نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

اتفاقی دارد می افتد که نمی دانم چیست!

عکسهای آلبوم خانوادگی مان که از آن بیش از یکسال و نیم بی خبر بودم را زیر و رو می کنم . عکسهای دسته جمعی مامان و خانوم جون و دایی اینها و بابا و عمو و عمه اینها و هزار و یک نفر دیگر ... آدم هایی که مدت هاست ندیده ام !... همه شاد خندان با لبخند هایی وسیع و لباس های رنگی رنگی و صورت های گرم و زیبا... اینها  کجان الان ؟؟!

تو یکی از عکسها؛ مامان با مو های طلایی و رژ صورتی و پیراهن سرخابی گلدار؛ عروسک به دست جلوی ساحل پشت به دریا متمایل به نور خورشید ایستاده و لبخند عجیبی می زند؛ بابا هم حتما از او عکس می گیرد ... من نیستم ...عکس برای سالهایی ست که مامان بچه دار نمی شد و دختر مامان همون عروسک قشنگ با لباس کاموایی بود ... تو یه عکس دیگه نی نی ای را روی پتو خوابانده اند و بابا دارد زیرش را با خنده عوض می کند و مامان در حال کف زدن و تشویق باباست ...نی نی منم ...کاش نی نی می موندم .......در عکس دیگه ای مامان توی آینه در حال رژه گونه زدن است و بابا دارد از تو آینه عکس می گیرد ... گوشه ی عکس یه دختر بچه ۶ ساله با موهای پسرونه روی تخت خواب دو نفره تو خواب ناز غوطه وره ...دختر بچه منم ...کاش بچه می موندم...

نمی دونم چه مرگمه و انگار که هزار سال زندگی کرده باشم از همه چیز سیرم و درجواب همه ی سوال ها پاسخ می دهم که : می دونم ! آره ... همینطوره! هیجانی در کار نیست... دلم می خواهد گرامافون قدیمی با یک بوق طلایی گنده داشته باشم و صبح تا شب دلکش و مرضیه گوش کنم اما تا چشم باز می کنم ام پی تری پلیر لعنتی با شونصد هزار تا آهنگ چرت و چرند جلو چشمم سبز می شود که دویست سال طول می کشد که آهنگ هایش تمام شود و من هنوز پی « برهی دیدم برگ خزان ...» می گردم و نیست!

حوصله جواب دادن تلفن و موبایل و  مسیج و کامنت و هیچ کوفت و زهر ماری رو ندارم ... دوستی ها طعم گس گوجه سبز های نرسیده رو گرفته و وقتی به کسی زنگ می زنی؛ در فاصله ی زنگ خوردن تلفن تا لحظه ی جواب دادن طرف؛ خدا خدا می کنی کسی گوشی را بر ندارد که مجبور به توضیح دادن راجب اینکه چطوری و چه خبر باشی ...روابط شکل تازه ای به خود گرفته ؛همدیگر را نمی بینیم ولی خیلی همدیگر رو دوست داریم؛ رو منشی تلفنی های هم پیام می گذاریم و برای هم اس ام اس می فرستیم که یعنی به یاد هم هستیم!عزا به عروسی عزیزانمان رو میبینیم .خیلی دلمان بخواهد با هم حرف بزنیم سری به وبلاگ دوستان هم می زنیم و برای یکدیگر روضه می خوانیم و می نالیم. بعد که یک نفر از بینمان پشت صفحه مجازی افتاد مرد؛ همه از پشت کامپیوتر های عزیزمان بلند می شویم به ختم دوستمان می رویم و برای اولین بار به صورت هم نگاه می کنیم که: ای وای تو این شکلی بودی؟! آخی ...!!  حتی دوستیهای دانشگاهی هم به سر چهار راه نرسیده و به محض جدا شدن مسیرها از یاد می رود ...و فردا که ازت می پرسند فلانی کی بود؛ گیج گیج می خوری! روابط عشقیمان هم به چند تا شماره و عدد و مدل ماشین و سایز جیب طرف نهایتا ختم می شه ... احساس می کنم همه چیز بوی جوراب گرفته!


