نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

نیلوفرانه ها

گاه نوشت های دختری از جنس توت فرنگی ...

شیطان نامه های عاشقانه ی خدا را دزدیده است ...

حق با تو بود. واقعاْ مهم نیست. وقتی می شه با یه دوش گرفتن پاکش کرد؛ دیگه چه اهمیتی داره؟ از در که رفت بیرون؛ ملافه قرمز ها رو جمع کردم و آبی ها رو جاش کشیدم رو تخت.بعدش هم دوش گرفتم.می خواستم از در که می آی تو؛ تر و تمیز؛ بقول خودت مثل دسته گل جلوت در بیام.همون عطر پرتقالی ای که برای تولدم گرفتی؛ زدم. می گفتی وقتی آدم از حموم تازه اومده و موهاش خیسه.بوش بهتره.

 حالا هم که اومدی و مثل سنگ نشستی اینجا. چرا قیافه ات شبیه «جانی دالر» شده؟چرا همش به موهام؛ که با گیره بالای سرم جمع کردم  نگاه؛ نگاه می کنی؟تعجب کردی ...چون هیچوقت موهام رو جمع نمی کردم نه؟! خب حالا که جمع کردم! اصلا چه مرگته؟بگو اون چیزی رو که داره مثل سوسک توی کله ات رژه می ره و وادارت کرده این وقت صبح بیای اینجا.منتظری من حرف بزنم؟ نه؛ من حرف نمی زنم.خودت باید شروع کنی و این گندی رو که بار آوردم هم بزنی.چشمات هم یه جوری شده... شده مثل چشم های من وقت هایی که دوست هات می اومدن خونه ات و یادت می رفت دو شاخه ی تلفن رو بعد از مهمونی بازی تون بزنی توی پریز؛  اونم کاملاْ اتفاقی! اون روز صبح هم کاملاْ اتفاقی اون دختر داشت از پله های آپارتمانت می اومد پایین.نباید اونقدر بد نگاهش می کردم که موقع پایین اومدن از پله ها پاشنه کفشش گیر کنه نوک پله و پخش شه رو زمین ! وقتی اومدم تو: دو شاخه ی تلفن هنوز روی زمین بود و همه جای بوی یه عطری می داد که عطر پرتقالی من نبود. قیافه ام رو که دیدی؛ داد زدی که: «یعنی من برای یه شب قطع بودن تلفنم هم باید به تو جواب پس بدم»؟! و من خفه شدم ...که یعنی نه. یادمه یه شب دیگه که تلفن رو باز جواب نداده بودی؛ تا صبح پنج دقیقه یکبار مثل خوره شماره ات رو گرفتم . بی فایده بود. نه؛ احمقانه بود! نمی تونستی که دختره رو نصف شب از خونه بیرون کنی.تجسم می کنم ات با اون بلوز شلوار سفید نخی ات چهار زانو نشستی بالای اتاق و با صدای زمزمه وارت آروم آروم از تجلی عشق می گی در سیرت نیکو و لابد نگاهت رو می چرخونی تو چشم های درشت اون دختره ی رنگ پریده.کاری که قبلاْ با من می کردی .... البته اون قدر هام چشم هاش درشت نیست؛ ولی خیلی خوب خط چشم می کشه.پن کیکش هم از اون گرون هاست.شاید  دو سه درجه روشن تر از رنگ واقعی پوستش.دوست داره رنگ پریده  به نظر بیاد  ؟ این طوری چهره اش روحانی تر می شه نه؟؟ همونجوری که تو دوست داری.حتماْ کلی براش کتاب و شعر خوندی و نقد فیلم کردی و راجب نقاش ها و موسیقیدان ها و مکتب های مختلف هم کلی براش سخنرانی کردی؛ همونطور که برای من می کردی ... می گفتی : «می خوام پُر شی» . پُرم الان...  نه؛ لبالبم.حالا چرا وایسادی جلوی اون تابلو ؟ رنگ های قرمز و آجری و نارنجی اش آرومت نمی کنه؛ ممکنه بدترت هم بکنه!حالا هی این لحظات نکبتی رو کش بده.می فهمم.پاهات بدجوری چسبیده به زمین. یا شاید مثل من چند سانتی هم رفتی زیر زمین! من هم اتفاقی پیداش کردم.تو یکی از همون مهمون بازی هات.که حواست به همه چیز و همه کس بود جز من! یه حسی بهم می گفت که اون شب هم تلفن رو جواب نمی دی.همین طور هم شد.

