نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

محرمانه: ما کنار تغییرنایستاده ایم....ما خود تغییریم!

 هن و هن کنان !همینجور که دارم نفس نفس می زنم و بعد ازنود و بوقی اتا ق اشفته تر از دیونه خونه ام رو مثلا به خیال خودم:جمع و جور و مرتب! و به گفته ی مامانم:قابل سکونت !!!میکنم.... لای انبوه خرت وپرت هام...پشت کوه مانتو های رنگ و وارنگ و مقنعه های چروکم که انگار همین الان از دهن گاو کشیدیشون بیرون....نا خوداگاه چشمم می یفته به کتاب زیست سوم ام که رنگ و رو رفته افتاده بغل اباژور لق لقوی عهد بوقم! کش می یام! این اینجا چیکار می کنه؟؟؟ تا اونجایی که یادمه.... بعد از اون تغییر رشته ی کذایی؛تو این خونه هیچ اثری از کروموزوم و زمین شناسی و اینکه وقتی گاو پی پی کنه!!!!!! بعدش چه اتفاقات جالبی واسه اون پی پی مییفته نمونده بود.......پس این کتاب از کجا؟.......بی حوصله کتاب رو پرت می کنم تو ابکش مخصوص وسایل بیرون ریختنی!!....نگاهی به اتاق همچنان اشفته و حتی بدتر از قبل ام می کنم و جیغ میکشم: مامان؟!! من کارم تموم شد! دستمال عملگی در خانه رو از سرم باز میکنم و با بی میلی ابکش قرمز رو می گیرم بغلم وسر به زیر از اتاق می زنم بیرون که دم در......شترق!!!!سرم میخوره به در نیمه باز و ولو میشوم وسط اتاق و ۱ ثانیه بعد ابکش که نگو در ان حین پریده بود اسمون محکم می یاد پایین و میخوره فرق سرم!!! تا میام ار بزنم و مامان رو عینه بچه کوچولو ها صدا بزنم  یهو باز !چشمم می خوره به کتاب زیست کوفتی که دل و رودش وسط اتاق سفره شده !چیه؟نکنه دوربین مخفی یه؟ باز کی منو فیلم کرده؟ ؟! کفرم در می یاد و با یه دور خیز می پرم رو کتاب زیست تا جر وا جرش کنم ....هنوز پارش نکردم که یه عکس از وسطش قلپی می پره بیرون! نگاه که می کنم خشکم میزنه! ............عکس رو میگیرم بغلم و همون جا کز می کنم...عکس از خودمه...مال یکسال پیشه...شاید کمتر...با موهای انبوه بلند... ابرو های پر........گرد و قلمبه با صورت سرخ و سفید تپلی....نیشم تا بناگوش بازه...بلوز قرمز تند تنمه و چشمام طوری به دوربین می خنده که انگار دنیا ۶ دنگ به نام منه....خیلی وقته که یادم رفته این شکلی بودم....اخرین تصویری که از خودم تو ذهنمه مربوط به امروز صبحه...تو اینه...یه دختر صورت گرد با بروهای مرتب و رنگ روی پریده ی سفید مهتابی( و نه سرخ) و چشمانی خسته....این نیلوفر فرز ساکت دور اندیش که هر لحظه منتظر یه فاجعه است و مثل زن های ۴۰ ساله فکر میکنه! با اون نیلوفر تپلی خنده رو و شوخ از همه جا بی خبر ۱ سال پیش( و  حتی شاید ۴ ماه پیش) زمین تا اسمون فرق کرده........ فرق فامیل و دوست و اشنا و مادر وخدا رو تازه فهمیده.... روشن کردن گاز رو یاد گرفته....همین طور دم کردن چایی رو....شماره ی اورژانس رو از برکرده +اسم تمام داروهای شیمیایی و گیاهی..... اشپزی می کنه و جدید ترین کتابی که داره مطالعه میکنه راجب علایم سکته و دلایل اش و روشهای جلوگیری از اونهاست...... خندم می گیره...از رو قهر! از این بهار....تا اون بهار....مگه چقدر فاصله است....؟
memory سیاسی مان که مو لای درزش نمی رود: این روزها بوی سیاست بدجوری همه جا رو برداشته...البته  فقط بو اش! و نه چیز دیگر!!!...ما جوان ها بدجوری بیخیال شدیم... اونم بیخیال همه چیز ! اصلا سیب زمینی شدیم.......۸ سال پیش...همین موقع سر انتخابات...یادمه پسر همسایمون( که از قضا از سوسول های فینگیلیه دختر باز ریقو بود) یه پوستر گنده که عکس خاتمی بود رو برداشته بود چسبونده بود سر در اپارتمانمون   و وقتی بهش توپیده بودم که تو رو چه به سیاست خیلی جدی گفته بود:مملکتمه! باید رای بدم و بگم که هستم! و من کش اومده بودم از تعجب و یا خوشحالی....ولی این روزها....نه خبری از شور انتخاباته...نه حوصله تبلیغ....و نه خبری از دانشجو های سمج و کله شقی که جلو دانشگاه کاغذ های تبلیغات پخش می کردند.....همه مون دچار یه بی خیالی  مزمن از نوع خطر ناکش شدیم...دنیا رو اب ببره...ما رو اهنگ های در پیت و مانتو های صورتی و موهای عجق وجق مون می بره...و اینها شاید همه تقصیر همین ۸ ساله گذشته و تمام ارزو های بر باد رفته مون باشه ...ارزوهایی که سودای دستیابی شون رو به  سر داشتیم وخدا خدا می کنم که باز هم داشته باشیم............ارزوی چیزهای کوچکی شبیه ازادی ....ازادی روح....