۱) هفته ی پیش جلسه نمایش فیلم « شمعی در باد» به همراه نقد و بررسی علل اعتیاد مدرن !بین جوانان و دانشجویان با حضور عوامل فیلم در دانشگاه صورت گرفت که خدا رو شکر همه عوامل فیلم از پوران درخشنده گرفته تا آزیتا حاجیان جز بهرام رادن(که اونهم مسافرت دبی بود) تشریف آوردند.جالب اینجاست که سیستم تهویه دانشکده خیلی شیک دقیقا همون روز از کار افتاد ! و مهمانان در این بیداد گرما رسما پختند!  و آبروی نداشته ی ما هم به سلامتی رفت! البته دست دختر خانوم های دانشجو درد نکند که با دنبال کردن ماشین شخصی جناب حسام نواب صفوی؛ آبروی ما رو از نظر پرستیژ دانشکده جهانگردی قشنگ خریدند( به واقع بردند)!!!

۲)کلی کتاب از نمایشگاه خرمالی کردم! ...کتابهای مصطفی مستور که چند روز اول تموم شده بود( خوب شد من از یکی تعریف کردم باز!!) ...اما یک کتاب از عباس معروفی به اسم « سال بلوا » گرفتم که شدیدا پیشنهاد که نه! دستور میدم بخرید! احساساتتون به شدت قلنبه می شه!

۳)جلسه نقد و بررسی «آتش بس»  با حضور عوامل فیلم تو مجموعه فرهنگی نیاوران رو نشد برم ببینم ... اما « باغ های کندلوس» و « به آهستگی» رو سعی می کنم این هفته  ببینم ... شما هم هر جور شده با خانواده یا مجردی فرقی نمی کنه! ...حتما به دیدنشون برید!

۴)شما هم به رابطه ی مستقیم امتحانات پایان ترم با مسابقات جام جهانی اعتقاد دارید؟! خدا به خیر کنه این ترم رو!

۵)از اکبر آقا بقال تا خرزو خان! همه برای جام جهانی یک دهان خواندند! شما سعی کنید به فال نیک بگیرید لطفا!( من نمی دونم از کی اینقدر فوتبال دوست شدم! ؟)

۶) کنکور؟؟؟!!!

۷)حضرت حمید رضاخان بزرگ معروف به(پسر شب) و تا چندی پیش (نیم نگاه) به جمع برو بلاگرز با شکوه هر چه بیشتر بازگشت! لطفا مطالب مهیج اش رو در«سه نقطه» از دست ندید!!

۸)دوستان باور بفرمایید هیچ کدوم از اون صفات زیبایی که تو کامنت ها به من نسبت دادین از قبیل: تنبل؛ ... و غیره! به من نمی چسبه! من اگر دیر به دیر آپ می کنم فقط به این علت هست که نمی خوام انرژی منفی و ناله نویسی کنم! سعی می کنم وقت هایی که به قول معروف شارژم مثلا آپ کنم! (خیر سرم چقدرم الان شارژم)

۹) اینطوریها خلاصه ...!

اندر احوالات دانشکده گردشگری یا چگونه ما؛ ما شدیم !!

انگار که مگس تویش چرخ بزند ....

عجیب می خارد ..

دماغم را می گویم !!

از بوی اردیبهشت است یا نمایشگاه کتاب یا دستیابی به انژی هسته ای نمی دانم ...!

تنها می دانم که کوچه مان سبز شده است و صبح ها گنجشکان بی حیای پشت پنجره؛ جوری جیغ می کشند و عشق بازی می کنند که به جای از خواب پریدن؛ ذوق مرگ می شوم و انگار ته دلم کیلو کیلو قند آب می کنند ...

باید زندگی کرد ...