 هنوز که نشستی رو به روم و مثل روان پریش ها نگاهم می کنی. می خوای یه فلوکسیتین بهت بدم؟ آرام بخشه ... آرومت می کنه ها؟ می دونم که متنفری از این چیزها. هر وقت هم که تو دست بالم می دیدی می گفتی:« اه! بریز دور این آشغال ها رو ...آدم باید به خودش تکیه کنه.» آره .. اما آدم گاهی اونقدر سبک می شه که می خواد دستش رو به یه جایی بند کنه وگرنه می خوره زمین.فلوکسیتین تکیه گاه خوبیه لامصب. من اسمش رو گذاشتم قرص بی غیرتی.تو زندگی عاشقانه خیلی لازم می شه.اصلاْ اگه من شهردار بودم دستور می دادم توی آب این شهر فلوکسیتین بریزن! فکر کردی چی؟ به مدد همین آشغال ها بود که می تونستم نعشم رو بکشم و باز بیام پیشت که مثلاْ درس بخونیم و اصلاْ بروی خودم نیارم که اون سنجاق سر صورتی نکبت رو کنار تخت خوابت دیدم.یا اون موهای زردی که چسبیده بود به بالشت ... مگه نمی گفتی رنگ مو باید طبیعی باشه؟اصیل باشه؟ ...می دونی ...حماقت احساس قشنگیه. احساسی که می دونم الان دیگه حداقل تو هم داری و می دونم که الان جز اون تصویر وحشتناکی که از دیشبِ من تو کله ته؛ چیز دیگه ای نمی بینی.شاید ترجیح می دی مثل پر از جا بلندم کنی و از بالکن؛ رهام کنی دوازده طبقه پرتاب شم پایین.شایدم بخوای با دست هات خفه ام کنی.ولی حالت بهتر نمی شه.ده بار دیگه هم که این کار رو بکنی فایده ای نداره.چون دیگه باورم نمی کنی ...قداست ام از بین رفته ...دیگه اون مریم مقدسی نیستم که مال تو بود ...عشق تبدیل به کثافت شد و... جادو تمام شد ...

راستش جرئت ندارم از جایم بلند شم. می ترسم خیلی! یه چیزی تو چشمات لونه کرده که آدم رو مثل سگ می ترسونه.یه حالت عجیب بی قراری و جنون.که تجربه اش کردم. اما آخه تو مَردی... برای تو باید سنگین تر باشه.چرا «مثنوی» رو باز نمی کنی و یکی دو بیت نمی خونی تا حالت بهتر شه؟ همون جای همیشگیه؛ رو میز آشپزخانه. چرا «شرح شطحیات » نمی خونی؟ اصلاْ بیا بشین کنارم ... دلم برات بدجوری تنگ شده. برای جفتمون ... برای اون موقع هامون ...اصلاْ بیا با هم چند تا از اون ذکر ها که خودت یادم دادی بخونیم و بریم اون بالا ... مثل اون موقع ها ...وای باور کن بدجوری سنگین شدم ... شاید بار گناه باشه ...ولی خب ببین اصلاْ مهم نیست.من که الان حتی قیافه اش هم یادم نمی آد...گفتم که از همون مهمونی های مزخرف ات پیداش کردم . فقط برای تسویه حساب با تو نه چیز دیگه.اصلاْ به درک! هر چقدر که می خوای پشت اون پنجره ی لعنتی وایسا و گوشه ی لبت رو بجو.من که داره خوابم می بره...  دیشب تا صبح نذاشت بخوابم.تا من بیدار شم می تونی باز هم فکر هاتو بکنی. ولی ارزشش رو نداره ...بابا خودت میگفتی:وقتی می شه با یه دوش گرفتن از روی تن پاکش کرد....

ادامه اش رو هم من می گم: پس دیگه خیانت چه اهمیتی می تونه داشته باشه ... ؟!

