۱ ابان ماه ۱۳۸۴:دور شو برو نبینمت...
--------------------------------------------------------------------------------
عاشق پاییزم!...
 نه اینکه  مثل دختر مدرسه ای های عاشق سر به هوا باشم که همیشه دفترچه خاطرات های مسخره ی خودشون رو با اون شکلک های عجق وجق و قلب های تیر خورده و شعر های اب دوغ خیاری همه جا  با خود حمل می کنند و کلمه ی پاییز رو به طرز چندش اوری «خز»کردند و می جوند!....نه!
من حقیقتا‌ْ عاشق پاییزم!     
انگاری با اومدن پاییز خون تو رگ های بدنم در خلاف جهت خود شروع به حرکت می کنه و من تبدیل به اون«نیلوفر»دیوانه ای می شم که مامان همیشه معتقده تحت هیچ شرایطی و هرگز نباید بشم!...به طور ناگهانی؛تمامی مرض های ادمی زادی و غیر ادمی زادی ام عود می کنه...چشم هام همه چیز رو چهار تا می بینی و شبها تا خود صبح خروس خون که خورشید تو هوای خنکه پر از ابر با نور سفید کم جونش  بالا می اد؛ تو جام مثل مرغ پر کنده غلت می زنم ...
کلافه و سر در گم و دچار الزایمر به دنبال چیزی که خودمم حتی اسم لعنتیش رو بیاد نمی ارم میگردم  و تو ! تو......           
توی همچین موقعیتی!...چند روزیه که داری روضه ی رفتن رو می خونی....
از خودت...از پاییز...(من به درک!)...هیچ خجالت نمی کشی؟ اونم وقتی اینجوری....یعنی همونجوری که تو همیشه حرفش رو می زدی از راه رسیده!...تازه  فیلت یاده هندستون کرده؟
حالا دیگه عینهو دزدها بی سر و صدا یهو می زنی جاده خاکی و واسه ما دست  تکون میدی و بای بای می کنی؟!......
حالا دیگه واسه ما ادای ادم های «رفتنی» رو در می اری و یقه ی پالتوت رو محکم با دست می کشی بالا و به دور دست خیره می شی و زیر لب زمزمه می کنی:اومدنی؛رفتنیه!
حرص منو می خوای در بیاری؟! اره؟! می خوای بگی مسافری؟!میخوای بگی....؟!د چه مرگته!؟
بابا یه نگاه کن؟!...ببین؟!
باد داره می اد!.. هوا تازه تازه داره یه جور قشنگی سرد می شه و ادم از خنکی اش مور مور اش میشه........ در شرایطی که همه منتظر شنیدن صدای برخورد اولین قطره های بارون پاییزی رو چتر های واموندشون اند...تو....
تو  صدای نکره ی جیرینگ جیرینگ شترت رو راه انداختی که چی؟!
خیلی خوب!..باشه.. برو.....هر قبرستونی که دلت می خواد برو...
اما از من یکی توقع نداشته باش که مثل ادم های احمق!برات ارزوی موفقعیت کنم و آش پشت پا واست  بپزم!........کوفتم نمی پزم!...
توقع نداشته باش بگم:ok!امیدوارم یه روزی  یه گوشه ای از دنیا دوباره همدیگر رو ببینیم و بعد یه لبخند کج و کو له نثارت کنم!اونم تو این دوره زمونه ی کذایی که ادم ها با وجود ۲ تا کوچه فاصله همدیگرو سال به سال می بینن....چه برسه یکی بذاره بره......شرمنده....این فیلم ها از پس من یکی بر نمی اد...
با خودم فکر می کنم...دوست هم دوست های قدیم...
می زنی زیر خنده و می گی:بابا بی خیال! من که هنوز نرفتم!
باشه...بی خیال!....اما اون چمدون گنده ی کنار دستت گویای همه چیزه...همه چیز...
از هفته ی دیگه حلوای رفتنت رو پخش می کنم....
فقط تو رو خدا زودتر...دور شو برو نبینمت....