پریشان نویسی های یک پشت کنکوری دپرس که فیوز پرانده است.....
«باید خطر کرد؛باید راه هایی را در پیش گرفت و راه های دیگر را کنار گذاشت.هیچ کس نمی تواند بی هراس انتخابی بکند....»(paulo coelho)
در سکوت شناورم.....بیحرکت؛بی صدا؛و بی همه چیز!!!.....۳ ساعته که تو اتاقم نشسته ام و دارم فکر می کنم....فکر می کنم و فکر می کنم و انگار نه انگار که فکر می کنم!....یعنی کلا نتیجه ای در کار نیست...فردا و پس فردا کنکور دارم....کنکور دارم و انگار ندارم! اصلا مغزم بالکل stop کرده!......اضطراب؟....ندارم!....دلواپسی ؟...ندارم!...فهم و شعور؟....اونم ندارم!.....ترس؟؟؟.............دارم! خیلی  زیاد هم  دارم ! مثل سگ  می ترسم!اصلا قفل کردم!......می ترسم و  هر چقدر که فکر! می کنم میبینم که اصلا این ترس به دلیل  کنکور و اون سوالهای مسخره و ترس از قبول نشدن من و قبول شدن شمسی خانوم همسایه و عفت خانوم فامیل نیست!!!! ترس از این بی راهه ی تاریک رو به رومه! من کجام؟ کجا دارم می رم؟ مقصد کجاست؟؟؟! تو این بلبشو ی مملکت که احمدی نژاد! رییس جمهور می شود و تیم ملی به جام جهانی را می یابد و شون پن! شوهر محترم خانوم مدونا به ایران برای امارگیری تشریف فرما می شود! من یکی کجا دارم میرم؟!...........به کارت های کنکور بی صاحابم؟! خیره شدم! دلم می خواد اتیششون بزنم!......یکی مال زبان....یکی مال انسانی.... دفترچه ی علمی کاربردی هم یه گوشه ولو شده..............خندم می گیره!....خانوم چیکاره باشن؟ دیپلم تجربی!...پیش دانشگاهی چی خونده باشند؟! انسانی!....کنکور چی میدند؟ زبان و انسانی! ولشون کنی کنکور هنر هم میدن!....موندم تو شناخت ماهیت خودم!.... عجب ادم هفتصد شخصیتی ای هستم من! همیشه تو گرفتن تصمیم هام مشکل داشتم و دارم! روز اول ؛ پایه دوم دبیرستان ؛یک زنگ سر کلاس تجربی نشسته بودم! یک زنگ سر کلاس ریاضی! و زنگ اخر بعد از دق دادن کل کادر مدرسه و مدیر و ناظم و مشاور! به این نتیجه رسیده بودم  که باید برم رشته انسانی!!! اما چون انسانیها خنگ بودند( چون من عقل کل بودم!) رفتم سر کلاس تجربی نشستم!!!..... و شرط کردم که باید سر زنگ زیست بهم روده ی گاو رو نشون بدن و تشریح کنند!.........نشونم دادند!.....گذشت و گذشت..... و  شدم دیپلم تجربی! هنوز لبخند رو لب مادرم از فرط شادیه اینکه بلاخره این بچه یه چیزی شد ننشسته بود که گفتم من باید می رفتم از اولشم انسانی و مثل بابا وکیل می شدم! .......!......همه نیم متر کش اومدند!......اخه ادم هم اینقدر بوقلمون صفت؟!..........گفتند باشه برو وکیل شو مثل بابات!.......... رفتم و پیش رو انسانی خوندم......جدا عاشق وکالت شده بودم....برای اولین بار تو زمینه ی درس جدی شده بودم و عزمم رو جزم کرده بودم که درست بعد از امتحانهای دی شروع به درس خوندن انچنانی بکنم و ارزوی وکیل شدن رو به حقیقت.............................................................همه چیز یک شبه ۵۰۰ درجه فرق کرد!......زندگی از این رو به اون رو شد!.............مشکلات عجیب( که تو عمرم اسمشون  حتی به گوشم نرسیده بود) تو زندگیم چنبر زد.......و تا بزنم  دک پوزشون بیارم پایین و غالب بشم بهشون و خودم رو جمع جور کنم........شده بود ۹ تیر!.... یعنی امروز! ....هیچی درس نخوندم!.....هیچی!....... ناراحتم؟ نه!...نشده بود  که بخونم و تقصیر من( برای اولین بار!!!)نبود!........بگذریم.....به قول خانوم جون(مامان بزرگم) ......قسمت!....قسمت نبوده!.....چیزی که هیچوقت تو زندگیم بهش ایمان نداشتم و حالا زیر پوست و استخونم حس می کنم!.................................ازش یه جورایی ناجور دلگیرم که مهلت نداد امسال درس بخونم و..............نمی دونم برام چه خوابی دیده!...کنکور قبول می شم؟...مهم نیست نشم!... دانشگاه میرم؟.....مهم نیست!.....وکیل می شم؟....مهم نیست نشم!.....ادم می شم؟....اونم مهم نیست بشم یا نشم!........به جایی میرسم؟...اره! این مهمه! خیلی هم مهمه..............باید برسم....باید.....از راه هایی که اخرشون پیدا نیست متنفرم!
(پی نوشت): من بدجوری قات و دپ و همه چی زدم با هم یکجا..... لطفا نیلوفرانه  رو دعا کنید....زیاد....بهش نیاز دارم....