نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

بابایی؟ روزت مبارک.

جمعه ۱۳ رجب ۱۳۸۴ ؛مکان(گل فروشی):
 به علت میلاد حضرت علی و روز پدر؛ازدحام وحشتناکی در مغازه ی گل فروشی به چشم می خوره......
(فروشنده):خانوم؟برای این گلهای رز قرمز که سفارش دادید چه رنگ روبانی استفاده کنم؟
نگاهی به ساعتم انداخته و با عجله می گم:مشکی لطفا!
(فروشنده در حالی که به شدت تعجب کرده):چرا مشکی خانوم؟هیچکس برای یه همچین روزی گلی با روبان مشکی رو ترجیح نمی ده!می تونم براتون روبان سفید یا قرمز بزنم...چطوره؟
ـعرض کردم که!فقط مشکی!در ضمن کمی عجله کنید لطفا!
ـ
چشم.روی کارتش چی بنویسم؟پدر عزیزم روزت مبارک؛خوبه؟
ـ(با خشم فریاد می زنم):احتیاجی نیست اقا!اصلا پدر من سواد خوندن نداره!
فروشنده در حالی که همچنان در حیرت به سر می بره دسته گل رو به من تحویل می ده...


با احتیاط بروی زیرانداز کوچکی که مامان به روی زمین پهن کرده می نشینم.دسته گل را به ارومی از سینم جدا کرده و به روی سنگ می گذارم.مامان غرق در تفکر مشغول شستشوی سنگ است.شمعهای رنگ و وارنگ اتاقم که عاشقشونم رو یکی یکی روشن کرده و دور تا دور میچینم.مامان هندونه ی بزرگه قرمز و خوش رنگ رو با سلیقه قاچ کرده و در پیش دستی به تعداد کمی که در ان اطراف  در حال پرسه اند تعارف می کند...اخه بابا عاشق هندونه بود.
به نقاشی صورت بابا که روی سنگ قلم کاری شده خیره می شم ...
و یواش یواش شروع به زمزمه می کنم: بابایی؟ سلام...روزت مبارک...
می بخشی که دست خالی اومدم...نه که فراموش کرده باشم...نه!
هرچی فکر کردم چیزی به خاطرم نرسید....اخه چی می تونستن برات کادو بگیرم؟!
هرچند! تو هیچوقت اجازه ی خریدن هدیه رو بهم ندادی ...
حتی پارسال که با همکاری مامان اون عطر گرون قیمت رو برات خریده بودیم؛ کلی عصبانی شده بودی و گفته بودی:همین الان می ری و اینو با یه عطر زنونه برای خودت!عوض میکنی!
.....و من اینکارو نکرده بودم....
شیشه ی عطر رو از کیفم در می ارم ونگاهی بهش می اندازم...حتی ۵ میل اش رو هم نزدی..
حرصم میگیره! دندون هام رو محکم بهم فشار داده و با حرص شیشه ی عطر رو می کوبم رو سنگ!!!....می شکنه ....بوی عجیبی همه جا رو می گیره...بوی عطر نیست..
بوی عجیبیه...بوی چیزی خوب....
بوی چیزی شبیه بابایی...
بهم می ریزم و به یاد اون روز نحس می افتم....
وحشتناک ترین روز زندگی ام...

