نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

جادوگر ؛ من و توهمات کودکی که هرگز بزرگ نشد !

«حال وقت آن است که از زمستان به در آیی و دوباره ایمان بیاوری به بهار  و آن چه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری.زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم بهار و ایمان نیست؛ ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است»


چشمم که به عدد ۱۹ توی تقویم می خورد ؛ انگار که مثل شعبده باز ها از حلقم یک دستمال دو متری گل منگولی بیرون کشیده باشند نفس راحتی می کشم و آرزو می کنم ای کاش تمام روزهای خدا؛ معمولی و بدون هیچ مناسبت خاص بود! نه عید بود!نه عید دیدنی و نه هیچ کوفت و زهر مار دیگری که این بشر بدبخت را به یاد تمام داشته ها و نداشته هایش بندازد! 

عید که باشد ... کسی را نداشته باشی که به دیدنش بروی ... کسی به دیدنت نیاید ... عیدی که از کسی نگیری ... مسافرت های قشنگ دسته جمعی و مهمانی های کوچک صمیمی که نروی ... صدای خنده و صحبت های گروهی بچه های فامیل را که نشنوی ... سیزده روز بست ؛ در نقش سرایدار آپارتمان کنج خانه بپوسی و  سیزده بدر با دوستان و کسانی که دوستشان داری بیرون نروی و کسی برایت گلدان لاله و سنبل عیدی نیاورد « مثل من می شوی ...» ... و از ته قلب باور می کنی که عید چیز خوبی نیست ... هیچ روزی که آدم ها دور هم جمع شوند و صدای خنده هایشان گوش تو را کر کند روز خوبی نیست ... و تو حسودی بیش نیستی ... حسودی که حسادت خوشبختی های کوچک دیگران را می کند... نه! ... این ها ناشکری نیست ... اینها دلتنگی های کوچک دل دختری ست که عاشق بهار و بهاری شدن و خنده های شبیه جیغ و تمام گلهای سفید و قرمز و بنفش دنیاست و کسی برایش گل و سبزه هدیه نمی آورد ... بوی دریا و نم و هوای شرجی و باران های پشت سر هم و جنگل و شمال بماند که امسال نبودش ما را کشت...هیچ خیالی نیست !


وقت نو شدن هاست ... هوس کردم پیشنهاد های بی شرمانه بدهم! هوس کردم مغزم را گرد گیری کنم و دوباره صبح ها بعد از بیرون رفتن از خانه در خیابان زیگ زاک بپرم هوا و زیر لب آواز هایی زمزمه کنم که تا به حال به گوش هیچ کس نرسیده باشد و روی جدول خیابان مثل «دختری با کفش های کتانی» با دستانی باز راه بروم ... بگذار همه فکر کنند : اه اه! چه لوس و رمانتیک و در پیت ! و بعد یک کاغذ بردارم و تویش هر چی از پارسال و امسال توی دلم گندیده؛  عین جادوگرها با زعفران یا آب پیاز بنویسم و روی کلماتش نقطه نگذارم که هر کس و نا کسی بتواند بخواند و بعد در یکی از هزاران جوی لجن بسته ی این شهر رهایش کنم؛ بلکه برسد به دست کسی که از رموز سحر و جادوگری آگاه باشد و بتواند نامه ام را بخواند و دلش بسوزد و بیاید مرا نجات بدهد از چیز های بزرگ و کوچک بدی شبیه تنهایی و برایم سحری کند و وردی بخواند به مو ی زیر بغل مارمولک و سنجاق قفلی شکسته و دم گربه ی چلاق و گره ی کور چهل سال باز نشده و سوراخ جوراب و میخ طویله ی کج؛ و فوت کند وچال کند بلکه این بخت بسته ی من باز شود و یک روز خانه مان را آب ور دارد و بنشینم در تشت و از راه آب های فاضلاب برسم به آب های مدیترانه و اقیانوس آرام از آنجا بروم برسم به جایی که نامش تهران نباشد و تا چشم کار می کند سبزی باشد و آب و آسمانی آبی...

به عقل من شک کردی؟! ... حق داری !!


