ساعتت درسته ...؛ یه چیز دیگه است که خرابه!

« ... همان جمع همیشگی خودمان بودند. همگی گله مند از نبودنم ؛ غیبت هایم و جدا شدنم . حرف های تکراری ؛ حرکات شتابزده و خنده های بی مورد شان نشانی از بیهودگی داشت . عجیب کسالت آور شده بودند همان هایی که همیشه تنهای هایم  پر می کردند.حس کردم از من؛از منِ من خسته شده ام. از من خودم و از من دیگران.خودم نبودم.خود من نطفه ای بود که بارور شده بود و من نمی دانستم چه کنم با این بارداری ناخواسته ... » از متن کتاب همیشه قهوه را تلخ می خورم


به پنکه ی سقفی  که مدام مثل فر فره دور خودش می چرخه خیره می شم.

 هوای داخل بنگاه به طرز عجیبی خفه است .صاحب بنگاه در حالی که دفتر بزرگی را پیش رو دارد ؛  گویی که نامه اعمال بخواند؛ با صدا ی بمی در حال قرائت چیزی ست که نمی دانم یا نمی خواهم بفهمم چیست! مامان بی صدا کنارم چنان در مبل قهوه ای قراضه گوشه ی بنگاه فرو رفته است که انگار اصلا وجود ندارد . سکوت اش به طرز آزار دهنده ای گوشم را می خراشد.چند نفر که گویا خریدار باشند در سمت دیگر بنگاه کنار عموهایم نشسته و پچ پچ ریزی با هم می کنند و هر از گاهی نگاهی به ما می اندازند. زمان نمی گذرد و صاحب بنگاه مثل نواری که جمع شده باشد هم چنان با صدای بم اش ناله وار اصواتی از خود پخش می کند.

ـ و دختر آن مرحوم؛ خانوم سیده نیلوفرِ ....به شماره شناسنامه ی .... ساکن ...

با دست گره ی روسری ابریشم ام را شل میکنم و سعی می کنم نفس بکشم.چه اسم طولانی گندی دارم من ... عمویم از جای دوری صدایم می کند:

ـ با شماست. امضا کن دخترم.

دخترم کی هست؟! انگار که کوه عظیمی بر روی شانه هایم روییده باشد به سختی از جا بلند می شوم و به سمت دفتر بزرگ خودم را هل می دهم.صاحب بنگاه با انگشت زمخت اشاره اش دست به روی کاغذ گذاشته است که یعنی اینجا رو امضا کن و من فکر می کنم که امضایم چه شکلی بود و اصلاْ امضا داشتم یا نه؟! احساس گندی شبیه لجن؛ هی در گلویم قل می زد و بالا می آمد که سعی می کردم مهار اش کنم. اسم بابا را بالای دفتر و اسم خودم را چند خط پایین تر می دیدم و آرزو می کردم که جای اسم مان عوض می شد و او امضا را جای من می کرد تا این همه لجن را با خود حمل نمی کردم. نگاه ام به عمویم می افتد که با چشم و ابرو اشاره می کند که سریعتر امضا کنم! ...خوشحال است؟!

چشمانم لک لک می بیند. چند خط کج و معوج بزرگ شبیه فحش نثار دفتر می کنم و انگار که به من تعلق نداشته باشد اسم ام را یواشکی زیرش نمی نویسم که وجدانم کمی راحت باشد که نیست! همه لبخند می زنند و صلوات بلندی می فرستند و من فکر می کنم که چرا کسی فاتحه نمی خواند.

ملکول های کوفتی بدنم به شدت نیاز مند چیز شیرینی شبیه زهر مارند!کیفم را روی دوشم پرت می کنم و بدون خداحافظی چار چنگولی از بنگاه می زنم بیرون.گلویم درد می کند ؛ ازفشار بغضی که نمی خواستم بشکند.دستم را بالا می آورم تاکسی بگیرم که ناخودآگاه چشمم به انگشت رنگی ام می افتد و ماتم می برد ...  سورمه ای بد رنگ استامپ گویی که سند جنایتم باشد اعصابم را سوهان می کشد و دلم می خواهد وسط خیابان بنشینم آسفالت را گاز بزنم بلکه دلم آرام بگیرد ...

ظرفیت این صحنه ها را ندارم ...

نمی دانی انگشت زدن زیر کاغذی که سند نبودن کسی ست چقدر سخت است ....

نمی دانی ...


۱) یک کتاب حسابی برای آنهایی که به ایمان شان اطمینان کامل دارند معرفی می کنم. «سیذارتا» نوشته ی هرمان هسه؛ که« روایت از مرد کشیشی می کند که به درجه ای از معرفت و زهد رسیده است که دیگر هیچ چیز حتی خدا؛ ایمان او را سیراب نمی کند و از همه چیز دست می کشد و میرود تا شاید به چیز هایی فراتر دست یابد که او را ارضا کند اما ... » ....

۲)دانشگاه به سلامتی تعطیل و ما هم به لطف خداوند علاف شدیم !

خوشبختانه یا بدبختانه ترم تابستانی هم واحد ما نمی دهد و همین جوری الکی الکی طی می کنیم تا شهریور ماه دانشگاه دوباره شروع شود!( حتما شما هم فهمیدید که ما چقدر بدبختیم که بزرگترین تفریح مان دانشگاه ست! )

۳)صبح ها باشگاه ثبت نام کردم تریپ دوباره می سازمت بدن!! به قول مامان : باز این دوباره تعطیل شد دو روز!

۴) یک عدد آدم با جرئت و شوماخر؛ ترجیحاْ با اعصاب! لطفاْ بیاد جای من امتحان رانندگی بده! (قول: پولشو می دم!! )

۵) یک کاری که هیچ کس فکرش را نمی کرد خواستم شروع کنم که ماشالاه همه از جمله مامان زدند تو پرم که این کارها به ما نیومده و خیلی شیک عوض تشویق حالم رو اساسی گرفتند!! (نمی گم چه کاری چون بدجوری خورده تو ذوقم ؛فقط می تونم بگم هنری بود و از بچگی عاشقش بودم اما ...! )

۶) ( پاکش کردم ....)!!!

۷) یک بار خیر سرم غلط کردم رفتم استخر سر باز! کثیفی اش به کنار! شبیه مرغ بریان شدم!

۸)دوستان! عزیزان! باسواد ها! خوش تیپ ها! قشنگ های من! وقتی دیر به دیر آپ می کنم دلیل داره حتما! لابد دیوونه خونه ای ؛جایی ام دیگه !! خودتون بگیرید لطفا! مرسی بابت همه ابراز احساسات های خشن تون! ( لازم به ذکر است که من خودم به تنهایی یه دیوونه خونه ام !! )

۹)پای تئاتر اینجا کسی نیست؟! (جدی می پرسم ها!!)

۱۰) این ده رو لطفا خودتون پر کنید دیگه! زت زیاد!