۱۵ بهمن ۱۳۸۳(ساعت دقیقا ۱۰ صبح):توی جام غلتی زدم و به ساعت دیواری خیره شدم!...وای! امروز با بابا قرار تعلیم رانندگی داشتم!پشی دانشگاهیم که تعطیله! اخ جون!با عجله و شوق و ذوق  پتو رو کنار می زنم که ناگهان......................
ـنیییییییییییییلوفر!...صدای فریاده! صدای مامانه!داره جیغ می زنه!...دوباره:نییییییلوفر!
قلبم می ریزه! با کله از اتاق خارج می شم و با عجیب ترین منظره ی عمرم رو به رو می شم...
بابا روی زمین رو پای مامان دراز کش افتاده...بالا می اره...صداهای عجیبی از گلوش در می اد..
نمی فهمم چه خبره..مامان فقط دوبار می گه:
اورژانس نیلوفر!اووووورژانس...به سمت تلفن حمله می کنم! مغزم ایست کرده!پروردگارا!شماره ی اورژانس چند بود؟...
از ۱۱۸ می پرسم ...اورژانس قول می ده که تا ۵ دقیقه ی دیگه اونجاست...
از اتاق خارج می شم...بالا سر بابا می رو و صورتشو بالا می گیرم که بگم چیزی نیست...
خشکم می زنه...صورتش کبود شده...خر خر می کنه... بدنش مثل یه تیکه یخ شده...
نیم ساعت گذشت و اورژانس نیومد! بابا رو با مامان روی دوشمون گرفته بودیم و ۳ طبقه پایین اومده بودیم...سنگین شده بود...نمی دونم اون قدرت عجیب از کجا تو بازوهام اومده بود...
وسط خیابون خودمو اندخته بودم جلوی یه پیکان و فقط گفته بودم
بیمارستان دی...دیگه بقیه اش مثل یه فیلم که رو دوره تند گذاشته باشند؛یادمه...
بیمارستان دی...پذیرش...واریز پول!؟..پولم کجا بود تو اون وضعیت؟!...گفتم ببرید اورژانش الان پرداخت می شه....زنگ زده بودم عمو....
و نیم ساعت بعد همه ی فامیل در کوریدور بیمارستان دی جمع شده بودند...
امکان نداره یادم بره...قران بزرگی رو که هنگام از خونه بیرون اومدن بر داشته بودم دستم گرفته بودم.....دم در سی سی یو رو زمین با لباس خونه بدون روسری نسشته بودم و ایت الکرسی رو پشت سر هم مثل دیوونه ها  می خوندم....صداهای عجیبی از داخل به گوش می رسید...شبیه شوک مصنوعی...پرستار ها با عجله رفت و امد می کردند ...دامن یکیشو کشیدم و گفتم :اون زنده می مونه مگه نه؟! با عجز گفت: به خدا دستامون درد گرفت از بس بهش شوک مصنوعی و ماساژ دادیم.....ناگهان صدای عجیبی به گوش رسید...این صدا رو قبلا شنیده بودم...تو فیلم ها...وقتی کسی قلبش می ایستاد...این صدای اون دستگاه لعنتی بود...
پرستار ها یکی یکی از سی سی یو خارج می شدند...
یه ربع بعد دکتر در حالی که از منار من رد می شد گفت:متاسفم!
همین؟متاسف.. بود؟یعنی چی.....
نیم ساعت بعد کیسه ی ابی  رنگی رو به دست مامان داده بودند که توش لباس های بابا بود....
بابا
مرده بود(باید می گفتم فوت کرد؟!)
به علت سکته ی وسیع قلبی...
بدون هیچ گونه سابقه ی قبلی و یا بیماری...در کمال صحت سلامت!
اونم طی یک ساعت.....

از اون لحظه تا به حال  از۶ ماه گذشته کابوسی بیش به یاد ندارم...
مراسم خاک سپاری و برف وحشتناکی که هیچ سالی به این بی رحمی نباریده بود...
فریاد های بی وقفه ی من جلوی در غسالخونه که رو به اسمون فریاد می زدم:
نبار لعنتی!نبار...بابا سرماییه!سردش می شه!یکی  یه پتو بیاره....
دعوایی که با گورکن سر اینکه چرا قلوه سنگ ها رو رو سر بابام خالی می کنه...(بیچاره فقط داشت کارش رو می کرد)...
مریضی های عجیبی که از مراسم شب هفت به بعد به طرز عجیبی  گریبان گیرم شد:
ابله مرغان...انفولانزا...افت فشار...زخم معده...درد قفسه سینه...تنگی نفس.. و و و..
که هنوز درگیر خیلی هاشونم....
بیچاره مامان بین راه بهشت زهرا و بیمارستان گیج شده بود....
و از همه بدتر تنهاییه  بعد از چهلم بابا بود...همه به طرز عجیبی ما رو ترک کردند...
بماند که چطور امتحان های پیش دانشگاهی رو پاس کردم....
و از اون لحظه به بعد من  موندم و مادری مریض و بهت زده که هنوز که هنوز مرگ پدر رو باور نکرده.....
حالا به خوبی جای  خالیه یک برادر یا خواهر رو که بهش تکیه کنم رو حس می کردم...
از یکی یدونه بودن متنفر شده بودم...
دختر که باشی..یکی یدونه که باشی...می شی عزیز بابا...بابایی می شی...
لوست می کنند...حرف اول و اخر رو تو خونه تو می زنی و ملکه ی خونه می شی...
پدرم براژی من غیر از پدر بودن...برادر بود...خواهر بود...دوست بود...همه چیز..
ـنیلو بریم؟
ـبریم مامان.