پ.ن: شخصیت ها و اتفاقات این نوشته کاملاْ واقعی هستند ..این روایتی است که شاید بعضی از ما این قضیه رو تجربه کرده باشیم ...  (مثل کسی که این قصه رو برام تعریف کرد ...) و شاید هم نه  ...حقیقت امر اینکه ؛عشق چیزیه که همه ما  به نحوی  با اون در ارتباط ایم حالا هر کدوم به شکلی با اون رفتار می کنیم ...؛ دوست داشتم این داستان رو اینجا نقل کنم و عکس العمل تون رو ببینم... در آخر اینکه من در این ماجرا « راوی» ای بیش نیستم . راوی ای که هرچند که عمل شخصیت های نوشته اش رو تایید نمی کنه ... اما خیلی خوب درک می کنه .

آدمی یک دلتنگی متواری است ...

 « و خداوند زمین را آفرید تا بهشت دیگر آدمی باشد اما ... »

لامصب از صد تا شیشه ی آبلیمو و عرق نعنا هم نازک تر و شکننده تره ! انگار که جنس اش از این لیوان زپرتی های نازک ایرانی باشه ...که با اولین هم خوردن قاشق شربت خوری زرتی می شکنه و کفر آدم رو در می آره ! عقل و شعورم نداره که بگم دست خودشه! نیست! اگه بود که اینهمه بلا به سرش نمی اومد! .... آدم فحشم دلش نمی آد بده ... ! آخه زهرماری عینهو پسر بچه پنج ساله ها می مونه که همیشه خدا می زنند خراب کاری می کنند و وقتی مامان شون  اومد زودی گردنشون رو کج می کنند و با چشم های درشتشون مثل ماهی ! جوری صاف زل می زنند تو چشم چالت که ناخودآگاه تر مالی شون زودی از یادت می ره و ضعف می ری واسه صورت ماه شون و می پری که ماچشون کنی! ...داشتم از این یارو هه می گفتم ...که جون آدم رو به لب می رسونه با حماقت های بی پایان اش! د آخه بدبختی اینجاست که بی شرف یه جایی ام نشسته که اصلاْ دم دست نیست! یعنی هر کاری کنی دستت عمراْ بهش برسه!  .... مگه اینکه یه دشنه تیز برداری و مثل لیان شان پو ! بیافتی به جون قفسه سینه ات و لب تا لب جررر وا جررر اش بدی بلکه پشت استخوان های تیز اش دستت برسه به یه گوله گوشت خونی که تاپ تاپ عینهو ساعت دیواری می زنه و ازش خون فواره می کنه و عینهو  کفتر زنده تو دستت وول می خوره و بالا پایین می پره که یعنی من زندم !! اون وقته که می تونی با خیال راحت و یک لبخند شیطانی تصمیم بگیری که چه بلایی به سرش بیاری ...! بندازیش جلو سگ ها تو بیابون ؟!! یا  نه بهتره بدیش دست یه دراکولای خون خوار که خون های سرخ اش رو با لذت تمام بمکد و دیگر جون نداشته باشه تاپ تاپ بزنه و هی تو رو هر روز به یه سازی برقصونه! ... اصلا چطوره بی خیال این همه آرسن لوپن بازی ها شد ؟! نه والا !؟ چه کاریه ؟! یکهو راس ساعت ۹ برو بشین دم در خونه و تا چراغ قرمز ماشین آشغالی رو دیدی دست تکون بده  : آقا تورو خدا بیاید منم جمع کنید ببرید! که به یکباره خودتم باهاش بری جایی که عرب نی می اندازه ....!

اما نگران نباش ...

جای بدی نمی ره ... هر جا  که بره بهتر از اینجاست ... بهتر از اینجا و کرکس های حساب گر اش ...

