«دل خوشی چیزیه شبیه همه چیز های دیگه!دل خوشی چیزیه که هم خوردنیه هم پوشیدنیه!هم دیدنی!اونقدر بزرگه که دنیا توش گم می شه و انقدر سبکه که می تونی تو یه روز ابری تو جیب هات قایم اش کنی و بین سیل جمعیت گم و گور شی....میتونی هر روز و شب بدون نگرانی از تکراری شدنش بهش فکر کنی؛با هاش سر کنی؛زندگی کنی.حتی می تونی قدیمی ترین لباستو که از مدش شصت قرن گذشته بپوشی و جلو اینه مدت ها خودتو نگاه کنی و بگی قشنگه!دل خوشی چیز خوبیه....اگه باشه...»
شر شر شر شر!(تند تند پشت سر هم)........................شر.......شر....!(اروم تر می شه...)
چشم هام رو به زووور باز می کنم.چه خبره باز؟!
اتاق چرا اینقدر تاریکه؟!....نگاهم به پنجره یاتاقم می افته که لخت و عور بی پروا زل زده به صورتم!(قراره هفته ی دیگه پرده ای رو که براش سفارش دادیم بیارن)...چه بی حیا!...
شرشر....شر شر.....شرشرشر...(تند تند پشت سر هم دوباره!)
زیر لب می گم:اااه!بارونه!
و ناخود اگاه... میخ کوب می شوم....میون زمین و اسمون و رخت خواب با دهانی باز لحظه ای می میرم!
چی گفتم؟!...اااه؟؟؟... گفتم اه؟!....اه!بارونه ؟!نه!!حتما اشتباه شنیدم!!!(مگر می شه ادم حرفی رو که خودش می زنه اشتباه بشنوه؟!!!)
انگار بعد از مدت ها یاد چیزی افتاده باشم مثل ملخ از رو تخت می پرم رو پنجره و با یک حرکت پنجره رو تا دلش باز می کنم!
شرشرشرشرشرشر!اوووووووووووووووووووف!عجب بارونی!یاد حرفی که چند لحظه پیش زدم می افتم!(بیشتر شبیه زر بود تا حرف!)
قدیما(نمی دونم کی...شاید چند ماه پیش شایدم پاییز پارسال)تا صدای بارون به گوشم می رسید مثل جنی که موش رو اتش زده باشند؛ اگر خونه بودم بدو بدو می رفتم بالا پشت بوم؛یا اگر سوار تاکسی بودم با کله پیاده می شدم و تا خونه یه ضرب پیاده خیابون ها رو گز می کردم....(نه!میخوام شما بفهمید تا چه درجه خر بودم!!!)
اه!(این بار نه به خاطر بارون...بلکه از درد ).... با دستم قفسه سینم رو چنگ می زنم!....چته باز؟! چه مرگته؟!بذار از خواب پا شم بعد!زهلم!
چهار چنگولی می پرم تو رختخواب و بی خیال خودم و دنیا می شم.....اه ه ه ه !...
«دنیا دیگه مثل تو نداره......نداره نمی تونه بیاره!»
« هیشکی مثل تو نمی تونه....نمی تونه قلبم رو بخونه!» ...........«بگو؛بگو!کدوم خیابونه....که من رو به تو می تونه برسونه!...»
تا گردن فرو رفتم تو جزوه ی جفرافیای جهانگردی!(از کی اینقدر درس خون شدم؟!)..... دختر های دانشگاه ماشین رو گذاشتن رو سرشون!مثلا قرار بود تو این یک ساعت استراحت ؛گم شیم درس بخونیم !
-نیییییییییلو!بیا تو باغ دیگه! ای بابا!سرطان بگیری اللهی!کم خر بزن!
- شما به خود کشی ادامه بدید!(با لبخند ملیح می گم...محجوب شدم!..نمیدونم از کی!)
بچه ها باز جیغ و داد می کنن...
دی جی هاکان هنوز رو مخ می ره...«بگو بگو کدوم خیابونه....که من رو به تو می تونه برسونه....»
بی حوصله؛بی انگیزه؛بی نشاط؛بی هدف و هزار تا «بی» دیگه رو قاطی کن ؛هم بزن و اسم آشی رو که پختی بذار آش نیلو قلمکار!
حوصله ی اپ کردن؛عاشق شدن؛درس خوندن؛زندگی کردن و مردن و هچ کوفت دیگه ای رو ندارم!
ناشکر روزگارم ! نمی دونم چرا ادم هایی مثل مهر جویی؛بیضایی؛بهنود و خیلی های دیگه پر انرژی همچنان حرکت می کنند و ما با اختلاف سن ۴۰ ساله!اینجور کلافه و خسته(معلوم نیست از چی! انگار کوه کندیم!هه!) کسل و پکر و داغونیم!
اگر بگم که موج دریاییم که نیستیم!بگم عاشق شدیم ...که نشدیم! بگم عاقل شدیم که اونم نشدیم!
پس چه اتفاقی برای زندگی های کوچک قشنگ مان افتاده که اینقدر به دام روز مرگی افتادیم...؟!! چمون شده؟!
چه کسی بود که می گفت زنده بر انیم که ارام نگیریم؟! چه کسی بود که مدام این شعر را پشت سرهم زمزمه می کرد؟!«جوانی اغاز می کنم...جوانی اغاز می کنم... .
ما کدام یکی هستیم؟ان که دوباره جوانی اغاز می کنه یا ان که جوان است؟!
کجاست نیلوفرانه ی گذشته؟!قهر مان بازی هایمان چرا مرد؟!
چی کمه؟..........دلخوشی؟....امید؟عشق؟طراوت؟.....(هیچکدوم رو مثل ادم نداریم که...)
. |