نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

بازگشت

«می نویسم  رندگی!....نقطه نمی گذارم....اگر ماندی...تو بگذار»
دوشنبه:....تاریکی محکم خر خرم رو تو مشت اش گرفته و فشار می ده.... نفس کم می یارم و گیج می خورم و میچرخم و می چرخم .... گوله می شوم و باز می شوم  و کش می یام و بعد...... یکم بالا...  یکم پایین.....و یکهو سوت میشم و  محکم می خورم به جایی و چشم باز می کنم ! اولین چیزی که به چشمم می خوره یه میله  دراز کج و کوله است که بهش یه کیسه ی پر از اب! یا شاید یه چیز دیگه چسبیده.... بعد چشمم  میفته به دستم که یه  سوزن و شیلنگ باریک بهش وصله و دنباله ی شیلنگه رو اگه بگیری می رسه به همون کیسه کذایی!...تازه میفهمم کجام !.....سکوت میکنم...چی می تونم بگم؟...مثل جغد زل می زنم به قطره های سرم که تالاپ تالاپ می چکند تو  رود خونه ی رگهام تا مقدار کمی هم که شده  به سلول های مسخ شده خونم قند برسونن.تو خلا پرواز می کنم و واسه خودم و دست و پا می زنم و دنبال کسی ام که منو بیاره پایین...مانتو مقنه ام یه جایی نه چندان دور از من نشسته اند با حسرت و صاحبشون رو نگاه می کنند...گهگاهی مامان رو می بینم...سراسیمه ...هراسان...پشت سر هم تکرار میکنه: بچه ام تو عمرش سرم نزده بود...عادت نداره...تو رو خدا یواش تر و.........امان از رگ هام که مثل خودم(قدیم هام) بازیگوشند و قایم شدند...هوا بدجوری سرده؛ دلم ۵۰۰ تا پتو میخواد که بندازم روم ...و  ۱۰۰۰ تابخاری برقی...که وصل کنم به گوشم و اتیش بگیرم... دکتر می یاد تو اتاق ...معاینه ام میکنه...ازش خوشم می یاد... عاشقه سکو ت پر معنی اش هستم.....کاراش به ادم ارامش می ده....معاینه اش که تموم می شه می شینه رو صندلی کنار تختم  و زل می زنه بهم!..تو نگاهش یه چیزه عجیبیه...شاید محبت...شاید خشم...و شایدم هر دو!  رو در گوشم زمزمه میکنه: تو می دونی فشار ادم بره رو ۷ یعنی چی بچه؟!...پقی می زنم زیره خنده و میگم: وا !.... ۸ ؛ ۷ ؛ ۶ .....مگه فرقیم داره؟....توقع دارم بزنه تو سرم! ولی نمی زنه...معلومه ادمه صبوریه...یا شاید هم دلش به حالم سوخته...یکم دیگه نگاهم می کنه و می گه: دختره خوب یکم مواظب خودت باش...کمتر فکرکن...تقویت کن خودت رو.....یه کلام بگم......بیخیال باش! بیخیال!......ا ه ! باز خندم می گیره و نمی تونم این صاحاب مرده رو نگه دارم و میگم: وا! مگه من سیب زمینی ام دکتر؟!...که مامان از اونوره اتاق داد می زنه نه! تو خری ! گاوی ! بیشعوری!...دختره ی احمق...بی فکر!...دکتر یه نگاهه به من میکنه ...یه نگاهی به مامان و از جاش بلند می شه و از اتاق بیرون میره...سرم پر از خالیه...حرفهای  دکتر می پیچه تو سرم ...انگار وقتی از اتاق داشت میرفت زمزمه کرده بود: مادر و دختر تو بریدن از دنیا  باهم مسابقه گذاشتن
........ ۴شنبه:دکتر میگه باز چته؟...باخونسردی تمام میگم: معدم تیر می کشه...حالم به هم می خوره...فشارم پایینه...دهنم خشکه...سردمه...گاهی هم گرممه....سرم گیج می ره....دکتر یه نگاهه می کنه و می گه تو سرطان اعصاب داری بچه! وگرنه هیچیت نیست....و به اصرار مامان ۲۶۹ جور ازمایش جهت  check up واسم ردیف می کنه!
شنبه: شهر؛ شهر فرنگه اینجا؛از همه رنگه اینجا....از رادیولوژی و سونوگرافی و پاتوبیولوژی گرفته تا کوفت و درد و زهر مارو لوژی.....همه رو امتحان می کنم.... اونم در حالی که می دونم که همه ی این لوژی های مسخره ریشه می گیره از اون مخ خورد و خاکشیر و اعصاب تیکه تیکه ام!
 جمعه ۵ صبح:همه ی قرص و امپول و شربت ها رو  روانه ی سطل محترم اشغال می کنم.....می دونم  همه ی ضعف لعنتی جسمم نمایشی بیش نیست....کوله ی مدرسه ام رو بر می دارم و با یه جفت کتونی ابی و مانتو مقنعه ..... و راهی میشم کاشان!!!....تور ۱ روزه....مامان شوکه است و حتی وقت نمی کنه که بوسه ای حرومم کنه...چرا که  از هر کس دیگه ای بهتر می دونه که نیاز روحم چیه.....
شنبه: شرح کاشان بماند برای  بعدها!...که بسی طولانیست!....جای همه ی بی ستاره ها خالی بود......

