هی فلانی! زندگی شاید همین باشد...


 «من تا صبح به انتظار می نشینم ... حتی پلک هم نمی زنم ...

عاقبت صبح می شود و کسی گلدانها را آب می دهد ...

و پرندگان را از شاخه ها به پرواز وا می دارد... ولی نه توآمده ای  و نه کسی دیگر...»

 

(جمعه ۱۴ بهمن ماه...۱۰:۳۰ صبح): دیر رسیدیم! ترافیک وحشتناک سنگین بود!

بهشت زهرا قیامته!شلووووووووغ! اونقدر که فکر کنی همه مردند!

دور تا دور صندلی؛کیپ هم چیده شده...

سینی میوه؛خرما با پودر نارگیل و گردو؛دسته گلهای بزرگ با رومانهای مشکی گنده؛شمعهای سیاه...

انگار که اومدی مهمونی...

مهمانها یکی پس از دیگری؛کم کم از راه می رسند...صندلی ها از دم پر اند...

عمو؛عمه؛زن عمو؛دایی؛زن دایی ؛فامیل دور و نزدیک ؛در و همسایه؛دوست و آشنا....

ـ غم اخرتون باشه ... خدا بیامرزه ...

مغزم ورم کرده...صورتم هم...چشم هام باز نمی شه... نه از گریه...گریه نکردم..نمی دانم از چی.

مامان از صبح یک کلمه صحبت نکرده! در جواب تسلیت ها فقط سری تکان می ده و بس!

ـ خوبی نیلوفر ؟...

عمه کوچیکه است. تقریبا یک سال می شه که ندیدمش...درست از شب هفت!

سعی می کنم لبخند بزنم: بله.ممنون...

ـ پس خوبی!.....و سری می چرخه به سمت پسر عمویم که سینی حلوا به دست از کنارمون داره رد می شه و یک تکه حلوا بر می داره!!... پسر عموم حتی نگاهم نمی کنه...چه برسه سلام...

مداح با یک ساعت تأخیر می رسه و تازه شروع به خواندن می کنه...

سری از جا بلند شده و به سمت دیگر خیابان می روم...حتی یک لحظه هم که شده نمی خوام محتویات شعری را که می خونه بشنوم یا حتی بهش فکر کنم!

عمه بزرگه به ظاهر زوزه می کشه؛گریه می کنه...یا یک همچین چیزی...اما دریغ از قطره ای اشک...

ناخود اگاه نگاهی به صورت تک تک جمعیت می اندازم...در صورت هیچکس ذره ای درد و یا غم و اندوه دیده نمی شه....فقط من؟!

احساس خفگی بهم دست می ده...این غم سنگین باید با بقیه تقسیم می شد و حداقل کمی از سنگینی اش از دوش من بر داشته می شد..اما زهی خیال باطل...بنی ادم هرگز اعضای یکدیگر نبودند و نیستند! این رو تازه بعد از یک سال می فهمم...!

وقتی همه به قصد صرف نهار بهشت زهرا رو ترک کردند...با خیال راحت زمین می نشینم!

گریه ام نمی اد... حرفی ندارم...احساسی ندارم...«انگار که من هم مردم...»!

اروم اروم و با حوصله شروع به پر پر کردن گلهای رنگی می کنم...باید چیزی بگم...یکجوری باید خالی شم! اما نمی تونم! خفه خون گرفتم! زبانم به گفتن هیچ چیز باز نمی شه...

با وجود سردی استخوان سوز هوا عرق کردم و قرمز شدم...

باورم نمی شه...یکسال گذشت؟!...یکسال؟؟!..لعنتی!...چی کشیدم...

دستی به روی شونه ام قرار می گیره...مامان! اروم سعی می کنه بلندم کنه...

از خودم خجالت می کشم...من باید به داد او برسم ...

 ناخود اگاه احساس گرمی می کنم... احساسی عجیب شبیه آرامش!با دست شمع های سیاه رو که به شدت دود می کنند خاموش کرده ؛بی درنگ بوسه ای محکم به سنگ می اندازم و از جا بلند می شوم...

هوا به یکدفه آفتابی می شه!!

نور چشم هامو اذیت می کنه!

...

بدون اینکه فکر کنم این احساس قشنگ و گرما از کجا اومده...دست مامان رو محکم می گیرم و با لبخند می گم:بریم؟!...

....

 فکر نمی کنم چون به خوبی دلیلش رو می فهمم...

«تو با منی... هر جا برم...مهر تو بند جونمه... »


ولنتاین؟! شوخی می کنی!! ........................!!


بساط این زجه مویه ها رو از پست بعدی جمع می کنم...قووول! حوصله ی خودم سر رفته چه برسه به بقیه!

قراره متحول بشم!(مثلاْ)!