمی بابت اتفاقات اخیر...واقعاممنون...مامان خوبه و دایی هم بهتر از دیروز و پریروز......راستی؛فردا جایی میروم....بعد از اومدن پستی مفصل من باب ۱۳ رجب و روز پدر خواهم نوشت حتما بخونید و نظر بدید.ار اینجا هم به زودی نقل مکان میکنم. 

«لولوفر»...کنکور....و دختری که پیشی سیندرلا هم نشد!....

«در زندگی لحظاتی هست که جز غم و رنج چیزی رخ نمی دهد و نمی توانیم از ان اجتناب کنیم. اما این اتفاقات دلیلی دارد.نمی توانیم پیش از ازمون و یا حتی در هنگام ازمون به این سوال پاسخ بدهیم.تنها هنگامی دلیل وجودشان را می فهمیم که بر انها غلبه کرده باشیم و از ازمون سربلند بیرون امده باشیم.....»


معمولا وقتی چیزی عجیب و ناگهانی شروع بشه...عجیب هم به پایان می رسه! درست مثل این هفته ی لعنتی از زندگی من!........یه موقع هایی تو زندگی ؛پشت سر هم؛ فرت فرت مثل فیلم ها؛ بد می یاری و هی میخوری. مثل این می مونه که در حال طی کردن یک مسیر نامشخص باشی و سر راهت قدم به قدم پوست موز انداخته باشند!هی با پا بری روی پوست موزها و با مغز بخوری زمین! و بعد پرو پرو؛ سرتق بازی در بیاری و به راهت ادامه بدی!............این جور مواقع دلت می خواد یه نفر کنارت باشه....قدم به قدم باهات بیاد و هر وقت که باز پات رو یکی از اون پوست موز های نفرت انگیز رفت و کله پا شدی؛عینهو سوپر من پرواز کنه و بگیردت! ۴ تا چاخان در گوشت ور بزنه  و تو مثل خر فکر کنی که دنیا با همه ی سختیهاش چقدر خوشگله! با خودت می گی کاش من زیبای خفته بودم که  ۳تا پری خپل مهربون همیشه مواظبم بودند! بابا کاش اصلا سیندرلا بودم و اون لنگه کفشه کذایی که اندازه پای اناستازیای کچل و گریزیلای دماغ گنده نشده بود؛اندازه ی پام می شد..... اما من لوسیفرم نشدم(همون گربه خپله با اون سیبیلهای دراز بد ترکیب نکبتش!)چه برسه سیندرلا!خوش به حال کوزت! حداقل یه ژان والژان داشت که به دادش برسه از دست خانوم و اقای تناردیه نجاتش بده!  اوا  ! اون جودی ابوت مادر مرده ی پرورشگاهی رو بگو  با اون موهای سیخ منگولیش که مخ بابا لنگ درازو با  نامه های بی سر و تهش زد و اخر عاقبت به خیر شد! ا که هی! وبخشکی شانس!
اون از اول هفته که مامانت له و لورده شد! اینم از اخر هفته.........................دایی کوچیکم که هنوز ۳۵ سال بیشتر نداره تصادف می کنه و خورد و خاکشیر می شه! از گردن به پایین داغون شده! یه دختر ۷ ساله ی ملوس داره که قراره امسال بره مدرسه و هنوزم به من می گه« لولوفر»!!!..تو بیمارستان اتراق می کنیم......هه!...خوبیش اینه که که اونقدر اتفاقهای غیر مترقبه ی دلنواز پشت سر هم رخ می ده که قبلیش به سرعت به فراموشی سپرده می شه!.....دکتر ها مشکوک به قطع نخاع اند!...اوووووووووف!سرم سوت می کشه! یعنی فلج می شه؟....اناهیتا؛دختر داییم هی پایین مانتومو می کشه و میکه لولوفر جونم؟بابایی کجاست پس!........یا ابولفضل...بغلش می کنم و از اورژانس بیمارستان می زنم بیرون.....حاضرم به جهنم برگردم! اما به اونجا نه!
مامان: ـجواب کنکور چی شد نیلو؟ دیدی تو سایت؟ ...من :(در حال زیر و رو کردن فریزر)ـاین بستنی ها که ظهر خریدم کوش؟ .......مامان:ـبستنی؟...وا !‌...میگم نتیجه ها رو دیدی؟قبول شدی؟؟؟.......من:ـ ا؟خودم ۵ تا شکلاتی خریده بودم؟! یعنی کجا رفتن!......مامان:ـسر کوچه داشتند میدوییدن! ای درد بخوری بچه!منو سر کارگذاشتی؟؟جون بکن جواب بده  بینم یالا!.....من(در حالی که دارم یواشکی از اشپزخونه جیم میشم):ـمن برم ۵ تا بستنی بخرم از سر کوچه!الانه بر می گردم!...........مامان:..........!
نه قبول شدم و نه مجاز! اصلا هم ناراحت نیستم عمرناتش!(احتمالا الان داغم!حالیم نیست چه بلایی سرم اومده!....بعدا مفصلا زجه مویه نامه یی اختصاصی من باب کنکور مینویسم!).........

