برخورد نزدیک از نوع ۴ام: اقای خرگوش لطفا من رو هم ببرید!
برای بار صدم از جا بلند  شده و به اتاقش  می رم ....ساعت نزدیک بوق سگه...شاید چهار شایدم  پنج....ولی مگه مهمه؟! .....تخت خوابش درست زیر پنجره است....عین خودم  که هر جا می رم باید زیر پنجره  بکپم وگرنه خفه می شم!ماه رو صورت ماه اش! بازی  می کنه و  اون رو ماه تر می کنه؛ شاید به همین خاطر رنگش از همیشه پریده تر به نظر می رسه....بی صدا زیر  پای تختش چمباته می زنم و بهش خیره می شم....خدا می دونه از سر شب تا حالا چند مرتبه بهش سر زدم ........هر دفعه که صدای نفس هاش رو شنیدم مثل بچه ای که بهش عروسک هدیه کرده باشند از شادی یواشکی دستامو بهم زدم....قفسه ی سینه اش اروم تکون می خوره....اخ که چقدر عاشق بالا پایین رفتن نفس هاشم....  طبق عادت جدیدم با ترس و دلهره شروع می کنم به شمردن نفس هاش!!!! یکی....دو تا....سه تا....چهار تا...پنج تا........اخیش!!!... خدا رو شکر ... ظاهرا حالش خوبه... اما برای اطمینان هم که شده  اروم شونش رو تکون میدم و میگم: مامانی؟.....حالت خوبه؟... هشیار می شه و به اهستگی ابروهاش رو تکون میده که یعنی اره! خوبم! ... زیره لب ذکری که به تازگی یاد گرفتم زمزمه می کنم  ؛اروم  خم می شم و چشماش رو می بوسم و از اتاق بیرون می یام....اما در رو پشت سرم نمی بندم! متنفرم از تمام در های بسته دنیا !...  هوا یه جور خاصی تنگه....مثل همیشه مشکل کمبود اکسیژن دارم....قبل از خفگی میدوم و  پنجره سالن رو باز می کنم و مثل مرده پهن میشم کف بالکن! ؛صورتم رو چند بار پشت سر هم می مالم به کف زمین! و از خنکیش مور مورم می شه ! رو به اسمون طاق باز ولو می شم..... عجب اسمونی ...حتی یه لک هم نداره....حق هم  داره...منم اگه مثل اون بی خیال بودم پوستم اینجوری می شد.. از ماه زشت خبری نیست و سکوت... سکوت...سکوت! همه رسما مردند! و تنها موجود خاکی زنده تو این ساعت از شب منم!....خوش به حال همه اونهایی  که با خیال راحت پتو رو کشیدن رو کلشون و فارق از ۷۲ ملت خوابیدند! منم دلم خواب می خواد...ارامش می خواد.....دلم می خواد مثل الیس یه خرگوش مفنگی پیدا کنم و دنبالش اونقدر بدوم تا برسم به سرزمین عجایب با اون درختهای مسخره اش و ادم های اجق وجق اش که هر چقدر هم که از خودشون ادا اصول در بیارند عمرا به عجیبی اطرافیان من برسند  و اونقدر اونجاها  فضولی کنم و ول بگردم و علف بخورم تا بشه ۴۰ سالم و بمیرم و الفاتحه!!!!.. .....اه! بازم نفسم بند اومد.....کاش یه کپسول اکسیژن داشتم  که هر وقت اینجوری می شم بریزم تو طشت  و لگن لگن اکسیژن هارو خالی کنم تو حلقم... بلکه خفه خون نگیرم!نگاهم به اسمون میفته...دریغ از یه ستاره که دلت بهش خوش باشه و به خیال خوشت بگی این ستاره ی کوفتی منه! و خیر سرت  باهاش ۲  تا ارزوی منگولی مثل قبولی دانشگاه کنی! ...دیگه دیدن ستاره هم برات ارزو شده و بدتر از همه اینکه باید به همه این مزخرفات عادت کنی... مزخرفانه زندگی کنی... و مزخرفانه بمیری.... ...دینگ دینگ...هر روز مزخزف تر از دیروز....!