برخورد نزدیک از نوع ۴ام: اقای خرگوش لطفا من رو هم ببرید!

برای بار صدم از جا بلند  شده و به اتاقش  می رم ....ساعت نزدیک بوق سگه...شاید چهار شایدم  پنج....ولی مگه مهمه؟! .....تخت خوابش درست زیر پنجره است....عین خودم  که هر جا می رم باید زیر پنجره  بکپم وگرنه خفه می شم!ماه رو صورت ماه اش! بازی  می کنه و  اون رو ماه تر می کنه؛ شاید به همین خاطر رنگش از همیشه پریده تر به نظر می رسه....بی صدا زیر  پای تختش چمباته می زنم و بهش خیره می شم....خدا می دونه از سر شب تا حالا چند مرتبه بهش سر زدم ........هر دفعه که صدای نفس هاش رو شنیدم مثل بچه ای که بهش عروسک هدیه کرده باشند از شادی یواشکی دستامو بهم زدم....قفسه ی سینه اش اروم تکون می خوره....اخ که چقدر عاشق بالا پایین رفتن نفس هاشم....  طبق عادت جدیدم با ترس و دلهره شروع می کنم به شمردن نفس هاش!!!! یکی....دو تا....سه تا....چهار تا...پنج تا........اخیش!!!... خدا رو شکر ... ظاهرا حالش خوبه... اما برای اطمینان هم که شده  اروم شونش رو تکون میدم و میگم: مامانی؟.....حالت خوبه؟... هشیار می شه و به اهستگی ابروهاش رو تکون میده که یعنی اره! خوبم! ... زیره لب ذکری که به تازگی یاد گرفتم زمزمه می کنم  ؛اروم  خم می شم و چشماش رو می بوسم و از اتاق بیرون می یام....اما در رو پشت سرم نمی بندم! متنفرم از تمام در های بسته دنیا !...  هوا یه جور خاصی تنگه....مثل همیشه مشکل کمبود اکسیژن دارم....قبل از خفگی میدوم و  پنجره سالن رو باز می کنم و مثل مرده پهن میشم کف بالکن! ؛صورتم رو چند بار پشت سر هم می مالم به کف زمین! و از خنکیش مور مورم می شه ! رو به اسمون طاق باز ولو می شم..... عجب اسمونی ...حتی یه لک هم نداره....حق هم  داره...منم اگه مثل اون بی خیال بودم پوستم اینجوری می شد.. از ماه زشت خبری نیست و سکوت... سکوت...سکوت! همه رسما مردند! و تنها موجود خاکی زنده تو این ساعت از شب منم!....خوش به حال همه اونهایی  که با خیال راحت پتو رو کشیدن رو کلشون و فارق از ۷۲ ملت خوابیدند! منم دلم خواب می خواد...ارامش می خواد.....دلم می خواد مثل الیس یه خرگوش مفنگی پیدا کنم و دنبالش اونقدر بدوم تا برسم به سرزمین عجایب با اون درختهای مسخره اش و ادم های اجق وجق اش که هر چقدر هم که از خودشون ادا اصول در بیارند عمرا به عجیبی اطرافیان من برسند  و اونقدر اونجاها  فضولی کنم و ول بگردم و علف بخورم تا بشه ۴۰ سالم و بمیرم و الفاتحه!!!!.. .....اه! بازم نفسم بند اومد.....کاش یه کپسول اکسیژن داشتم  که هر وقت اینجوری می شم بریزم تو طشت  و لگن لگن اکسیژن هارو خالی کنم تو حلقم... بلکه خفه خون نگیرم!نگاهم به اسمون میفته...دریغ از یه ستاره که دلت بهش خوش باشه و به خیال خوشت بگی این ستاره ی کوفتی منه! و خیر سرت  باهاش ۲  تا ارزوی منگولی مثل قبولی دانشگاه کنی! ...دیگه دیدن ستاره هم برات ارزو شده و بدتر از همه اینکه باید به همه این مزخرفات عادت کنی... مزخرفانه زندگی کنی... و مزخرفانه بمیری.... ...دینگ دینگ...هر روز مزخزف تر از دیروز....!

برخورد نزدیک از نوع سوم: وقتی که لیلی زشت شد !