«روی ماه خداوند را ببوس» مصطفی مستور را حتما بخونید! کتابی که خیلی شیک ؛ایمان شما رو خرد و خاکشیر می کنه و می ریزه دور و از نو ایمانی محکم تر تحویل تون می ده! به شرطی که مثل من ترسو نباشید و جنبه ی حرف های نو رو داشته باشید!

دانشگاه از فردا شروع می شه! اونم تو محل جدیدمون! منتظر اخبار مهیج ام از دانشگاه جدید باشید !! (نیش باز)

اونقدر تو سیزده روز عید حرص اطرافیان و چیز های مسخره رو خوردم که از عصبیت؛کمرم  گرفت و دو هفته است که مثل پیرزن های هشتاد ساله دولا دولا راه می رم و ناله می کنم! مامان روزی پنج بار می گه: خاک به سرت ! حرص بخور! اینم نتیجه اش !! و من بین آه و ناله میخندم و می گم:خیالی نیست! از ما گذشته ؛دور دور شما جوون هاست ! عبرت بگیرید !! و دولا دولا پا به فرار می ذارم که مبادا لنگه دمپایی صورتی و سنگین مامان به جاییم اصابت نکنه!!

این آهنگ « مهم نبود...» اندی بدجوری افتاده تو سرم و رو مخم اسکی می ره! به قول دوستم: اندی؟!!! آهنگ از این جواد تر نبود؟!! 

کم فحش بدید من رو که :زود زود آپ کن! کرم دارید ناراحتتون کنم با افاضاتم؟! آروم بگیرید دیگه!

تقدیم به تمام خروس ها و سگ های دنیا‌ !

«صدای توپ سال تحویل رو که می شنوی انگار که از بلند ترین نقطه ی شهر پرت شده باشی یا مثل گوژپشت نتردام که صدای ناقوس کلیسا رو شنیده باشی؛ تکانی محکم می خوری و گویی از خوابی گران با برق ۲۲۰ ولت  بیدار شده باشی؛ تمام سیصد و شصت پنج روز خدا ؛ مثل پرده سینما عینهو فیلم سیاه سفید چاپلین ؛ تو یک صدم ثانیه جلو چشم ات رژه می ره و حال عجیبی می شی و زیر لب زمزمه می کنی:چه سال خوبی بود  و یا بر عکس چه سال گندی بود !! و نفسی عمیقی می کشی...!»  ...    و من جزو دسته ی دوم بودم !

 انقدر سال خروس و مرغ و جد و آبادش رو لعن و نفرین فرستادم‌ که می ترسم از گلویم صدای  قوقولی قو بیرون بیاید !!


(فروردین) :سال ۸۴ من با وبلاگ نیلوفرانه ها شروع شد! انقدر پررر بودم که حتی لحظه ای به اینکه نام کوفتی بلاگ چی باشد و مطالب در چه چارچوبی؛ فکر نکردم و تنها با دیدن یک ظرف پر توت فرنگی روی میز تحریرم؛ بی درنگ دست به کار شدم و نیم ساعت بعد؛ من صاحب توت فرنگی اینترنتی به نام« نیلوفرانه ها » بودم ... تنها جایی که به من اجازه ی کشیدن جیغ های بنفش بلند متمادی رو می داد ... جایی که می توانستم هر روز بعد از وصل سرم و برگشتن از دکتر و بیمارستان در آن روزی هزار بار بمیرم و زنده شم...

(خرداد): حالا دیگر برای تایپ یک خط فونت فارسی لعنتی؛ به سر و کله ام نمی کوبیدم... دوست های نامرئی مجازی ام؛ یکی یکی سر و کله شان پیدا می شد...اول جودی با اون اسم عجق وجق که بعد از دو ماه هویت مردانه اش آشکار شد و بعد هم درخت لیمو ی به ظاهر خبیثی که گهگاه  آوازی هم می خواند و بعدترها به لیموی صورتی و کمی بعد تر به آجی نازی تبدیل شد! دختری که فیلسوفانه از بدی های دنیا به نام دست انداز یاد می کرد و هر بار که افتادم؛ با دستان مجازی اش برای بلند کردنم به یاری ام شتافت... و ... پسر شب ! پسری که با دست نوشته ها و رفتارش؛ مصرانه به تو می فهماند که همه ی پسر های دنیا هویج و بی مصرف نیستند‌‌ ! ...