مگر چند ماه از سال اردیبهشت داریم ؟؟


آدرس خیابان شریعتی ... تو دل شلوغی و ترافیک کلافه کننده و سرسام آور شهر؛ یکهو می پیچی تو کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم و شیب داری که به خیابان های دنج و پر ادعا و شاید نه چندان صمیمی و پر درخت پاسداران ختم می شه ... و بعد از دور زدن دور یکی از بلوارها؛ در وخیم ترین شیب خیابان می رسی به خونه باغ قدیمی نه چندان بزرگی که خدا می دونه مال کدوم تیمسار یا سرتیپ و سرهنگ سلطنت طلبی بوده که روزگاری نه چندان دور با فرار از این مملکت و بر جای گذاشتن خانه ؛ این افتخار بزرگ ؟! رو نصیب ما کرد که بتونیم دماغمان رو باد کنیم و  بگیم : اینجا دانشگاه ماست !! و بعد مقدار زیادی کش بیایم !! و خب؛ قضیه به اینجا ختم نمی شه ...

دانشگاه ما سوای دیوار های لیمویی و صندلی های چوبی ؛از امکانات خارق العاده ی دیگری   برخوردار است که شما دوستان عزیز به خواب هم ندیده اید ... برای مثال ؛نظرتون رو به موارد زیر جلب می کنم:

۱ـ (استخر): بله! درست شنیدید ! ما در دانشگاه قشنگِ ! خودمون استخری با ۴ متر عمق و البته حاوی دایپ و سایر امکانات هستیم! باور نمی کنید؟! هه! برای پاسخ به این ناباوری  باید خدمتتون عرض کنم که با توجه به اینکه دانشگاه ما قبلا یک مکان کاملا مسکونی و شخصی بوده و متعلق به یک آدم مرفه پولدار بی درد؛ شما خیلی بیخود می کنید که تعجب می کنید! استخر داریم توپ! با کلی غورباقه و شاخ و برگ! تا کور شود هر آنکه نتواند دید! شاید باور نکنید اما یکی ار بزرگترین آرزویهای بچه ها این است که روزی دانشجویان غیور این مرز و بوم( یعنی خودشون) به همراه اساتید عالم و زحمت کش!؟ این مملکت و صد البته گروه حراست فداکار و مومن و معتقد؟!؛ همه با هم در نهایت دوستی و مسالمت و دموکراسی در فضایی کاملا علمی و فرهنگی! شیرجه بزنند کف استخر و  بقول معروف سوتی؛ صفا ؛ منگوله! ( آرزو که بر جوانان عیب نیست!شما بگذارید ما خوش باشیم! (دو نقطه دی!!‌ )

۲ـ(کارگاه آشپزی و شیرینی پزی): بله!ما آشپزخونه داریم ! پیشنهاد می کنم اگر  اهل خوردن و شکم پرستی هستید(قابل توجه آقایان!) حتما یکبار هم که شده ریسک کنید و  از کنار این بهشت برین یا بالواقع کارگاه پخت لذیذ ترین غذاها و شیرینی های بین المللی( از میگو و خرچنگ و سوپ لاک پشت گرفته تا پوره ی اسفناج و پای سیب) رد شوید تا  هم از لذت چشیدن دست پخت بی نظیر! بروبچس هتلداری بر خوردار شوید و هم اگر احتمالا خدایی نکرده قصد خودکشی دارید ؛ به هدف خود برسید ! تضمین می کنیم تا آخر عمر نسبت به تمامی غذاها اعم از داخلی و خارجی حالت تهوع پیدا می کنید ! رضایت شما آرامش خاطر بچه هاست!

۳ـ(لوستر): سالن اصلی دانشکده ما حاوی لوستر جنگول منگول است که درست از وسط سقف طبقه ی بالا آویزان شده و تا طبقه ی پایین امتداد دارد؛ جوری که شما دچار چند گانگی شخصیتی شده و از خود می پرسید اینجا دیگه کجاست؟! (این لوستر شباهت زیادی به چلچراغهای حرم شاه عبدولعظیم دارد به جان خودم‌!! اما اینکه اینجا چیکار داره نمی دونم! )