«.......      من هنوز ان نگاهها را به یاد دارم و بااینکه همه شان دروغ بود؛ راست ترین قسم هایم بر همان نگاهاست....»
امروز دیگه کارت رو تموم می کنم! هیچ کاری نداره...فقط یکم شجاعت و البته شقاوت می خواد که من هر دو رو یکجا دارم! قشنگترین لباسم رو می پوشم ...همون صورتیه که خیلی دوستش داری و خودت واسم خریدی....موهام رو پریشون می کنم رو شونم درست همون جوری که تو !خوشت می یاد و تا می تونم خودم رو عطر بارون میکنم و بعد مثل هانیبال لکتر وقتی که به ضیافت شام قربانی هاش می رفت تا مغز سرشون رو نوش جان کنه از خونه بیرون می یام و در رو طوری پشت سرم می بندم که انگار دیگه هیچوقت      قصد بازگشت ندارم...وقتی به خودم می یام که جلو در خونت ایستادم ...زنگ رو با دستی لرزون فشار می دم و وقتی می پرسی کیه؟! یه عجوزه جای من میگه :منم!....خیلی خب !همه چیز داره خوب پیش میره ! فقط این دلهره ی لعنتی.... چرا دست از سرم بر نمیداره.........سلام!!! جلوی در  مثل اجل معلق ایستادی و  لبخند زنان زل زدی بهم !خدایا!من کی رسیدم بالا؟! لبخند کمرنگ کج و کوله ای می زنم و  میگم سلام و تا احوال پرسی کنی و از جلو در کنا ر بری تا بیام تو؛ زود  خودم رو جمع و جور می کنم و می شم همون عفریته ی چند دقیقه پیش! مثل همیشه دعوتم می کنی تو سالن خونت ..تابلوهات...شمعهای رو میزت و این گلهای خشک تو گلدون لعنتی مثل همیشه قشنگ اند...اصلا تو خودت هم قش..... نه! عفریته دستور داد که خفه شم!.......قهوه ی معرکه ات که بوش ادم رو مست  میکنه جلومه.......بی صدا  نشستی و زل زدی بهم و نگاهم می کنی و همینه که اتیشم میزنه!دلم واسه لبخند نازت پر می زنه ولی کور خوندی این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!!!!هنوزم داری نگام می کنی.....پیرهن صورتیه کار خودش رو کرده..... حوصله لیلی و مجنون بازی هات رو ندارم....عفریته از درونم داد می زنه:اه پس چرا اینقدر لفتش میدی...چه مرگت شده دختر !د بجنب !.....با یه لبخند فریبنده ازت یه لیوان اب می خوام.بلند می شی و می ری !حالا وقتشه! مار وار می خزم سمت فنجون قهوه و چند بار لمس اش میکنم و مثل بچه ها ذوق می کنم! از کیفم شیشه ای که توش نفرته در می یارم و محتویاتش رو خالی می کنم تو فنجونت...اسم زهرش یادم نیست... چیزی که مهم اینه که از پس تو بر می یاد....قهوه ی سیاه قل قل میکنه...مثل لجن های تو قلبم!.... اروم می خزم سر جام که سر می رسی...با همون لبخند کذاییت...امروز بدجوری باهام مهربون شدی...همون طوری که داری فنجون رو نزدیک دهان ات می بری که بخوری اروم زمزمه می کنی که چقدر دلت این چند روزه برام تنگ شده و اصلا دلیل بد اخلاقی های اخیرم و رو نمی فهمی و.....لبخند کج باز می یاد رو لبم...و یاد جادوگر های تو قصه ها  میفتم! حتما قیافه شون شبیه الان من بوده! دیگه پرحرفی هات رو نمی شنم و تنها چیزی که تو گوشم مثل ناقوس صدا می کنه حرف های نسترن دوست مشترکمونه که تو گوشم وینگ وینگ می کنه ..یادم می یاد قسم می خورد تو رو تو اون مهمونی کوفتی با اون دختره دست تو دست و................دیده!.....یه ان نگاهم به دستت میفته...فنجون رو داری کج می کنی تو دهنت که بخوری.......اگه بخوریش؟.......بعدش من؟....شاید نسترن؟.....همش تقصیره این عفریته هه؟.....دیگه نمی فهمم چی میشه...فقط صدای جیغ خودم و رقصیدن فنجونت رو ؛رو هوا می بینم...قطره های قهوه رو هوا مثل بارون گل الود می رقصیدن و چهره ی مبهوتت اخرین چیزی بود که ازاون روز یادمه....انگار.....انگار با دستم زده بودم زیره دستت.......و تو  برای اولین بار شبیه مجنون شده بودی... شبیه مجنون وقتی که بهش گفته بودن لیلیت  زشته!
پی نوشت: این مطلب نه داستانه...و نه خیال..کاملا واقعیه....و  از جانب نویسنده عینا به چشم دیده و  تجربه  شده  است!