دیگه بسه بازی! ...نمی خوای بسازی؟؟؟!!!

«همیشه لازم است ادم «بداند» کی  یک مرحله از زندگی اش «تمام»شده .اگر بعد با سر سختی به ان چنگ بیندازد؛«لذت» و« معنا»ی بقیه ی مراحل زندگی اش را از دست می دهد...»


نه!
اینجا نمی تونه خونه ی ما باشه! در واقع اینجا هر چیزی می تونه باشه الا خونه ی ما!
یه گله عمله بنا و نقاش مثل دسته ی سرخ پوست ها گوش تا گوش رو اشغال کردند و مثل خوره افتادند به جون خونه!یکی با کلنگ می کوبه! یکی می زنه می ریزه! یکی قلم مو به دست هر چی دم دستشه رنگ می کنه و اون یکی سمباده رو جوری روی دل دیوار می کشه که تمام اعضا و جوارح ات چین میخوره....دلت یه جوری می شه و مثل یه موتور که بعد از مدت ها به کار افتاده قیژ قیژ می کنه...احساس می کنی همه چیز به طرز عجیبی و با سرعت غیر قابل باوری در حال«تغییر»ه!و ناخود اگاه به این نتیجه میرسی که«تو» هم باید میون این همه تغییره جور واجور به خودت بیای و تغییر کنی...درست مثل خونه ای می مونه که همه چیزاش رو نو و  رنگ کرده باشند؛اما کلید و پریز های قدیمی و زرد روش  مونده باشه...خیلی زشت به نظر می رسه...مثل یک چیزه اضافی! و «تو» در چنین موقعیتی دقیقا نقش کلید و پریزها رو داری!!!
عینهو نی نی کوچولو ها به نقاش فلک زده و بدبخت که مونده کجای این خونه ی داغون رو بتونه و رنگ کنه گیر دادم که باید اتاق منو هفت رنگ کنی! بدبخت به خودش می پیچه و به مامان غر غر می کنه! مرغه منم که یه پا بیشتر نداره! می گم یا هر دیواره اتاق منو یه رنگ می کنید و سقف اش رو  شبیه اسمون درست می کنید برام! ...یا من اصلانشم اتاق که هیچ!کوفتم نمی خوام!مامان می گه خجالتم نمی کشه خرسه گنده!انگار مهد کودکه!.... دلم می خواد دیوار های اتاقم مثل دفتر نقاشیه دختر همسایه پر از خط و رنگی رنگی باشه.......
سبز؛زرد؛سرخابی؛ابی تند اسمونی و زرد و قرمز ....دوست دارم از سقف اش یه اسمونه گنده  بسازم با کلی ستاره های چشمک زنه شیطون که حداقل شب ها با نردبان بشه چیدشون...
به نقاش باید سفارش نقشه یه حوضه کوچیکه جینگولی رو گوشه ی اتاقم بدم.....با چند تا ماهی کوچولوی قرمز شیطون بلا که شب ها با صدای تالاپ تالاپ دمشون نذارند خواب به چشم سیاهم بره با یه عالمه گلدون های اطلسی و شمعدونی....کجان اون پنجره های شیشه ای رنگی که وقتی نور می پاشه روشون ۱۰۰۰رنگ می شوند....
نمیدونم چرا باز پروانه ای و رمانتیک و اب دوغ خیاری  شدم...هی می شینم عینهو خول ها(عین اش که چه عرض کنم! خوده خودش!!!)واسه خودم زرت زرت فال می گیرم و گیر می دم به حافظ و جد ابادش و اون شاخه نباته بد بخت!اصلا فال خونم اومده پایین...هر چی هست زیر سر این بوی لعنتی پاییزه...
«
همیشه پیش از انکه فکر کنی؛اتفاق می افتد...باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...»(فروغ فرخ زاد):بعد از نوشتن پست قبلی به طور عجیبی تخلیه شدم و به سرعت سرشار از انرژی های مثبت!انرژی های مثبتی که شما کیلو کیلو بهم با حرف هاتو ن تزریق کرده بودین...سبک شدم و کم کم دارم باور می کنم اگه بخوای خیلی چیزها شدنی یه و فقط صبر می خواد...
با دوستم رفته بودیم مانتو بگیریم..توی اتاق پرو سر یه چیز مسخره یه ساعت زده بودیم زیره خنده...نفسم از شدت حرف های با مزه ی دوستم بند اومده بود...۲ تایی چپیده بودیم تو اتاق تنگه پرو! منم که ماشالا توپووووووووول!تو اون هیری ویری فروشنده هم از پشت در جیغ جیغ می کنه که چی شد خانو پسند شد؟ ومنم از شدت خنده نا ندارم جواب بدم که.....
زنگ گوشیم بلند می شه...گوشی رو با خنده از تو کیفم در می ارم می گم بعله...
ـالو؟سلام نیلو...خوبی؟ سحرم( از همکلاسی های پیش دانشگاهی و بغل دستیمه)..
ـ(همین جور که دارم ریسه می روم و دوستم قلقلکم می ده):چطططططططووووووری دختر...خوبی؟کجایی بی معرفت....بعده کنکور خوب غیبت زد ها...نکنه خبریه...
ـمرسی.ببین نیلو  زیاد وقت ندارم؛فقط می خواستم یه چیزی بهت بگم...
ـبگو گلم....(حالا منم  دارم دوستمو قلقلک می دم!)
ـنیلو پدرم امروز فوت کرد !!! و پقی می زنه زیر گریه..............................................!
وسط خنده؛لال می شم و تو ایینه خیره می شم به خودم!دوستمم نا خود اگاه حال منو که می بینه خفه می شه!
ـنیلو تو رو خدا پاشو بیا پیشم...دارم میمیرم....حالم بده...بد...(ناله می زنه).....خوب این ناله ها رو می شناسم...خیلی خوب....احساس می کنم شوخیه بدیه! می زنم زیر خنده بلند و می گم:
ـبرو بابا! مگه می شه! من هفته ی پیش خونتون بودم!
ـنیلو تصادف کرد!می فهمی!؟
حوب میفهمم! به دیوار اتاق پرو تکیه می دم و اروم سر میخورم و می شینم رو زمین..
مغزم هنگه! این همه ادم!چرا اول از همه باید به من می گفت؟!لابد چون احساس می کنه که درکش می کنم!حالت تهوع دارم و سرم گیج می ره..دوستم مونده و مات اش برده...
سحر از اون ور خط داره زجه می زنه....بی اراده یاده روزی می افتم که سر کلاس بهم گفته بود که نمی تونه حتی تصور این رو کنه که بلایی به سر پدرش بیاد و حتی از فکرش مور مور اش می شه .........باورم نمی شه...مرده جوون...سنی نداشت..۴۳؟۴۴؟...سر و مر و گنده..ورزشکار.............وای خدا من طاقت شنیدن این اخبار های نحس  رو دیگه ندارم...
مامان وقتی می شنوه حالش از من بدتر می شه...چرا تا کمی به خود می ام...باز اون کلاغ شوم کاره خودش رو می کنه....؟...می رم پیشه سحر...همه چیز برام زنده می شه....کی به خدا گفته من طاقتم زیاده؟ تا کی امتحان؟؟
عیبی نداره رفیق...هستیم...زندگیه دیگه...یکی می ره یکی می اد...رسم زمونه اس(این ها رو اگه نگم چی بگم اخه؟!).............................هستیم همچنان رفیق!