پی نوشت:سوالهایی که تو کامنت ها و ای میلهایی  که از طرف برو بلاگرز و دوستان نتی می شد خسته ام کرده بود...همه با پاشاری دلیل اینکه چرا غمگین می نویسم می پرسیدند.....و اینکه چرا کنکور قبول نشدم ...که فکر کنم جواب سوالهاشون رو گرفته باشند...
دوست دارم این پست برای نیلوفرانه
تولدی دیگر باشه...
خسته شدم از غم..از غصه...از گریه...از نفرین و اه و ناله...بریدم...
بخدا من  یه دختر بچه ی ۱۹ ساله ی کوچولو که هیچی هنوز تو زندگیش ندیده؛بیشتر نیستم...
دلم می خواد زندگی کنم و بخندم....از این به بعد هرگز تو نیلوفرانه مطالب غمگین که بوی نا امیدی بده نمی خونید......
من همچنان می ایستم و مبارزه می کنم و گرچه خودم ذره ای توان و انرژی ندارم...ستاره بارونتون می کنم....
شما چی؟.....کمکم می کنید...؟

اهای خبر نداری؛دلم داره می میره...

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. لاک پشت  اهسته اهسته می خزید؛دشوار و کند؛ و دور ها همیشه «دور» بود.«سنگ پشت تقدیرش» را دوست نمی داشت و ان را چون اجباری سخت به دوش می کشید.ناگهان  پرنده ای در اسمان پر زد! سبک؛وسنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست؛این عدل نیست! کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی؛من هیچگاه نمی رسم...هیچگاه.و در لاک سنگی خود خزید. به نیت «نا امیدی».....خدا سنگ پشت را از زمین بلند کرد.زمین را نشانش داد.کره ای بود کوچک. و گفت:نگاه کن؛«ابتدا» و« انتها» ندارد.«هیچکس »نمی رسد!چون رسیدنی در کار نیست.فقط« رفتن» است.حتی اگر اندکی.«و هر بار که می روی؛رسیده ای..و باور کن انچه بر دوش توست؛تنها لاکی سنگی بیش نیست؛تو پاره ای از «هستی» را بر دوش می کشی...پاره ای از «مرا»...پس  همچنان «برو»....


این روزها یه جور نا جوریم رفیق!یه جورایی کلافه و سر در گم...شب ها رو زیر پنجره با یه زیر انداز نازک و پتوی پرپری به صبح می رسونم و تمام شب در انتظار  سفینه ا ی فضایی با چراغهای سبز و زرد و قرمز هستم که از قلب اسمون رو فرق سرم فرود بیاد! و ادم فضایی هاش با اون زبون عجق وجق شون عینهو کفتر بق بقو کنند و دستم و بگیرند و سوار بر سفینه ببرند یه کره ای سبز که هم اب داشته باشه هم علف و سبزی!(باز بیماریه علف خواریم عود کرده!!)فرقی نمی کنه بروم دربند یا پاریس! افریقای جنوبی یا یا خطه ی سر سبز شمال !  و حتی فرح زاد را بر سواحل قناری ترجیح می دهم!...اما تنهایی ؛بهشت هم فاز نمیده چه برسه اینها! قدیم ها می گفتند؛«رفقا »جایی از ذهنشون« همرنگ »و «هم جنسه» !چیزی بود که ان ها رو به یکدیگر وصل می کرد شبیه «معرفت» و «مرام» و« محبت »و از این خزعبلات! که این روز ها در کاسه ی هیچ بنده خدای از خدا بی خبر و با خبری یافت نمی شود و بقول معروف« گشتیم»  و «نبود» و «نگرد» که «نیست»!به لیست کذایی یاهو و بعد به ;contact بلند بالای  گوشی ام  و اسامی بی مصرفش نگاهکی می اندازم و با حسرت فکر می کنم حتی یک نفر رو  سراغ ندارم که بهش بگم چه خبر رفیق؟ردیفی؟پایه ای بزنیم به کوه و دشت...دیونگی رو پایه ای؟...یه مسافرت مشت و محشر رو چی؟که هر شب تا صبح مثل دیونه ها از ته دل بخندیم؟......... و «پایه ای» در کار نیست...رفقای قدیم که هر  کدام یک سر این «طناب زندگی» بی در و پیکر را چنگ زده اند و در تقلایند...یکی درگیر درس و دانشگاه و کار و دیگری در پی تشکیل خانواده و دوست پسر های رنگارنگ و شاید شوهر و بچه و کوفته کاری و چه می دانم چه و رفقای جدید بلاگی هم که یک سر دارند و هزار سودا و از فامیل هم که به هیچ وجه توقعی نبوده و نیست و به قول معروف«از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست...»و در انتها علی موند و حوضش.... استغفر الله و امان  از این طبع ناشکر انسان و دغدغه های بی سر و ته بی پایانش......
ممنون از همه ی اظهار لطف ها و دلگرمی بابت اتفاقات اخیر...واقعاممنون...مامان خوبه و دایی هم بهتر از دیروز و پریروز......راستی؛فردا جایی میروم....بعد از اومدن پستی مفصل من باب ۱۳ رجب و روز پدر خواهم نوشت حتما بخونید و نظر بدید.ار اینجا هم به زودی نقل مکان میکنم. 