۴ـ(پارک): بعععله! البته بهتره بگم باغچه! باغچه ی کوچکی که رئیس دانشکده در جهت رفاه و تفریح هر چه بیشتر کودکان ! ببخشید دانشجوبان گل و بلبل اقدام به ساخت کرده است تا یک وقت برو بچس دچار دیپرشن و پوچی نشن ! جوونیم دیگه! می ریم میشینیم رو تخته سنگ لب جوب؛شعرای عشقولانه از خودمون در می کنیم!فکر می کنیم اومدیم پارک! باید بگم بروبچس جهانگردی اصولا موجودات الکی خوش و منتظر سوژه هستند!( نیاز به این تجملات نیست!‌)

و در انتها باید بگم اینجا هم مثل همه جاهای دیگه کم و کسر هایی دارد که به اختصار به شرح زیر می باشد:

پارکینگ!کافه تریا! دستشویی آقایان !!! مشاور !! تخته پاک کن! ... که اون مساله ی دبلیو سی پسر ها از همه اش بغرنج تره و البته قراره تا ماه دیگه تا موضوع ناموسی نشده و کار به جاهای باریک(کجا؟!) نکشیده  ساخته بشه ( گرچه دوستان مذکر به طرز خیلی جلبی ! معتقدند که هیچ نیازی به این همه ولخرجی از بودجه دانشگاه نیست و در نهایت همه از یک دستشویی استفاده می کنیم( ما هم حتما موافقت می کنیم!!!) ... مشکل پارکینگ هم به نوعی باعث تغییر هویت بلوار مذکور(محل استقرار دانشکده جهانگردی) به پیست رالی شده که خب چندان خیالی نیست! به علم جویان بسی خوش می گذره!

و رسیدیم به مهمترین موجودات زنده ی چهار پا و یا خزنده ی دانشکده یعنی بچه ها !

طبق آماری که قبلا داده بودم کم و بیش با این مخلوقات سر شار از ناتوانی های ذهنی ! آشنا هستید با این تفاوت که از وقتی تغییر مکان دادیم؛ بچه ها به طرز فجیحی از خود به در و تغییر ماهیت دادن ! من همین جا اعلام می کنم عکسهایی که حاوی صحنه های مبارزه با بدحجابی هستند حداقل تشکیل شده از دو سوم بچه های دانشگاه ما‌ ! تور های هفتگی آزمایشی مان هم که دیگه اند توهم و به عبارتی تعطیل هستند! (  هر کی (بیاد) از دستش  رفته! البته من به هیچ وجه مسولیت قبول نمی کنم! هر اتفاقی افتاد به من ربطی نداره!!!) 

و در آخر اینکه دوستان! عزیزان! نگران ما نباشید!

ما خوشیم!


*:وقت نکردم برم نمایشگاه هنوز! اما چند تا از کتابهای لیستم رو معرفی می کنم بگیرید ضرر نمی کنید :۱ـسمت تاریک کلمات( حسن سناپور نویسنده کتاب های نیمه غیب و ویران می آیی ):۲ـباغ های شنی(حمیدرضا نجفی)؛۳ـشب نشینی در جهنم(ابراهیم رها طنز سیاسی نویس مطبوعات از جمله چلچراغ)؛۴ـبزن بریم خوش گذرونی( رضا ایرانمهر) و البته آثار سلینجر ( اگر دوست دارید که گم شوید ).

*:« آتش بس» رو حتما ببینید! فیلمی با فضای لوکس شهری  راجع به زوجی تحصیل کرده و مرفه که نمی دانند چرا با هم ازدواج کردند و چرا باید طلاق بگیرند! تهمینه میلانی تمامی تلاش خود را من باب راضی بیرون فرستادن تماشاگر اش و البته شستشوی مغزی اش به وسیله مسایل روان شناسی و کتاب(شفای کودک درون ) به کار بسته است.مامان بعد از دیدن فیلم گفت: شخصیت این دختره تو فیلم(مهناز افشار) عینهو توئه! کف کردم! اینقدر لجباز و کله شقم؟!!)پ.ن: گلزار با بازی دور از انتظار و حتی تقریبا خوب اش همه رو متعجب کرد ( نگاه کنید به آن صحنه ی گریه کردن و صحبت با کودک درون اش!)

