«لولوفر»...کنکور....و دختری که پیشی سیندرلا هم نشد!....

«در زندگی لحظاتی هست که جز غم و رنج چیزی رخ نمی دهد و نمی توانیم از ان اجتناب کنیم. اما این اتفاقات دلیلی دارد.نمی توانیم پیش از ازمون و یا حتی در هنگام ازمون به این سوال پاسخ بدهیم.تنها هنگامی دلیل وجودشان را می فهمیم که بر انها غلبه کرده باشیم و از ازمون سربلند بیرون امده باشیم.....»


معمولا وقتی چیزی عجیب و ناگهانی شروع بشه...عجیب هم به پایان می رسه! درست مثل این هفته ی لعنتی از زندگی من!........یه موقع هایی تو زندگی ؛پشت سر هم؛ فرت فرت مثل فیلم ها؛ بد می یاری و هی میخوری. مثل این می مونه که در حال طی کردن یک مسیر نامشخص باشی و سر راهت قدم به قدم پوست موز انداخته باشند!هی با پا بری روی پوست موزها و با مغز بخوری زمین! و بعد پرو پرو؛ سرتق بازی در بیاری و به راهت ادامه بدی!............این جور مواقع دلت می خواد یه نفر کنارت باشه....قدم به قدم باهات بیاد و هر وقت که باز پات رو یکی از اون پوست موز های نفرت انگیز رفت و کله پا شدی؛عینهو سوپر من پرواز کنه و بگیردت! ۴ تا چاخان در گوشت ور بزنه  و تو مثل خر فکر کنی که دنیا با همه ی سختیهاش چقدر خوشگله! با خودت می گی کاش من زیبای خفته بودم که  ۳تا پری خپل مهربون همیشه مواظبم بودند! بابا کاش اصلا سیندرلا بودم و اون لنگه کفشه کذایی که اندازه پای اناستازیای کچل و گریزیلای دماغ گنده نشده بود؛اندازه ی پام می شد..... اما من لوسیفرم نشدم(همون گربه خپله با اون سیبیلهای دراز بد ترکیب نکبتش!)چه برسه سیندرلا!خوش به حال کوزت! حداقل یه ژان والژان داشت که به دادش برسه از دست خانوم و اقای تناردیه نجاتش بده!  اوا  ! اون جودی ابوت مادر مرده ی پرورشگاهی رو بگو  با اون موهای سیخ منگولیش که مخ بابا لنگ درازو با  نامه های بی سر و تهش زد و اخر عاقبت به خیر شد! ا که هی! وبخشکی شانس!
اون از اول هفته که مامانت له و لورده شد! اینم از اخر هفته.........................دایی کوچیکم که هنوز ۳۵ سال بیشتر نداره تصادف می کنه و خورد و خاکشیر می شه! از گردن به پایین داغون شده! یه دختر ۷ ساله ی ملوس داره که قراره امسال بره مدرسه و هنوزم به من می گه« لولوفر»!!!..تو بیمارستان اتراق می کنیم......هه!...خوبیش اینه که که اونقدر اتفاقهای غیر مترقبه ی دلنواز پشت سر هم رخ می ده که قبلیش به سرعت به فراموشی سپرده می شه!.....دکتر ها مشکوک به قطع نخاع اند!...اوووووووووف!سرم سوت می کشه! یعنی فلج می شه؟....اناهیتا؛دختر داییم هی پایین مانتومو می کشه و میکه لولوفر جونم؟بابایی کجاست پس!........یا ابولفضل...بغلش می کنم و از اورژانس بیمارستان می زنم بیرون.....حاضرم به جهنم برگردم! اما به اونجا نه!
مامان: ـجواب کنکور چی شد نیلو؟ دیدی تو سایت؟ ...من :(در حال زیر و رو کردن فریزر)ـاین بستنی ها که ظهر خریدم کوش؟ .......مامان:ـبستنی؟...وا !‌...میگم نتیجه ها رو دیدی؟قبول شدی؟؟؟.......من:ـ ا؟خودم ۵ تا شکلاتی خریده بودم؟! یعنی کجا رفتن!......مامان:ـسر کوچه داشتند میدوییدن! ای درد بخوری بچه!منو سر کارگذاشتی؟؟جون بکن جواب بده  بینم یالا!.....من(در حالی که دارم یواشکی از اشپزخونه جیم میشم):ـمن برم ۵ تا بستنی بخرم از سر کوچه!الانه بر می گردم!...........مامان:..........!
نه قبول شدم و نه مجاز! اصلا هم ناراحت نیستم عمرناتش!(احتمالا الان داغم!حالیم نیست چه بلایی سرم اومده!....بعدا مفصلا زجه مویه نامه یی اختصاصی من باب کنکور مینویسم!).........