و بهتر از اینکه برای بار هزارم طعمه ی یکی از لاشخور گرسنه ی آسمون شه ... بهتر از اینکه که هر دفعه خیلی مودبانه و شیک از بلند ترین ارتفاع به بدترین شکل محکم بزنند خورد و خاکشیر اش کنند و تو مثل احمق ها برای بار هزارم بشینی بند اش بزنی ...  د آخه چینی شکسته که دیگه بند نمی خوره! ... بخوره هم  دیگه چینی سابق نمی شه... می شه یه چیز اسقاطی! به درد نخور! زباله ! که اول صبح خروس خوان باید تقدیمش کنی به سمساری سیار محله که تو بلندگوی قراضه اش داد می کشه:مس؛ مفرغ؛ سیم ؛ آت و آشغال منزل  ...خرییییداریییم! و  جاش یه دست آبکش نو بگیری برای جهاز کوفتی ای که هیچ وقت به هیچ خونه ای نمی ره و  بشینی گوشه آشپزخونه گوله گوله اشک بریزی توش و هی اشکاتو بندازی بالا پایین که ناخالصی هایش از هم جدا شه !

خلاصه اینکه در نهایت چکار می تونی بکنی؟! هنده ی جگر خار نیستی که دلتو به بکشی به سیخ و نوش جون کنی ... باید بلاخره یه جوری ... یه جایی  ...از دست اش خلاص شی ...

میدونی؟ خدایی حیف دلته ... حیفه اون مزخرفاتت ...اسمش چی بود؟! ...آها! احساساتت!... آره احساساتت که مثل آب روان زلال بریزی به پای این جماعت گرگ صفت و آفتابه لگن نجس شون رو برات توش  آب بکشند و منتظر تشکر هم باشند ...

باید یا بمیری ... یا این بی صاحاب  رو با دست های خودت بکشی ...و خودت قبل از اینکه دست کسی بهت برسه قاتل همه چیز های قشنگ تو وجودت باشی ...!

گفتم که ...دل آدم شیشه ایه... یکبار که بشکنه فاتحه اش خونده است ...

وای به حال دلی که هزار بار شکسته باشه و وصله پینه هایش مثل خار بره تو چشم آدم ...

خب؟! حالا تصمیم ات چیه؟!

می شکنی یا بشکنم اش ؟؟؟

                ... 

  


۱) دانشگاه به سلامتی از شنبه شروع می شود  و ما هم از این بلاتکلیفی راحت شده و بلاخره آخر عاقبت به خیر می شویم  !

۲) نه ! جان من ! یه نگاه به برنامه زمان بندی کلاس ها بیاندازید؟!  هفته ای چهار روز از ۲ ظهر تا ۸:۳۰ شب ! خب؛ خود به خود آدم رو توهم بر می داره ! ببخشید به نظرتون من ساعت چند می رسم خونه؟! بله؟  ۱۲؟!  ۱؟! عمرا ! ... اصلا نظرتون چیه شب تو دانشگاه  بکپیم؟! ها؟برو بچس دانشگاه هم  که بی جنبه!‌ در حالت عادی کلا ۲۴ ساعت آن لاین در حالت « استقبال » می باشند! ۸:۳۰  شب به بعد که عمرا دانشگاه رو تخلیه کنند! ناخود آگاه جدی جدی با هتل اشتباه می گیرند! یا خدا! ( حالا توضیحاتش رو بین ترم می نویسم !‌)

۳) کله سحر جمعه ها؛ دوچرخه سواری ... تو سر پایینی ؛ سر بالایی های پارک چتگر یه جورایی حال هر تنبلی مثل خودم رو جا می آره ... احساس طراوت ورتون می داره ...امتحان کنید!

۴) «کافه ستاره » و «به نام پدر » رو سعی کنید گریزی بزنید و برید ببینید ...تجربه ی بدی نیست ...

۵) بعد از نود و بووووقی یه جلد حافظ جیبی اندازه کف دست خریدم ؛ امیدوارم به سرنوشت دیوان قبلی دچار نشه ...بیچاره خورده شده بود کمی تا قسمتی ...!

۶) دو عدد کتاب جانانه از شهر کتاب خریدم که فراتر از به شدت پیشنهاد می کنم بگیرید :

« بار دیگر شهری که دوست می داشتم »    و   « یک عاشقانه ی آرام » هر دو از « نادر ابراهیمی»  ... خیلی جاهاشون رو با شبرنگ خط کشیدم ...جمله قشنگ زیاد داره هر دو کتاب!