*:خدا رو شکر که رفتی ... حالا هوایی بیشتری برای نفس کشیدن دارم... و چه خوب که ندیدمت و چه خوب که امروز دیروز نیست و چه خوب که من می تونم نفس بکشم و چه خوب که تو نیستی ...

*:طی یک اقدام ناگهانی مو هام رو داغون کردم( مش!!) ( اصلا گفتن نداره می دونم! اما چیکار کنم! همه چیز رو نگم خفه می شم ...!!)

*: اینم توصیف اون دانشکده خراب شدمون! راحت شدید!؟! حالا بشینید به ریش من بخندید یک دل سیر!

*:معلم تعلیم رانندگی: خانوم شما راننده بشو نیستی! برای چی با اعصاب خودت و ما بازی می کنی؟ اینهمه آژانس و تاکسی سرویس پس به چه درد می خوره؟! ....و من سعی می کنم بی خیال گواهینامه و ماشین بشم که البته هیچ جوررررر راه نداره!

*:اینهمه وقفه برای آپ کردن به این خاطر بود که می خواستم چیز دیگری بنویسم که نشد؛ نتونستم  ...ببخشید ...شاید وقتی دیگر ...

*:اینجوری ها ...فعلا !‌( من چه لات شدم جدیدا!!)

فراموش کنید ! خواهش می کنم !

« می گویند شخصی شیطلن را در خواب دید که همراه خود انواع نخ ها و طناب ها را همرا داشت . از شیطان  پرسید که به چه منظوری اینها را با خود حمل می کنی ؟ شیطان خنده ای کرد و گفت : هر کدام را برای انسانی قرار داده ام . آن طناب بسیار ضخیم را که می بینی برای آن انسان پاک نهاد است و آن نخ برای فلانی و هر کدام را برای کسی قرار داده ام . شخص دنبال طناب خود می گردد و شیطان با پوزخند می گوید: برای تو طنابی در کار نیست ؛ خود مشتاق منی و از پی ام می آیی ... » 


آشپزخانه جای سوزن انداختن نیست. کله سحر ویر مامان گرفته بود و ناچار دل و روده ی کابینت ها رو عینهو کله پاچه؛جوری کف آشپزخانه ولو کردیم که خودمان هم میون کوه کاسه بشقاب گم و گور شدیم ! مامان مثل همیشه با حوصله و دقت کارها رو انجام می ده و من دست به کمر در حالی که تلفن بی سیمی رو محکم به گوشم چسباندم بین انبوه چینی های مامان وول می خورم و از یک طرف به حرفهای مفت دوستم به ظاهر ریسه می روم و از طرف دیگر راجب چیدمان ظرف و ظروف اظهارنظر بی خود می کنم و طبق معمول بدون انجام هیچ کمکی به مامان دستور می دم! 

پشت خطی! شیواست... سریع از دوستم عذرخواهی و خداحافظی می کنم.

(جواب می دم): سلام سلام ... احوال پیشی خانوم و از اون خنده های همیشگی مان می کنم.

-برگشته ...

(من بین خنده): کی؟ اول سلام کن بی شخصیت! برگشته چیه؟!

(محکم می گه): می گم برگشته ! می فهمی ؟!

لحن اش هیچ شباهتی به شوخی نداشت ...درست شبیه آژیر آمبولانسی که با سر و صدا از جلو آدم رد می شه و می دونی حتماْ خبر بدی داره ...

(با صدایی لرزان) ـ چی می گی؟! کی؟؟؟ کی برگشته؟! هان؟؟ د جووون بکن !!

   ...

و بعد از شنیدن جواب ؛ بعد از یک دقیقه سکوت؛ بدون خداحافظی گوشی رو قطع می کنم و بی اختیار ولو می شوم کف آشپز خانه!

شترررق‌ !!!

دنیا ایستاده ؟ آخر زمون شده ؟! چرا اینقدر گنگم ؟

مامان داد زد: چچچچچچچچچچچی شد ؟!!

وای ! روی چینی ها نشستم !! سریع از رو ظرف و ظروف خرد و خاکشیر شده بلند می شم و می ایستم.