(تیر):نیلوفر مغشوش و نیمه دیوانه ... شاید در بدترین روز های زندگی خود به سر می برد و نیلوفرانه ها انقدر تلخ اند که خواندنشان نیاز به پس دادن کفاره دارد... دامنه ی دوست های مجازی بزرگتر و بزرگتر می شود...پسر شب و جودی با هم یکه به دو می کنند و من و نازی برای هم بوس و ماچ پرتاب می کنیم ... !! کنکور چیزی شبیه یک کابوس شبانه ی طولانی به پایان می رسد....جای خالی عزیزان مثل ناخن های تیز با زخم هایم بازی می کند...و امید چیزی در حد و اندازه ی زرشک است!

(مرداد و شهریور):نیلوفر دلش می خواهد برود  کره مریخ سرش را بگذارد زمین و بمیرد! از قبولی دانشگاه و رویاهای چند ماه پیش خبری نیست! دایی تصادف می کند و اورژانس بخش جدا نشدنی مرگبار زندگی نیلوفر می شود...ماجرا جایی به اوج می رسد که  با سنگ به سرش می زنند و او جایی برای جیغ و داد کردن و درد دل جز نیلوفرانه ها ندارد... همه از این همه مصیبت سرطان می گیرند و از او دفاع می کنند !! با آلبالو آشنا می شوم و برای اولین بار می فهمم که به اندازه ی یک دسته پیازچه ؛استعداد نویسندگی ندارم!...او در نوع خود یک نابغه است که خواننده رابدون جادو از زمین بلند می کند !!

(مهر؛آبان؛آذر؛دی):دانشگاه؛ در دقیقه ی نود مثل بلیط بخت آزمایی روی سرم خراب می شود و میان درها و دیوار های سبز و نارنجی اش تمام غصه ها و ناله ها را چال می کنم و لبخندی هر چند مصنوعی برای خود دست و پا می کنم... کسی نباید از درد هایم با خبر باشد...جودی مفقود می شود و پسر شب تبدیل به نیم نگاه ! نازی مثل همیشه برایم انرژی تزریق می کند ... نیما به جمع دوستان مجازی می پیوندد و از فلسفه ی دندان یک ادم مرده برایم می گوید ...لحن اش تیز و نصایح تلخ منطقی اش گاهی فرقی با دشنه ندارد !! تنهایی حرف اول را می زند!

(بهمن؛اسفند):لبخند طبیعی؛ نعمت بزرگی ست... نیلوفر به خود می آید و خسته از تمام نبردهای برنده و بازنده به دامن زندگی حتی اگر شده نمی جان؛ باز می گردد...خروس گویا خفه شده است  !! ...نفس کشیدن زیر باران خنده های بی دلیل سبکسرانه خود موهبتی ست... هرچند که تنهایی و جای خالی همچنان شبح وار پرسه می زنند.

 کات !

۱فروردین:سال سگ فرا می رسد! پاچه ی هیچ بدبختی را نمی گیرم و دیگر برای خود الکی دل نمی سوزانم! مگر من کوزتم؟!  برای خودم جوک می گویم و می خندم و روی اسفالت خیس خیابان ها هی لیز می خورم و به همه رهگذر هایی که ته صورتشان خنده برق میزند پز می دهم!

نیلوفرانه ها یکساله شد... تبریک به خودم !


۱)«چهارشنبه سوری» هدیه تهرانی را می بینم و بعد از دیدن هق هق بی صدای هدیه در حمام قسم می خورم که ازدواج نکنم‌ ! از او توقع زار زدن نداشتم‌ !

۲)کتاب«سهم من» پرینوش صنیعی را می خوانم و به یاد«چراغ ها را من خاموش می کنم» زویا پیرزاد می افتم ... زن بودن چیز سختی ست ...

۳)این روز ها مثل دختر های ترشیده ی عهد قیف علی شاه نذر های عجیب می کنم  و تمامی اس ام اس هایی با مضمون: «این پیغام رو برای هفت نفر تا اخر امشب بفرست؛ یک خبر خوب می شنوی ...» را برای هفتصد نفر فوروارد می کنم!

زیاد حرف زدم...؟!!  خوب کاری کردم !!

دوباره زیستن را می آموزیم...


