پنجره رو باز کن؛ته دیگ دلم سوخته و بوش همه جارو ور داشته.....
تو دلم یه گنجیشک کوچولو  گیر افتاده!بدجوری می پره؛عین فرفره می چرخه و مثل ساعت تالاپ تالاپ میکوبه به دیوار  نازک دلم؛ تا دست می ذارم رو شکمم یه لحظه قراره و بعد بی قراری و بی قراری!
لعنتی!دیگه نمیخوام از مرگ بنویسم .....نه به خاطر اینکه مردن عینهو اب وسط تابستون جیره بندیه که خیلی هم این روز ها همه گیر شده......نه! شاید از بس غر زدم دیگه خودمم خجالت می کشم!نمی خوام از غصه بنویسم ... و نمیخوام مثل این پیرزن های شونصد ساله مرور خاطرات و تکرار مکررات بکنم.....دلم میخواد از یه چیزی بنویسم که قلب تو! اره !قلب توام گرومپ گرومپ سر و صداش در بیاد و بکوبه به در و دیوار!
روم رو می کنم به دیوار و مثل ادمای قهر با کاغذ بی خیال می گذارم قلمم عین جلسه احضار ارواح واسه خودش بلغزه رو کاغذ.....بعد یه خودم میگم خوشبختی یعنی چی؟ خوشبختی چه شکلیه؟شاخ داره؟ دم داره؟خیلی گندس یا خیلی کوچیک؟.....بوی چی میده؟...اصلا این خوشبختی که هی همه راجب اش فک می زنن و ارزوش می کنن کی هست؟چی کارس؟؟؟.....................بچه که بودم(همین چند ماه پیش)..... فکر میکردم که خوشبختی یه چیزه عجیب غریبه که نصیب هر کسی نمیشه و یه جای خیلی خیلی دوره.....اصلا هر چی که به ادم دور باشه خوشبختیه‌!دیدی ادما تا دلشون می گیره میگن می خوام برم یه جای دور...یا دقت کردی وقتی ازشون میپرسی فلانی خونه ی ارزوت کجاست میگه اون دور دورا؟......اصلا انگار این خوشبختی لامصب خونش رو قله ی قافه که دست من و تو بهش نمیرسه<~~~~~~اینها همش تفکراته بچه گانه من بود و بس!حالا که فکر می کنم میبینم که خوشبختی یه جایی خفن نزدیک به ادمه اتفاقا.....خوشبختی دقیقا همین چیزیه که الان داری و فردا ممکنه از دستات مثل ماهی لیز بخوره و فاتحه! خوشبختی شاید توی همون کافی شاپ کوفتیه بغل کلاس زبان باشه که عصر های زمستون با دوستات توش ولو میشدی و به هر چیز با ربط و بی ربطی یه ساعت ازگار مثل گاو میخندیدی و اب پرتقال رو با نی به دوستات فوت می کردی و کثافت کاری را می انداختین.....خوشبختی پشت همون نیمکتهای قراضه ۱۰۰ سال پیش بود که یه عمر تراکتور وار غر زدی که ای خدا این عذاب مدرسه رفتن و ۶ صبح مثل جنازه از خواب پریدن کی تموم می شه و حالا که تموم شده ول معطلی! .....خوشبختی یعنی عشق دیروزت که دلت رو زده بود و طرف رو با ۱۰۰۱ ترفند پیچوندی و امروز که نیست ار میزنی و غم باد گرفتی....ببخش منو...ببخش که تو این هیری ویری گیر دادم به چیز های کمیاب!میدونم که خودت این قدر درد و مرض داری؛اینقدر دلت پره که می تونی چهارتا پاتیل ابگوشت غصه بار بذاری؛اما چه کنم که این گنجیشکه بدجوری چنگ می زنه به قفسه سینم و صدای جیک جیک اش سر صبحی یه جورایی  کله پام میکنه!چیکار کنم که هر وقت میخوام به جای فکر کردن به این چیزها سوت بزنم و ستاره ها رو بشمارم یهو یه ردیف چرا عین جغد هوهو کنان از ناکجا اباد ستاره می شن رو سرم و حالا نریز کی بریز.....
بخند؛ خنده مال ادمیه که هزار و یک درد ریخته تو قفس کنجیشکه دلش و واسه هوا گیری هی هندل می زنه و دندون نشون می ده! بهش میگن خنده رو! این مردم میگن.......