کر شدم؟ کور شدم؟ چرا نمی بینم ...؟ نمی شنوم ...؟؟عقب عقب می روم چرا؟!

آآآخ !!

پام محکم می ره روی خرده شکسته ها و کف آشپرخانه قرمز می شه!

ضعععف می کنم ؛ چشم هام سیاهی می ره ...تلو تلو می خورم ؛نمی تونم دستم رو بگیرم به دیوار و دوباره می افتم رو چینی ها ...

نباید می اومد.

 


زمین نیست.آسمون نیست.خورشید نیست.ماه نیست.نور نیست.من نیستم.تو نیستی و هیچ کس و هیچ چیز نیست.در اعماق نیستی غوطه ورم. مدام مثل حباب بالا می روم و بالا می روم و یکهو بامممممممم !! می ترکم و با سر می افتم پایین! و فکر می کنم:

ـنباید می اومدی.عینهو اجل معلق ! اونم درست وقتی که سر انجام داشتم باور می کردم که مرض آلزایمر گرفتم و  که دنیا به آخر نرسیده! آخه من تو رو خاک کرده بودم! وای باور نمی کنی! اما  من با همین دست های خودم جنازت رو تو سیاه ترین و منفور ترین گوشه ی دلم دفن کردم و برات حتی دعای آمرزش هم نخوندم! ...چرا که دلم می خواست روحت تا به ابد مثل خانوم و آقای تناردیه در عذاب باشه و زجر بکشی! می دونی چرا؟...آخه مرگ چیز خوبیه ...خیال آدم رو راحت می کنه اما اینکه بدونی کسی هست و جایی از این کره ی خاکی؛ هرچند دور از تو... یه جوری به خوبی و خوشی زندگی می کند و نفس می کشد یعنی عذاب الیم! ... کاش همیشه بمونی تو جهنم دره ی خودت ... جایی که هزاران کیلومتر از من دور باشه ... جایی که  روی نقشه ی جغرافیا پیدا نشه...جایی که اصلاْ نباشه !... کاش اونقدر تو اون خراب شده می موندی و بارون به کلت می خورد که مثل کاهو می گندیدی؛ و یا اونقدر به آسمون ابری نگاه می کردی تا بپوسی و دق کنی و خوش باشی که اون ور آب زندگی می کنی و فرنگی شدی و به خیال خودت آدم ! و یا من باید بگذارم و برم جایی شبیه جزایر قناری؛ صحرای آفریقا بلکه تا به ابد اسم نحس تو بگوشم نرسد...چرا که جایی که تو باشی؛ هوایی برای نفس کشیدن و پریدن من نیست...انگار که تو اکسیژن بدزدی و من هوا کم بیارم ... انگار که نور را ببلعی و من تو تاریکی مطلق رها شم ...نبودنت عجب موهبتی بود ... تازه فهمیدم .

باید وردی بخونم؛کاری کنم؛که برگردی! دیر یا زود که می ری بلاخره! به کنار! اما موندنت بدجوری  سوخت و سوز داره!

نه ! من باید فرار کنم! نه از دست تو . برای حفظ مرض آلزایمر که خودم رو کشتم تا بگیرم!


۱.کتاب «سمفونی مردگان» رو به شدت معرفی می کنم! راویان کتاب پنج تا مرده هستند که زندگی خودشون رو روایت می کنند ! خفن باحاله ! سرگیجه می گیرید!

۲.یکی بیاد بزنه تو سر من بلکه برم بشینم سر درس های کنکورم!

۳.یکی هم بیاد بریم سینما !!!

۴.یه مدت به سرم بدجوری افتاده که برم دف یاد بگیرم ! فکر می کنم با یه ساز ضربی یه کم آروم بگیرم (منظور:حرصم رو سرش خالی کنم!‌) ... اما مشوق ندارم! ( چه لوس!!)

۵.از خیابان «دروس» متنفرم.

۶.به جووووووووون خودم این پست می خواستم از دانشگامون تعریف کنم و کلی بترکونم! همه اش تقصیر این شیوای واموندس! برید یقه اش رو بگیرید! جغد بد خبر!

۷.همین فعلاْ !