«لولوفر»...کنکور....و دختری که پیشی سیندرلا هم نشد!....

«در زندگی لحظاتی هست که جز غم و رنج چیزی رخ نمی دهد و نمی توانیم از ان اجتناب کنیم. اما این اتفاقات دلیلی دارد.نمی توانیم پیش از ازمون و یا حتی در هنگام ازمون به این سوال پاسخ بدهیم.تنها هنگامی دلیل وجودشان را می فهمیم که بر انها غلبه کرده باشیم و از ازمون سربلند بیرون امده باشیم.....»


معمولا وقتی چیزی عجیب و ناگهانی شروع بشه...عجیب هم به پایان می رسه! درست مثل این هفته ی لعنتی از زندگی من!........یه موقع هایی تو زندگی ؛پشت سر هم؛ فرت فرت مثل فیلم ها؛ بد می یاری و هی میخوری. مثل این می مونه که در حال طی کردن یک مسیر نامشخص باشی و سر راهت قدم به قدم پوست موز انداخته باشند!هی با پا بری روی پوست موزها و با مغز بخوری زمین! و بعد پرو پرو؛ سرتق بازی در بیاری و به راهت ادامه بدی!............این جور مواقع دلت می خواد یه نفر کنارت باشه....قدم به قدم باهات بیاد و هر وقت که باز پات رو یکی از اون پوست موز های نفرت انگیز رفت و کله پا شدی؛عینهو سوپر من پرواز کنه و بگیردت! ۴ تا چاخان در گوشت ور بزنه  و تو مثل خر فکر کنی که دنیا با همه ی سختیهاش چقدر خوشگله! با خودت می گی کاش من زیبای خفته بودم که  ۳تا پری خپل مهربون همیشه مواظبم بودند! بابا کاش اصلا سیندرلا بودم و اون لنگه کفشه کذایی که اندازه پای اناستازیای کچل و گریزیلای دماغ گنده نشده بود؛اندازه ی پام می شد..... اما من لوسیفرم نشدم(همون گربه خپله با اون سیبیلهای دراز بد ترکیب نکبتش!)چه برسه سیندرلا!خوش به حال کوزت! حداقل یه ژان والژان داشت که به دادش برسه از دست خانوم و اقای تناردیه نجاتش بده!  اوا  ! اون جودی ابوت مادر مرده ی پرورشگاهی رو بگو  با اون موهای سیخ منگولیش که مخ بابا لنگ درازو با  نامه های بی سر و تهش زد و اخر عاقبت به خیر شد! ا که هی! وبخشکی شانس!
اون از اول هفته که مامانت له و لورده شد! اینم از اخر هفته.........................دایی کوچیکم که هنوز ۳۵ سال بیشتر نداره تصادف می کنه و خورد و خاکشیر می شه! از گردن به پایین داغون شده! یه دختر ۷ ساله ی ملوس داره که قراره امسال بره مدرسه و هنوزم به من می گه« لولوفر»!!!..تو بیمارستان اتراق می کنیم......هه!...خوبیش اینه که که اونقدر اتفاقهای غیر مترقبه ی دلنواز پشت سر هم رخ می ده که قبلیش به سرعت به فراموشی سپرده می شه!.....دکتر ها مشکوک به قطع نخاع اند!...اوووووووووف!سرم سوت می کشه! یعنی فلج می شه؟....اناهیتا؛دختر داییم هی پایین مانتومو می کشه و میکه لولوفر جونم؟بابایی کجاست پس!........یا ابولفضل...بغلش می کنم و از اورژانس بیمارستان می زنم بیرون.....حاضرم به جهنم برگردم! اما به اونجا نه!
مامان: ـجواب کنکور چی شد نیلو؟ دیدی تو سایت؟ ...من :(در حال زیر و رو کردن فریزر)ـاین بستنی ها که ظهر خریدم کوش؟ .......مامان:ـبستنی؟...وا !‌...میگم نتیجه ها رو دیدی؟قبول شدی؟؟؟.......من:ـ ا؟خودم ۵ تا شکلاتی خریده بودم؟! یعنی کجا رفتن!......مامان:ـسر کوچه داشتند میدوییدن! ای درد بخوری بچه!منو سر کارگذاشتی؟؟جون بکن جواب بده  بینم یالا!.....من(در حالی که دارم یواشکی از اشپزخونه جیم میشم):ـمن برم ۵ تا بستنی بخرم از سر کوچه!الانه بر می گردم!...........مامان:..........!
نه قبول شدم و نه مجاز! اصلا هم ناراحت نیستم عمرناتش!(احتمالا الان داغم!حالیم نیست چه بلایی سرم اومده!....بعدا مفصلا زجه مویه نامه یی اختصاصی من باب کنکور مینویسم!).........