۷)یه غلطی کردیم رفتیم بازی « والیبال هنرمندان » و رزشگاه آزادی! که خدا رو شکر همه چیز دیدیم جز والیبال! ضمن اینکه گوشهام دچار نقص فنی شده بس که این دخترها جیغ و ویغ کردند!

۸)انشالاه به سلامتی گوش شیطون کر؛ قراره یه لکنته چهار چرخی واسمون بگیرند ... البته اگه زبونم لال زلزله ای نشه ... سیلی نیاد و البته تسونامی ؟! رخ نده! ( آخه شانس ندارم من! )

۹) بعد از کلی جستجو آلبوم « نسیم وصل » همایون شجریان رو گیر آوردم ..محشره ... حتما گیر بیارید و گوش کنید ... بین اینهمه آهنگ چرند کلی روحتون رو نوازش می ده ...

۱۰) راجع به آپ و این چیز ها  صحبتی ندارم کلا ایندفعه! شما به بزرگی خودتون ببخشید حضرات! از همه دوستان اکتیو هم  بابت یادآوری مهربانه شون که من یه وبلاگی یه جایی دارم و باید آپ کنم و از این صوبتا تشکر می کنم ...

۱۱) اون خالی بند هایی که اظهار پایه گی تئاتر کرده بودند هم تحویل ۱۱۰ دادیم تموم شد رفت! صد رحمت به پایه مبل ۱۲ نفرمون!

۱۲) دعا گوی همه تونیم خلاصه...!

 

ساعتت درسته ...؛ یه چیز دیگه است که خرابه!

« ... همان جمع همیشگی خودمان بودند. همگی گله مند از نبودنم ؛ غیبت هایم و جدا شدنم . حرف های تکراری ؛ حرکات شتابزده و خنده های بی مورد شان نشانی از بیهودگی داشت . عجیب کسالت آور شده بودند همان هایی که همیشه تنهای هایم  پر می کردند.حس کردم از من؛از منِ من خسته شده ام. از من خودم و از من دیگران.خودم نبودم.خود من نطفه ای بود که بارور شده بود و من نمی دانستم چه کنم با این بارداری ناخواسته ... » از متن کتاب همیشه قهوه را تلخ می خورم


به پنکه ی سقفی  که مدام مثل فر فره دور خودش می چرخه خیره می شم.

 هوای داخل بنگاه به طرز عجیبی خفه است .صاحب بنگاه در حالی که دفتر بزرگی را پیش رو دارد ؛  گویی که نامه اعمال بخواند؛ با صدا ی بمی در حال قرائت چیزی ست که نمی دانم یا نمی خواهم بفهمم چیست! مامان بی صدا کنارم چنان در مبل قهوه ای قراضه گوشه ی بنگاه فرو رفته است که انگار اصلا وجود ندارد . سکوت اش به طرز آزار دهنده ای گوشم را می خراشد.چند نفر که گویا خریدار باشند در سمت دیگر بنگاه کنار عموهایم نشسته و پچ پچ ریزی با هم می کنند و هر از گاهی نگاهی به ما می اندازند. زمان نمی گذرد و صاحب بنگاه مثل نواری که جمع شده باشد هم چنان با صدای بم اش ناله وار اصواتی از خود پخش می کند.

ـ و دختر آن مرحوم؛ خانوم سیده نیلوفرِ ....به شماره شناسنامه ی .... ساکن ...

با دست گره ی روسری ابریشم ام را شل میکنم و سعی می کنم نفس بکشم.چه اسم طولانی گندی دارم من ... عمویم از جای دوری صدایم می کند:

ـ با شماست. امضا کن دخترم.

دخترم کی هست؟! انگار که کوه عظیمی بر روی شانه هایم روییده باشد به سختی از جا بلند می شوم و به سمت دفتر بزرگ خودم را هل می دهم.صاحب بنگاه با انگشت زمخت اشاره اش دست به روی کاغذ گذاشته است که یعنی اینجا رو امضا کن و من فکر می کنم که امضایم چه شکلی بود و اصلاْ امضا داشتم یا نه؟! احساس گندی شبیه لجن؛ هی در گلویم قل می زد و بالا می آمد که سعی می کردم مهار اش کنم. اسم بابا را بالای دفتر و اسم خودم را چند خط پایین تر می دیدم و آرزو می کردم که جای اسم مان عوض می شد و او امضا را جای من می کرد تا این همه لجن را با خود حمل نمی کردم. نگاه ام به عمویم می افتد که با چشم و ابرو اشاره می کند که سریعتر امضا کنم! ...خوشحال است؟!