                              

«از جنگل و دریا به کویر می رسی؛ از اوج لذت و شعف به اعماق سیاهی ها؛ از سفیدی به سیاهی و از زیبایی به زشتی و از « هست » به « نیست » و از « بود » به « نبود » و و و ...! »

و در نهایت در آستانه ی بیست سالگی؛ به این درجه از درک می رسی: « که زندگی همین است » و قواعد زندگی کردن خارج از این نیست! خوب و بد را باید بدون چون و چرا از سر بگذرانی و یک جایی دیر یا زود « قبول » کنی که « همینی است که هست »... به همین سادگی! مشیت الهی را بپذیری و در مقابل خواسته ی پروردگار سر تعظیم فرو آوری ؛ بعد تکانی محکم!( از آن دسته تکان هایی که برای ادامه ی زندگی گاهاْبه شدت ضروری اند) ؛ از مغز سر گرفته تا نوک انگشتان پا؛ به خود دهی؛ نفسی عمیق ( آن قدر عمیق که تک تک سلول های بدنت موقتاْ دچار فراموشی شود) با ولع تمام بکشی واجازه دهی دوستان قدیمی ات ( مولکولهای مهربان اکسیژن ) با سرعت تمام ؛بی امان وارد رگهای خونی ات شوند و در نهایت بی رحمی انقدر شکنجه ات کنند که تمامی امیال مرده ی و از یاد رفته ی وجود ت به ناگهان زنده شوند و انقدر سر کشی کنند که بشوی همان ادم سابق« زنده  » !!

تصمیم می گیری یک پلاکت به چه گندگی از نوک دماغت با این مضمون آویزان کنی : هر گونه زجه زنی(قابل توجه ملا لغت زمان: نیما خان!) ؛ لعن و نفرین ؛یاوه گویی و ناسزا به زمین و زمان و چرخ گردون و فلک الافلاک ؛ عر بوق ؛ ناله و زاری؛ یاس نامه و جزه جگر نویسی و دپ و غیره...! تا مدت زمان نامعلومی در این مکان ( منظور جسم شما ! ) اکیداْ ممنوع می باشد !!

تبریک می گویم! شما زنده شدید! و تبریک به خودم ! برای بازگشت دوباره به دامان زیستن !!‌

 

دوست ندارم دیگه حتی کلمه ای راجب مرگ و افسردگی و نا امیدی و انفولانزای مرغی و سگی و  انرژی هسته ای و هیچ کوفت زهر مار دیگری بشنوم! دلم برای زندگی کردن مثل ادمی زاد و قدم زدن های شبانه روی علف و تنفس های عمیق و قهقهه های بلند بی خیال و عاشق شدن های مضحک ضعففف می ره!

راستی...! ببخشید؟ ممکنه کسی ... در کمترین زمان ممکن... چه جوری بگم؟!...اوووووم.......یعنی .... امممم .... عاشق من بشه؟ !!!


دلم می خواد بذارم این پروانه که بی هوا یکهو از گوشم پرید تو حلقم و بعد تو مخم؛ اونقدر تو  قفس جسمم بال بال بزنه که اخر منم پیله باز کنم...؛بال در بیارم و پرواز کنم !!
 حافظه ام مثل آب جوی راکد شده! خنگ و بیسواد شدم ! اگر حال و هولی بود؛ یکی دو کتاب از بهترین هایی که به تازگی خواندید را معرفی کنید و به دادم برسید ..می خوام دو تُن کتاب بخرم و یک صفای درست و حسابی به مغز مبارک بدم! منتظر همیاری سبزتان فجیح هستیم !!

بابت دیر به دیر شدن آپ ها شرمنده! بلاخره این همه تغییر و تحول نیاز به کمی زمان داشت! غر غر نکنید دیگه! اییییییییییییییییییییییش‌‌ !!


 

می مردم اگه این شعر توهم سید علی صالحی رو که به تازگی کشف کردم ننویسم :

«... ومن / که از احتمال یک علاقه پنهان خوابم نمی برد/...

کاش کسی می‌آمد/...

کسی می آمد و از او می پرسیدم/ کدام کلمه چراغ این کوچه خواهد شد/...

کدام ترانه شادمانی آدمی /کدام اشاره شفای من؟ /... حالا برو بخواب../..

ثانیه ها فرمان بر بی پرسش تو أند /...ساعت چهار و چند دقیقه ی بامداد است هنوز....»