روزگار غریبی ست نازنین......

از غصه ها می هراسی؟...باشد...مجالی نیست...غصه هایم را قاب می گیرم و به دیوار خانه می اویزم...تا شاید روزی بی تو برایشان گریه کنم...»
یه گوله اتیش شبیه یه دشنه.....شبیه یه بغض... تو گلوم درد می کنه و مثل توپ بیلیارد تو زمین سرم می چرخه و هر دفعه با یک قسمت از جسم له و لوردم برخورد می کنه! خدا خدا می کنم که بشکنه و مجالی برای نفس کشیدن باشه و دریغ....                                          قطره های اشک مثل فیلم های صامت چاپلین تالاپ تالاپ بی صدا؛پشت سر  م تند تند انگار که با هم مسابقه داشته باشند سرمی خورند...                                                                  روحم توی روغن جیلیز ویلیز می کنه و شب شام روحه سوخته پلو داریم!                             تو سرم بازار مسگر هاست و انگار هزار نفر با هم می گن نیلوفر...وای نیلوفر.....نیلوفر!             احمق بودم!احمق!....که فکر می کردم با گذشت دقیقه ها و ساعت ها و ماه ها؛ درد های ادمی مثل یه زخم پیش و پا افتاده خشک می شند و می افتند   ....                                           زهی خیال باطل....و بر عکس                                                                                    اتفاقا با گذشت زمان؛زخم های ادمی عمیق و عمیق تر می شوند و به مرور از«تو» یه موجود کم تحمل و اسیب دیده و بد بینی می سازند که دیگه تحمل نشستن مگسی بروی شونه ی خود رو نداری....ضعیف شدی و نای دوباره افتادن و بلند شدن دوباره در تو نیست......     درسته! میدونم که فلسفه ی حیات همینه و ادمها به دنیا می یان که امتحان بشوند؛سختی بکشند و مثل فولاد ابدیده سردی و گرمی رو بچشند...و مشیت خداوند هم برای هر بنده ای زجر و سختیها یی به اندازه ی صبر و تحمل  او قرار می ده....می دونم...                                      اما اینکه ۱۸ سال مثل خرس بخوری و بخوابی و یک روز صبح از خواب بیدار شوی و ببینی که تو زندگیت زلزله اومده و نابود شدی و تنها؛خیلی سخته.....                                                     و سختر از ان شاید این باشه که« ۶ ماه » بعد را به سعی در قبول اتفاقات گذشته و اغاز یه راه جدید؛یه صفحه ی سفید کنی....نفس عمیق و زخم خورده ای بکشی و بگویی که باشه...شروع می کنم......شروع می کنم و                                                                  طوفانی دوباره!!!.................................................                                                     این بار شدت طوفان به سهمگینی زلزله نیست و خدا به تو رحم کرده اما یه مشکل اینجاست و اون اینه که «تو» دیگه اون «ادم سابق» نیستی.....لبا لبی و خسته...                                  و قدرت مبارزه و اینکه زندگیت  تبدیل شود  به صفحه ی اول حوادث روزنامه ها رو« نداری» .    اخه تو « خسته ای....»
تصمیم به تعویض خونه گرفتیم...برای تولدی دوباره و تغییر هر چه که برامون خاطره بود.....         قلمی به دست گرفتیم  و خط بطلانی بر تمام اتفاقهای بد و خوب گذشته کشیدیم ..............  به خیال اینکه« فردا روز دیگری خواهد بود» با شوق برگ کهنه ی دفتر چند ماه اخیر را ورق زدیم و گفتیم تمام شد و حتی اگر نشده! ما تمامش می کنیم و ...........................                       هنوز شیار لبخند کنار لبهایمان چروک نینداخته بود که باز ورق عوش و شد.........
مامان با صورت از از پله های خونه ای که به تازگی پسندیده بودیم و قرار بود صفحه ی جدید زندگی مان شود روی سنگ های نو ی ان زمین خورد....چشمای قشنگس پر از خون شده بود  و باز نمی شد ....صورت ماه اش مثل  چادر مشکی سیاه و کبود بود  و از دهانش گوله گوله خون می یامد..........ظاهرا خدا رحم کرده بود و دکتر گفت که فعلا چیز خاصی نیست و باید کمی زمان بگذره ...........ا
انقدر گریه کردم که شوری اشکهای بی صدام تبدیل به طعم تلخ بدی شده.....همه میگن که شکر خدا کن که اتفاق خاصی نیفتاده اما من دیگه طاقتی ندارم.........یه احساس گند و کثافتی وجودم رو گرفته شبیه تنهایی و ترس و شاید هر دو............اینجا هم برام مثل اتاق شیشه ای شده که هر چقدر هم که فریاد بزنم پژواکش به خودم بر میگرده.....ببخشید اگر که زجه نامه شد..............محتاج کمی دعایم....برای ارامش و نه چیز دیگر....