چشمانم لک لک می بیند. چند خط کج و معوج بزرگ شبیه فحش نثار دفتر می کنم و انگار که به من تعلق نداشته باشد اسم ام را یواشکی زیرش نمی نویسم که وجدانم کمی راحت باشد که نیست! همه لبخند می زنند و صلوات بلندی می فرستند و من فکر می کنم که چرا کسی فاتحه نمی خواند.

ملکول های کوفتی بدنم به شدت نیاز مند چیز شیرینی شبیه زهر مارند!کیفم را روی دوشم پرت می کنم و بدون خداحافظی چار چنگولی از بنگاه می زنم بیرون.گلویم درد می کند ؛ ازفشار بغضی که نمی خواستم بشکند.دستم را بالا می آورم تاکسی بگیرم که ناخودآگاه چشمم به انگشت رنگی ام می افتد و ماتم می برد ...  سورمه ای بد رنگ استامپ گویی که سند جنایتم باشد اعصابم را سوهان می کشد و دلم می خواهد وسط خیابان بنشینم آسفالت را گاز بزنم بلکه دلم آرام بگیرد ...

ظرفیت این صحنه ها را ندارم ...

نمی دانی انگشت زدن زیر کاغذی که سند نبودن کسی ست چقدر سخت است ....

نمی دانی ...


۱) یک کتاب حسابی برای آنهایی که به ایمان شان اطمینان کامل دارند معرفی می کنم. «سیذارتا» نوشته ی هرمان هسه؛ که« روایت از مرد کشیشی می کند که به درجه ای از معرفت و زهد رسیده است که دیگر هیچ چیز حتی خدا؛ ایمان او را سیراب نمی کند و از همه چیز دست می کشد و میرود تا شاید به چیز هایی فراتر دست یابد که او را ارضا کند اما ... » ....

۲)دانشگاه به سلامتی تعطیل و ما هم به لطف خداوند علاف شدیم !

خوشبختانه یا بدبختانه ترم تابستانی هم واحد ما نمی دهد و همین جوری الکی الکی طی می کنیم تا شهریور ماه دانشگاه دوباره شروع شود!( حتما شما هم فهمیدید که ما چقدر بدبختیم که بزرگترین تفریح مان دانشگاه ست! )

۳)صبح ها باشگاه ثبت نام کردم تریپ دوباره می سازمت بدن!! به قول مامان : باز این دوباره تعطیل شد دو روز!

۴) یک عدد آدم با جرئت و شوماخر؛ ترجیحاْ با اعصاب! لطفاْ بیاد جای من امتحان رانندگی بده! (قول: پولشو می دم!! )

۵) یک کاری که هیچ کس فکرش را نمی کرد خواستم شروع کنم که ماشالاه همه از جمله مامان زدند تو پرم که این کارها به ما نیومده و خیلی شیک عوض تشویق حالم رو اساسی گرفتند!! (نمی گم چه کاری چون بدجوری خورده تو ذوقم ؛فقط می تونم بگم هنری بود و از بچگی عاشقش بودم اما ...! )

۶) ( پاکش کردم ....)!!!

۷) یک بار خیر سرم غلط کردم رفتم استخر سر باز! کثیفی اش به کنار! شبیه مرغ بریان شدم!

۸)دوستان! عزیزان! باسواد ها! خوش تیپ ها! قشنگ های من! وقتی دیر به دیر آپ می کنم دلیل داره حتما! لابد دیوونه خونه ای ؛جایی ام دیگه !! خودتون بگیرید لطفا! مرسی بابت همه ابراز احساسات های خشن تون! ( لازم به ذکر است که من خودم به تنهایی یه دیوونه خونه ام !! )

۹)پای تئاتر اینجا کسی نیست؟! (جدی می پرسم ها!!)

۱۰) این ده رو لطفا خودتون پر کنید دیگه! زت زیاد!